• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5459 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۲۲ فروردين

داستان تشويق به روزنامه خواندن

ابراهيم عمران

دكتر بهزادي عزيز؛ روزنامه‌نگار صاحب قلم و پيشكسوت‌مان در توضيح چرايي گران كردن روزنامه؛ نقبي هم به همه زده‌اند كه چرا روزنامه نمي‌خوانيم و نمي‌خوانند و به همسايه‌هاي خود بگوييم كه روزنامه بخوانند. پيرو اين اشاره و درخواست درست ايشان، من به عنوان فردي كه همسايه‌هاي محترمم نمي‌دانند دستي بر قلم دارم (و اين ندانستن نيز خود دردي است) از آنان غيرمستقيم و بسيار زير پوستي به قول بازيگران، پرسش‌هايي داشتم. البته چندي قبل در مجتمع‌مان روزنامه‌اي دست يكي از همسايه‌ها ديدم كه البته شناختي از هم نداشتيم. من كه به وجد مي‌آيم زماني‌كه دست اطرافيان روزنامه ببينم؛ ناخودآگاه گفتم چه خوب كه روزنامه مي‌خوانيد. حال روزنامه‌اي كه بر خط مدار فكري‌ام نيست كه برخورد خشن و يك طرفه آن روزنامه به دست محترم و همسايه، اين عيش ديدن را منقص كرد! الغرض جلسه‌اي بود و هشت نفر در آن شركت داشتيم. بحث درباره ميزان شارژ و مسائل ساختمان بود. در فكر آن بودم كه چطور اين بحث روزنامه‌خواني را متصل به جلسه ساختمان نمايم. مديريت ساختمان حرف‌هايي زد و همسايه هم به نوبت مواردي را مطرح كردند. من ساكت گوش مي‌دادم كه همگي گفتند نوبتي هم اگر باشد نوبت من است. گفتم تقريبا به جز من بقيه دوستان، صاحبخانه هستند. من هر چه بشنوم منتقل خواهم كرد و اصولا مستاجر جز اطاعت امر و پرداخت هزينه‌ها حرفي براي گفتن ندارد. ولي مي‌خواهم موردي فرهنگي مطرح كنم. چشم‌ها ناگهان طرز خاصي شد و گوش‌ها هم تيز. يكي از همسايه‌ها كه براي هر اضافه پرداختي ان قلت‌هاي فراواني مي‌آورد؛ سريع گفت كه مي‌داند من به سينما و كنسرت‌ها مي‌روم. گفتم مدت مديدي است كه نمي‌روم؛ سر بند كرونا و برخي مسائل ديگر.  گفت ‌اي آقا در جامعه كه ديگر فرهنگ و هنري نمانده كه بخواهيد درباره آن پيشنهاد دهيد. مگر كسي را ديده‌ايد كه روزنامه بخواند؟ بي‌محابا ادامه بحث را مناسب ديدم. از طرفي خوشحال بودم كه مبحث فرهنگ دوستي و هنر را در روزنامه‌خواني مي‌ديد و از سويي كمي هم هراس داشتم كه به هدف زده بود. گفتم مگر شما پيش‌تر روزنامه مي‌خوانديد كه حاليه از نخواندن آن توسط مردم ناراحتيد؟ گفت كه سال‌ها پيش در انتشاراتي بوده و هر روز مدير آنجا، روزنامه‌هاي روز را مي‌خريده و او هم نگاهي بدان‌ها مي‌كرده است. گفتم خب چه در آن روزنامه‌ها بوده كه مشتاق خواندنش مي‌كرد؟ گفت آن زمان‌ها ماهواره نبود؛ اينترنت و گوشي هم و مردم هر چه روزنامه‌ها مي‌نوشتند را وحي منزل فرض مي‌كردند و آنهايي كه هم سري و سودايي داشتند؛ نهايت يك ربع به هشت شب پيچ راديو را براي شنيدن بي‌بي‌سي مي‌چرخاندند كه يكي سريع گفت راستي بخش فارسي بي‌بي‌سي هم تعطيل شده است. خب غير‌مستقيم بحث داشت به جاي خوبي مي‌رسيد. همسايه ديگر كه جوان‌تر از همه ما بود به طعنه گفت روزنامه هم روزنامه‌هاي قديم؛ كاغذش مرغوب بود و مي‌شد استفاده‌هاي زيادي از آن كرد! هر يك چيزي مي‌گفتند. تقريبا مشغول بحث با خودشان بودند و من را نيز فراموش. و از همه مهم‌تر پيشنهاد فرهنگي‌اي كه قرار بود بدهم را از ياد برده بودند. تقريبا پنج دقيقه‌اي گذشت. مدير جلسه گفت راستي پيشنهادتان چه بود؟ گفتم بگذريم. گفتند نه بايد بگويي حتما. گفتم  مي‌خواستم بگويم هر يك از واحدها هفته‌اي، تقبل كند براي خريد روزنامه و بعد خواندن به واحدهاي ديگر بدهد و هزينه‌اش هم بيايد روي شارژ ماهانه و هر روزنامه‌اي خواست بخرد و اگر همسايه‌ها از روزنامه‌اي بيشتر خوششان آمد؛ آن روزنامه را مشترك شويم كه ناگهان همه گفتند يعني پول بدهيم براي روزنامه؟! گفتم خب بله بايد پول داد ديگر. گفتم نهايت پنجاه- شصت تومن در هفته كه به جايي برنمي‌خورد! و تازه تقسيم مي‌شود بر اعضا. يكي از همسايه‌ها گفت كه خوابش مي‌آيد و بايد برود. ديگري گفت ميهمان دارد. دخترش منتظر است تا برايش ديكته بگويد. آن جوان طعنه‌گو هم گفت هر روزنامه‌اي مي‌خريد صفحه‌هايش بزرگ باشد. تشكر كردم از آنان و خداحافظي. وقت رفتن يكي از همسايه‌ها گفت با هفته‌اي يك‌بار خريد روزنامه موافق است كه حرفم شهيد نشود! سري تكان دادم و رفتم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون