مريم آموسا
احمد سميعي گيلاني نويسنده، مترجم، ويراستار و عضو پيوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسي، بيگمان يكي از ستارگان آسمان ادب فارسي در دو سده اخير است. استادي كه 103 سال عمر كرد و در اين عمر طولاني خدمات ارزشمندي از خود براي فارسيزبانان به يادگار گذاشت. كسي كه در آخرين روزهاي زندگياش نيز نشان كوماندور، عاليترين نشان آكادميك فرانسه را در منزل خود از سفير فرانسه دريافت كرد. جسم استاد سميعي دوم فروردين 1402 از دنيا رفت، اما حيات معنوي استاد با شاگردان، آثار و سلوكي كه از خود به جا گذاشتند، باقي و جاويد است.
جعفر شجاع كيهاني، عضو هيات علمي فرهنگستان زبان و ادب فارسي، از شاگردان احمد سميعي گيلاني است. 56 ساله و متولد رشت است و ميگويد از 21 سالگي كه «افتخار شاگردي استاد» را پيدا كرده، اين شاگردي، همراهي و همكاري تا پايان عمر او تداوم داشته است. او از 1397 معاونت گروه ادبيات معاصر را به مديريت استاد سميعي برعهده دارد و تاليف بيش از 100 مقاله در دانشنامه زبان و ادب فارسي، دايرهالمعارف بزرگ اسلامي، فرهنگ آثار ايراني اسلامي، يادنامهها، همايشها و نامه فرهنگستان در كارنامه او ديده ميشود. با كيهاني درباره استادش احمد سميعي گيلاني به صورت مكتوب گفتوگو كردم.
با استاد سميعي از چه زماني و چگونه آشنا شديد و از چه زماني رابطه نزديكتري ميان شما شكل گرفت؟ آيا زادگاهتان، رشت، نقشي در نزديكتر شدن رابطه شما داشت؟
آشنايي من با استاد سميعي به اسفند 1364 برميگردد وقتي كه دانشآموز سال چهارم علوم تجربي بودم. از ملال كتابهاي درسي و آشوب و دلهره زمان جنگ به كتابخانه خانهمان پناه گرفته بودم و تصادفا كتابي از قفسه كتابخانه برداشتم و بي آنكه به عنوان كتاب توجهي كنم، آن را باز كردم و چند سطري خواندم. سطرهايي كه مرا به خود گرفت و نثري كه بسان موجي نرم مرا بر خود نشاند. هنوز سطرهايي از آن در يادم مانده است: «با ياد گرفتن پير ميشوم»، «مرا خوشايندتر است كه از آنان بگريزم تا آنكه از ايشان نفور باشم». كتاب را بستم و عنوان آن را خواندم: «خيالپروريها» اثر ژان ژاك روسو، ترجمه احمد سميعي. تفصيل اين حس خوب و خوشايند را در مقالهاي با عنوان «نافهگشايي ادب» نوشتم كه ابتدا در خبرنامه فرهنگستان و سپس در جشننامه استاد - به دانش بزرگ و به همت بلند- به چاپ رسيد. سپس در سال 65 كه يك ترم در دانشگاه آزاد رشت دانشجو بودم، افتخار شاگردي دست داد. بعد به دانشگاه تهران رفتم و دوباره در هياهوي جنگ و بمباران تهران به دانشگاه گيلان آمدم و توفيق شاگردي ادامه يافت. در سال 1371 كه افسر وظيفه بودم به دعوت استاد بعدازظهرها به دانشنامه جهان اسلام ميرفتم و در بخش ويرايش به سرپرستي ايشان مشغول بودم. پس از اتمام دوره سربازي در پايان آبان 1372 به لطف و اشارت استاد در فرهنگستان زبان و ادب فارسي جذب شدم. از آن تاريخ كم و بيش در خدمت استاد بودم. رابطه كاري و شاگردي نزديكم با استاد از خرداد 1390، وقتي كه به گروه ادبيات معاصر فرهنگستان آمدم، نزديكتر شد. چون به واسطه اشتراكات فرهنگي حرفهاي مشترك و البته دغدغههاي مشترك داشتيم. در برخي كتابهايي كه به من اهدا فرمودند، نوشتهاند كه: «به همشهري...»
