اتاقي با شيشههاي رنگي و روياهاي كودكي
محمد نيكوفر
يكشنبه، 6 آبان 1397:
اولين شب اقامت را در خرانق در اين اتاق زيبا بيتوته كردم.
مرا به ياد اتاق سهدري خانه قديميمان در زادگاهم مياندازد. همان اتاقي كه در آن متولد شدم. صبحهاي زيبايي را به ياد ميآورم كه نور خورشيد پس از عبور از شيشههاي رنگي روي ديوارهاي اتاق منعكس ميشد، نيز از آنجا كه حوض بزرگ سنگي مقابل ايوان همان اتاق قرار داشت، با تابش خورشيد بر سطح آب و انعكاس آن روي ديوارهاي اتاق، هالههاي نور روي ديوار يا سقف قوسي اتاق به رقص درميآمدند و زيباترين و شادترين تصاوير را براي آن كودك خردسال كه هنوز از رختخواب بيرون نيامده بود، به نمايش درميآوردند. روياهايم با آن بازي رقص و نور به پرواز در ميآمد و به دورترين سرزمينهاي خيال ميرفتند. شايد نطفه و ايده اولين سفر با دوچرخه به دورترين سرزمينها در همان سهدري شكل گرفته باشد.
اين پيشنهاد ننهسكينه بود، گفت: «ننه برو توي همين قدمگاه و شب اونجا بخواب، امام رضام قربونش برم تو مسير مشهد همينجا مانده است.» ننهسكينه روي يكي از ايوانهاي بزرگ كاروانسراي خرانق كه اخيرا بازسازي شده است، آش و مواد غذايي ميفروشد. وقتي وارد مركز خرانق شدم، در همان ابتدا از وي سوپ محلي خريدم و خوردم، خودش به آن ميگويد: «شُله». چيز بدي نبود.
خرانق زيباست و به دليل ارتفاع بيشتر، داراي هواي بالنسبه بهتري نسبت به ساير مناطق كويري منطقه است. خصوصا از روي ايوان اتاق محل اقامت من زيباتر هم مينمايد. در آن فصل سال مسافري در آنجا نيست و همه جا آرام و امن است.
مسير چكچك خستهام كرده بود. زمان پايين آمدن از ارتفاعات زيارتگاه چكچك دوچرخه مشكل فني پيدا كرده بود و آن روز مجبور شدم همه جاده را تا خرانق با يك دنده زير آفتاب گرم طي كنم و نيز به دليل جذابيتهاي خرانق، تصميم گرفتم يك شب بيشتر از برنامه در خرانق بمانم. ننهسكينه ظهر روز دوم برايم كلاهجوش پخت، گفت: ننه مايهداره، برات توش گردو هم ريختم. با نان محلي نيمهخشك تركيب كردم، خيلي چسبيد. شب آخر هم ننهسكينه سوپ پخت، خودم يك پاكت جودوسر بهش دادم و او آن را با كدو و ساير چيزها مخلوط كرد و سوپ خوبي پخت.
شب آخر وقتي براي پُر كردن قمقمهها سر مخزن رفتم، ننهسكينه هم براي بردن آب آمده بود. بهش گفتم: ننه من صبح زود ميروم، گفت: انشاءالله بخير و سلامتي. صبح قبل از طلوع آفتاب روي جاده بودم تا بتوانم قبل از غروب خود را به رباط پشتبادام برسانم. آن روز 110 كيلومتر ركاب زدم و خود را حدود ساعت 4 بعدازظهر به رباط رساندم.