احوال این روزهای یک خبرنگار بینالمللی
زندگي را با تمام ناملايماتش دوست دارم
افشين والينژاد٭
... در چهل سالگي، سمت چپ بدنم با اختلالات حركتي مواجه شد. پزشكان ژاپني، آن را ناشي از ديسك كمر و برآمدگي بين مهرههاي گردن تشخيص دادند كه از سالها پيش دردهاي شديدي به من تحميل كرده بود. يك پزشك انگليسي و يك متخصص امريكايي با آن نظر مخالفت كردند ولي علت ضعف دست و پاي چپم را تشخيص ندادند. دو سال گذشت. حال جسماني خيلي بدي نداشتم، اما بلاتكليفي و سردرگمي، ذهنم را مشوش كرده بود. در نهايت، پزشكان حاذق ايراني در تهران، بيماري اصلي من را «پاركينسون» تشخيص دادند. پس از آن، يك پزشك متخصص در كانادا نيز همان تشخيص و روش درمان دكتر غلامعلي شهيدي؛ متخصص سرشناس پاركينسون در تهران را تاييد كرد. درمان را در توكيو (محل زندگيام در آن زمان) تحت نظر يك پزشك متخصص ژاپني ولي با مشورت مداوم دكتر شهيدي در ايران آغاز كردم.تلاشم اين بود كه از اثرات مخرب روحي و رواني بيماري، به خصوص افسردگي پرهيز كرده و روحيه و شادابيام را حفظ كنم ولي با تصور اينكه شمارش معكوس روزهاي خوب و خوش در زندگي من آغاز شده، خوابم را كمتر و فعاليتهايم را بيشتر كرده بودم تا به خيال خود از فرصت باقيمانده (كه احتمالا كوتاه بود) بهتر استفاده كنم!
رويكرد «مبارزه كوركورانه و اميد غيرواقعبينانه» براي من ناآرامي و بيقراري به همراه آورده بود. به هر وسيله و هر شكل ممكن سعي ميكردم روحيه خود را خوب نشان دهم و ثابت كنم كه قوي و پر از اميد هستم! و از بيماري و پيامدهايش باكي در دل ندارم. بعد از مدتي حس كردم پر از تنش و هياهو شدهام و از آرامش فاصله گرفتهام. فاجعهبارتر اين بود كه با انتقال آن «كاريكاتور اميد و روحيه شكستناپذير» اطرافياني كه از بيماريام آگاهي داشتند و لبريز از مهر و محبت بودند را كلافه كرده بودم و موجب نگراني و آزارشان ميشدم.
اين ناآرامي و بيقراري چندين سال ادامه داشت و علاوه بر آن، مشكلات زندگي شخصي ناشي از بيكاري، نداشتن درآمد، سردرگمي و بلاتكليفي در مورد نگهداشتن يا فروش خانهاي كه در توكيو خريده بودم، بيش از پيش آرامشم را مختل كرد و به تنش و ناآرامي موجود دامن زد.بايد كاري ميكردم تا به آن وضعيت پرآشوب سر و سامان بدهم. بهترين راه چاره، توجه و توسل به جنبههاي معنوي و غيرمادي زندگي بود. تا سن 24 سالگي اكثر آثار مشهور ادبيات جهان را خوانده بودم ولي بعد از آن به مدت 20 سال حتي بيست كتاب هم نخواندم!... يك جنبش فكري در ذهنم ايجاد كردم! اشعار فراواني كه از نوجواني حفظ بودم ولي بدون درك معنا، فقط از زيبايي آنها لذت ميبردم را با نگاه تازهاي به عمق معنايشان، در دل بازخواني و بازنگري كردم و خواندم و خواندم و خواندم. از چند سال پيشترش احساس ميكردم كه پيشرفت نسبتا سريع در كار و زندگي موجب زيادهگويي و زيادهخواهي من شده بود و حس ناخوشايندي نسبت به اخلاق، رفتار و شخصيتم در من ايجاد كرده بود. از آن رنج ميبردم و بايد خود را اصلاح ميكردم.از نعمت حضور چند دوست آگاه و آشنا به ادبيات بهره بردم و به لطف درد و بيماري، با سكوتي آشنا شدم كه يك عمر از خود دريغ كرده بودم و در سايه همان «سكوت و سكون تحميلي» به آرامشي نسبي رسيدم، به بركت آن آرامش به «انديشيدن» بها دادم و تاثير مثبت و باورنكردني «سكوت و شنيدن سخن ديگران» را براي نخستينبار در زندگي لمس كردم. از لحاظ منطقي، بايد ابتدا اشتباهات و اشكالات خود را پيدا ميكردم، آنها را ميپذيرفتم و سپس به دنبال راهي براي تغيير و اصلاح آنها ميبودم و اين اتفاق مهمي بود كه در گذشتههاي دور به آن فكر ميكردم اما يا جرات انجامش را نداشتم يا بهايي به آن نداده و فراموشش كرده بودم.
شيوه برخوردم با بيماري را از «مبارزه به مدارا» تغيير دادم؛ با بيماري دوست شدم و به جاي جنگيدن با دردهايم، همزيستي را با آنها آغاز كردم. اين شعار نبود، در واقعيت به آن عمل كردم. با تامل، عميقتر به گذشته و حال خود فكر كردم و بيشتر به اين واقعيت پي بردم كه چقدر با خود بيگانه بودم و چه راه درازي براي بازگشت به خويشتن در پيش دارم.حاصل «تفكر عميق و منسجم در سايه همزيستي مسالمتآميز با درد» براي من شگفتانگيز بود و دستاورد ديريافته و مهمي به همراه داشت كه سالها زير آوار سنگين جرياني كه خودم آن را «روزمرگي موفقيتآميز» مينامم به فراموشي سپرده شده بود؛ خودشناسي و خداشناسي ...