آشنايي و همكاري با ايشان چه تاثيري در زندگي فرهنگي و شخصي شما گذاشت؟
تاثير ايشان در زندگي فرهنگي من نه فقط به خاطر آموختن مباحث ويرايش و متون ادب فارسي و سبكشناسي و دستور و زبانشناسي، بلكه فراتر از اينها يعني درك و فهم و استنباط متن را به اندازه فهم خود از ايشان آموختهام. محفوظات آموزشي اقل انديشههاي درسي و مدرسهاي است؛ تامل در متن، جريانشناسي تاريخ ادبي، فرهنگي و اجتماعي آموزههاي اصيل استاد بودند؛ مثلا در نقد يك اثر، بينش عميق داشتند. نقد را فراتر از آنچه معمول جامعه فرهنگي است، ميدانستند. نقد به تعبير ايشان صيرفي بود ـ تعيين سره از ناسره، معارفه با اثر بود. اصلا استاد كنشگر ادبيات و فرهنگ ما بودند و كنشگري را پيشه فرهنگي خود ساخته بودند و شاگردان نيز بنا بر توانمندي خود از آن بهره ميجستند. خستگيناپذيري و شوق استاد به كار و زندگي دستمايه كار و زندگيام بود. من اين توفيق را داشتم كه در فرهنگستان با استادان بزرگ از جمله شادروانان عبدالمحمد آيتي و اسماعيل سعادت مستقيما كار كنم و در حد بضاعت خود بياموزم و تاثير بپذيرم. خلاصه اينكه استاد خستگيناپذير بود و نشاط ايشان به زندگي به ما هم نشاط و زندگي ميداد.
بعد از سالها همكاري با استاد، ايشان را چگونه انساني توصيف ميكنيد؟
استاد شخصيتي ممتاز داشت. ممتاز از آن رو كه فرزند روزگار و زمان خود بود. در حال زندگي ميكرد. تازه بود، نوجو و نوآفرين بود. هميشه معتقد بود كه اگر آدمي ورودي علم و انديشه نو نداشته باشد، خروجي انديشه تر و تازه ندارد؛ لذا اين اواخر غصه ميخورد كه چشم و گوشش ديگر آن توانايي را ندارند تا عطش سيريناپذير دانستن او را سيراب كند. شخصيت بارز و آشكار ايشان كمسخني بود. به قول استادش بديعالزمان فروزانفر كه به او در روزگار دانشجويياش گفته بود «جوانك سكيت صموت» و استاد فروزانفر شيفته عمق انديشه شاگردش شده بود.
از دغدغههاي فرهنگي استاد بگوييد و اينكه آيا دلمشغولي اقتصادي هم داشتند؟
دغدغههاي فرهنگي استاد كم نبود. فقر علمي دانشگاهها او را ميآزرد. وقتي در نامه فرهنگستان به عنوان مدير داخلي دستيار ايشان بودم برآشفته ميشد هنگامي كه مقالات چند امضا - گاه تا چهار امضا- ميرسيد. اعم از نام استاد راهنما و داور و مشاور يا مشاوران كه قريب به اتفاق از آگاهي به مقاله پياده بودند و تنها به بركت «ارتقا» نامشان بر پيشاني مقالهاي بود كه بيچاره «دانشجو» زحمت آن را كشيده بود. اين مصيبت را چند باري به دستور استاد دريافته و به اطلاعشان رسانده بودم. وقتي كه به استادان راهنما و داور و مشاور زنگ ميزدم و سوالي از متن مقاله تحت نظرشان ميكردم تا جواب بشنوم! اما گويي از جابلقا و جابلسا ميپرسم! آنچه برايشان اهميت داشت - فارغ از رتبههاي علمي دانشگاهي- توانايي در كار بود نه صرف مدرك.
