بيدار باش و بيزار باش دربي صدم
اميد مافي
دربي تمام شده بود. دوآتشهها روي سكوهاي تبآلود از خجالت يكديگر درآمده بودند. بوقچيها روي ابرها قدم ميزدند. كابوهاي سرخابي در خيال هفت تيرها را بر شستها ميچرخاندند. كبوتري با بالهاي آبي روي نقطه كرنر جان داده بود. خواب و خيال و خلوتش را كه بههم زده بودند تمام كرده و به تيفوسيها ثابت كرده بود پرنده مردني است، حتي اگر پرواز را به خاطر بسپارند.
كمي دورتر از اين معركه در خروجي جايگاه شش، كودكي هشت ساله آنقدر كنار فلافلهايش منتظر مانده بود كه زنده و مردهاش زبانمان لال يكي شده بود. پسرك ميگريست و از اينكه نتوانسته بود حتي نيمي از ساندويچهايي كه مادرش درست كرده بود را بفروشد، مأيوسانه سرش بر شانهاش خم شده بود. مادر گفته بود براي آنكه جامدادي نقرهاي را برايت بخرم بايد تمام فلافلهايت را در خنكاي عصر ارديبهشت در آزادي بفروشي، اما خب آنقدر صداي فروشندگان ديگر رساتر بود و صداي فقر از حنجره خيس پسرك به سوي چمنزار نميآمد. اينگونه شد كه از پس آن همه تيرگي غليظ، خيليها يادشان رفت براي آنكه فروشنده كوچك، محض رضاي خدا از ته دل بخندد، يك ساندويچ دو نانه از او بخرند. فلافل با سس دلتنگي و اندوه، نه سُس خردل و عطر تند ادويه.
حالا دو ساعت بود دربي تمام شده بود و سلبريتيهاي ميلياردي به خبرنگاران سايتهاي زرد وقت ملاقات ميدادند. خورشيد بساطش را از سكوهاي ورزشخانه پير شهر جمع كرده و بيدارباشهاي نگهبان ورزشگاه در كنار بيزارباشهاي روزگار غدار پسر هشت ساله را در حوالي كارزار از خواب پراند تا كيسه عرق كرده ساندويچها را روي شانههاي نحيفش بيندازد و آرزو كند كاش راه خانه آنقدر دراز بود كه او ميتوانست تتمه دار و ندارش را به گرسنگان اين جهانِ فربه بفروشد.
دربي تمام شده بود. ورزشگاه به خواب رفته بود. رقص پرچمهاي قرمز در جاده مخصوص آدمهاي بياتول را سوار بر مينيبوس قرمز به سرخوشترين موجودات دنيا بدل كرده بود، اين رقص اما به پايان نميرسيد مگر در سوي ديگر شهر، نفسهاي پسري روي نفسهاي مردمان بُر ميخورد و او تمام فلافلهاي بيسس را يكجا ميفروخت و با روياي شيرينِ خريد جامدادي و پاككنِ توپ چهل تيكه و تيله سه پر، به آلونكي در جنوب شهر بر ميگشت.