بيش از پانزده سال از زماني كه مصرف داروهاي پاركينسون را آغاز كردم، ميگذشت. در طول ساليان دراز، اثر داروها كمرنگ شده بود و بدون نظم و قاعده مشخص، برخي ساعات روز جواب نميداد و براي مدت زماني نامعلوم و غيرقابل پيشبيني (متغير از 10 دقيقه تا سه ساعت) يك ناتواني جسمي آزاردهنده به من تحميل ميشد. [در اين دورههاي خاموشي (ناتواني) كه چند بار در روز رخ ميدهد، مطلقا توان انجام هيچ كاري را ندارم، دقيقا شبيه به ماشيني كه موتورش خاموش شده است. حفظ آرامش و البته اميد، ضمن پرهيز از تنش در اين دورهها بسيار اهميت دارد و بهطور مستقيم به بهتر شدن هر چه زودتر كمك ميكند.] اميدم را به زندگي و انجام فعاليتهاي روزمره شخصي از دست نداده بودم و زياد نترسيده بودم، اما در معرض خطر جدي تضعيف روحيه و اعتماد به نفسم قرار داشتم و آن اتفاق، برابر بود با «پايان زندگي فعال اجتماعي» و احتمالا زمينگير شدن دايمي! احساس ميكردم روزهاي وحشتناكي در پيش خواهم داشت. همين دلمشغوليها بهطور ناخواسته موجب بر هم خوردن آرامش و بدتر شدن آن دورههاي خاموشي شده بود... .
اكنون بيش از دو سال است كه محل سكونتم را از روستايي زيبا در فوكوشيما به روستايي زيبا در كوهپايه البرز تغيير دادهام. شركت كارت اعتباري بزرگ ژاپني، كارت اعتباري من را باطل كرد، كارت اقامت دايم ژاپن باطل شد، گذرنامهام صادره از سفارت ايران در توكيو باطل شد، گواهينامه رانندگي ژاپن باطل شد، گواهينامه رانندگي ايران باطل شد. چندي قبل براي اولينبار در طول عمرم، چهار بار تعادلم را از دست دادم و زمين خوردم كه اين براي هر فرد بيمار ميتواند مايوسكننده باشد... با اين وجود، من هنوز زندهام و نه فقط ميخواهم زندگي كنم، بلكه مصمم هستم كه از فرصت باقيمانده در زندگي، لذت و بهره ببرم و براي خانوادهام، عضوي مفيد، سازنده و بهتر باشم. (بديهي است كه منظورم از خانواده، صرفا چند عزيزي نيست كه با هم در يك خانه زير يك سقف زندگي ميكنيم، بلكه جامعه روستا يا شهر محل سكونت و مهمتر از همه، هموطنان همدل و همدم را نيز خانواده خود به حساب ميآورم).
دو ماه قبل، دكتر شهيدي در آخرين ملاقاتمان گفت: «امروز براي من تشخيص تو و پاركينسون دشوار شده، چون با هم يكي شدهايد، نميشود متوجه شد پاركينسون به تو تبديل شده يا تو به پاركينسون؟! و اين بهترين روش درمان است.»
در علم پزشكي، بيماري اصلي من «پاركينسون پيشرونده» است به اين معنا كه درمان قطعي ندارد و در طول زمان فقط بدتر ميشود. من امروز به درك واقعبينانهاي رسيدهام كه قصد مبارزه با بيماري خود را ندارم، زيرا به نظر ميرسد نميتوانم آن را شكست دهم. در عوض ياد گرفتهام كه با درد زندگي كنم و اين همزيستي مسالمتآميز با بيماري، موهبت آرامش را براي من به ارمغان آورده كه به شدت به آن نياز داشتم و عميقا از آن قدرداني ميكنم و آن را در آغوش ميكشم.
زندگي در اين دنيا و همين نفسي كه ميكشيم را هديهاي از طرف خداوند ميدانم و قاطعانه اعتقاد دارم كه ما حق نداريم اين فرصت محدود را براي موضوعات بيارزش تلف كنيم. با درد و بيماريهاي دشواري درگير هستم ولي نه در دل و نه بر زبان گلايهاي ندارم. عاشق زندگي هستم، عاشق انسانها هستم، عاشق ايران هستم، عاشق عشق هستم ...
فرصتهايي كه تاكنون در طول زندگي، آفريدگار هستي در اختيارم قرار داده را فراتر از لياقت و شايستگي خود ميدانم و احساس وظيفه ميكنم تا روزي كه جان در بدن دارم، تجربههايي كه در جريان اين فرصتها كسب كردهام را در اختيار جواناني قرار دهم كه اين فرصتها و اين امتياز در اختيارشان نبوده ... با اين اميد كه شايد تجربه سفرهاي پر فراز و نشيبم حتي براي يك نفر مثبت باشد.اين آرزوي من است و در راستاي تحقق آن از هيچ تلاش و كوششي دريغ نخواهم كرد. واقعبيني و واقعگرايي را اصل مهمي در اين زمينه ميدانم و سعي ميكنم پيش از آنكه از ديگران انتقاد كنم يا در فكر پند و اندرز به ديگران باشم، به خود بينديشم و از خود آغاز كنم... فروردين 1402
٭خبرنگار آسوشيتدپرس AP
و شبكه تلويزيوني NHK