ديگر از دغدغههاي فرهنگي استاد معضل مديران نهادهاي علمي و فرهنگي بود كه يا اهليتي نداشتند يا بدتر از آن بقايي در مديريت و انتصاب نداشتند.
دلمشغوليهاي اقتصادي استاد نيز همان دلمشغوليهاي ديگر اهل فرهنگ بود. استاد اگرچه اهل تجمل نبود و به حداقل رضايت داشت، به حفظ شأن و كرامت آدمي و اهل فرهنگ سخت پايبند بود. از اينكه معيشت حداقلي همشهريانش به ويژه معلمان و فرهنگيان فراهم نميشد، برميآشفت و اين استخفاف را به هيچ روي نميپذيرفت.
اگر بخواهيد روايتي از يك روز از زندگي استاد بدهيد، چگونه روايتي است؟ آيا ايشان هر روز به فرهنگستان ميآمدند؟ كمي از نوع زيست ايشان بگوييد.
استاد تا پيش از كرونا و شيوع آن هر روز پيش از ساعت 7 صبح - به تقريب 6:45 - به فرهنگستان ميآمدند و با نظم و انضباطي كه داشتند، كار خود را شروع ميكردند. در چند سال گذشته كه طرح «سير تحول ادبيات ژورناليستي» در دستور كار بود، عمده كار استاد ويرايش مقالاتِ مربوط به طرح بود. پيش از آن هم در دوره سردبيري نامه فرهنگستان ويرايش مقالات نامه فرهنگستان ــكه بعضا «ويراليف» يا ويرايش غليظ توام با تاليف- بيشترِ ساعات اداري استاد را به خود ميگرفت. حضور استاد در فرهنگستان تا حدود ساعت 14 بود و پس از آن هم كارهاي نيمهتمام را با خود به منزل ميبرد و فردا به تعبير خودشان «مشق»هاي مرتب و منظم خود را همراه ميآورد. در روزهاي كرونا كه مصادف با روزگار كمتواني و ضعفِ ديدِ استاد شده بود، هفتهاي دو روز و سپس هفتهاي يك روز ميآمد؛ اما هيچگاه نديديم كه استاد از كار دست بكشد. مقالات را با حروف درشت پرينت ميگرفتيم و استاد با ذرهبين آنها را ويرايش ميكرد. خط لرزان و گاه ناخوانا بر حاشيه مقالات ذرهاي از اقتدار استاد نميكاست و همكاران را همچنان مقيد و منضبط در كار ميكرد.
كمي درباره شيوه مطالعه ايشان بگوييد. آيا همزمان چند كتاب ميخواندند؟ از كتابها نت برميداشتند يا در حاشيه كتابها مينوشتند؟
مطالعه استاد در فرهنگستان مقالاتي بود كه بايد به قلم ايشان ويرايش ميشد. كتابهايي هم كه تازه چاپ ميشد و به دست استاد ميرسيد از نظر ميگذراند و آنهايي را هم كه قابلاعتنا بودند، با دقت ميخواندند. اما استاد عادتي هم در مطالعه داشت و آن اينكه شبها پيش از خواب دو ساعتي رمان ميخواند. استاد عاشق رمان بود و اين عشق را از روزگار نوجواني و جواني به همراه داشت. تفصيل اين علاقه را در مقاله «رمان، دنياي خيالِ عصر ما» آوردهاند و آدم از اينهمه عشق و علاقه لذت ميبرد. در جايي از اين مقاله آورده است: «از بهترين ساعات عمر من اوقاتي بود كه به خواندن رمان مشغول بودم و فارغ از دنائتها و دلمشغوليهاي بيقدر، در جاني آرماني و اثيري به سر ميبردم و شهباز خيال را در افقهايي گسترده و ناشناخته پرواز ميدادم». هم نُت برميداشت، هم در حاشيه كتاب قلم ميزد. يادداشتهاي بسياري از استاد در نُتبرداري و خلاصهنويسي متون و كتابها به جا مانده است. از جمله خلاصهاي از كتاب بودا نوشته مايكل كريدرز با ترجمه شادروان دكتر محمدعلي حقشناس كه استاد مستخرجي به مضمون و به عبارت از آن به دست داد و تعدادي براي استفاده همكاران و دوستان به چاپ داخلي رساند. همچنين حواشياي كه بر ديوان حافظ و ديگر كتابها زدهاند.
آيا درباره كتابهايي كه ميخواندند با شما و ديگر همكاران صحبت ميكردند؟
وسعت مطالعه استاد گسترده بود؛ اعم از داستان و رمان، تاريخ، متون ادبي و مباحث زبانشناسي و وزن شعر. راجع به كتابهايي هم كه ميخواند با همكاران حرف ميزد و اگر كتابي يا مقالهاي هم نظرشان را ميگرفت، توصيه ميكرد تا ما هم بخوانيم. بارها به من گفت فلان مقاله را به تعداد همكاران كپي كنيد تا بخوانند و در فرصتهايي هم آن مقاله را از ما ميپرسيد و به نوعي امتحانمان ميكرد تا يقين كند كه آن را خواندهايم؛ اما استاد همهاش كتاب نبود؛ خود را شريك غمها و شاديهاي همكارانش ميدانست. وقتي پاهاي فرزند همكارمان از حركت بازايستاد، استاد به او اجازه داد دوركاري كند و در منزل مراقب فرزندش باشد. رفتارش پدرانه بود. سوغاتي سفر براي تمام همكاران يادش نميرفت. عيدها به همه عيدي ميداد و در مراسم سوگواري همكاران شركت ميكرد و چه بسا سخني در تسلاي دل صاحبعزا ادا ميكرد.
يكي از دغدغههاي استاد فوتبال بود و نقدهايي كه در زمان تماشاي بازي به تيمها ميكردند و اينكه اين نقدها را حتي مكتوب ميكردند. آيا اين روحيه در تمام شوون ديگر زندگيشان هم بود؟
به نكته خوبي اشاره كرديد كه جنبه ديگري از شخصيت استاد است. استاد شيفته تماشاي فوتبال بود و باشگاهها و تيمهاي خارجي را ميشناخت و دنبال ميكرد و راجع به چهرههاي مطرح فوتبال خارجي اظهارنظر ميكرد. شخصيت بعضي را متفرعن و بعضي را صميمي ميدانست. همين اواخر يعني در روزهاي اسفندماه يادداشتي در ميان نوشتههايشان - كه مربوط به ايديوم و بومگويهها بود- ديدم. آن را چند بار خواندم و تعجب كردم. يادداشتي تقريبا مفصل درباره بازي استقلال و ارسال توپ اشتباه از جناحين و خطاهاي بازي. در پايان هم نوشته بودند: «به اميد پيروزي تيم محبوب، استقلال». به استاد زنگ زدم و راجع به اين يادداشت پرسيدم. با خندهاي شيرين از من پرسيد كه «نظرت راجع به تحليلم از بازي چطور بود؟» تعجبم را اظهار كردم و دقت فني ايشان را - كه به مثابه مربي و كارشناس سنجيده فوتبال بود- ستودم. بعد به من گفت: «اگر صلاح ميداني براي كانال تيم استقلال ارسال كن.» من هم، به پسر همكارم - كه در فوتبال دستي دارد - سپردم و او هم مطلب را فرستاد. نكته اينجاست كه استاد در 103 سالگي در ناتواني به واسطه دررفتگي استخوان فمور از لگن و عمل جراحي، همچنان سرزندگي خود را حفظ كرده بود. ضمنا به موسيقي كلاسيك و تماشاي فيلم علاقه داشت و در فرصتهايي، شنيدن و ديدن آنها را از دست نميداد؛ خلاصه اينكه استاد يك دنيا شور و علاقه و هيجان بود.
شيوه مديريت ايشان در گروه چگونه بود؟ چقدر حضور ايشان در گروه باعث نظم و انضباط همكاران ميشد؟ اگر قرار بود كسي را توبيخ يا تشويق كنند، چه ميكردند؟
استاد مديري منضبط و خواستار انضباطِ همكاران بود. البته آن انضباطي كه محصول تربيت صحيح باشد، نه انضباطي كه از سرِ ترس و ديكتاتوري حاصل ميشود؛ منظور از تربيت صحيح يعني دقت در كار، عشق و علاقه به كار، پرهيز از گشادبازي و هرزهكاري. اتّفاقاً در يكي از سرمقالههاي نامه فرهنگستان (پژوهشگر نمونه ــ پژوهشگر هرزهكار شماره مسلسل 26) به اخلاق پژوهشگري اشارات دقيقي كرده است. استاد خود نمونه انضباط و تربيتِ صحيح در كار بود و تعهد كاري داشت. از همين رو ميتوان گفت كه زندگي با چنين استادي نظم و كار را رونق و سامان ميبخشيد و البته آسان هم نبود. در توبيخ شيوه خاصي داشت. اگر مدارا و مماشاتش با پژوهشگري ثمر نميداد به او كماعتنا و بياعتنا ميشد و زمينههاي قطع همكاري را فراهم ميكرد. در تشويق سخاوت داشت. خاطرم هست در اِعرابگذاري جملهاي عربي، تذكري دادم. بسيار خوشش آمد و در مقام استادي و شاگردنوازي چندين بار در جمع مرا ستود. استاد وقتي مسووليتي به كسي ميسپرد، در واقع او را برميكشيد و اعتمادش را به آن شخص نمايان ميكرد و اين لطف استاد افتخاري براي آن فرد بود.
ايشان در طول حياتشان تاليفها و ترجمههاي مختلفي دارند. چند عنوان كتاب منتشرنشده از ايشان وجود دارد؟
چنانكه پيشتر گفتم، استاد جامعيت علمي داشت؛ اين جامعيت در آثار ايشان منعكس است. كتابهاي ايشان اعم از تاليف و به ويژه ترجمه معلوم و مشخص است و به چاپ رسيدهاند. تاكنون سه جلد از مجموعهمقالات ايشان، دو جلد با عنوان گلگشتهاي ادبي و زباني و يك جلد با عنوان خلوت فكر، با گردآوري سايه اقتصادينيا چاپ شده است. جلد سوم گلگشتهاي ادبي و زباني را هم من تهيه كرده و در بهمنماه به دست انتشارات هرمس سپردهام. از مجموعهمقالات و ديگر آثار استاد مجموعه سرمقالات، نوشتههاي مربوط به گيلانشناسي، نقد و معارفه، ويرايش، گفتوگوها و سخنرانيها در زمان حيات استاد گردآوري و به انتشارات هرمس سپرده شدهاند. همچنين داستان بادكنك گُلي، اثر لاموريس كه در سال 1336 در مجله ستاره ايران با همكاري خانم آذر رهنما ترجمه كرده بود، به صورت كتابي مجزا به زودي از سوي انتشارات هرمس به چاپ خواهد رسيد. چاپ اين كتاب البته ماهها پيش آماده بود كه به سبب برخي نظرات و وسواسهاي استاد در طراحي اثر، تاكنون به طول انجاميد. اين نكته را اكنون يعني پس از درگذشت استادم ميتوانم بگويم كه ترجمه بادكنك گُلي اصلا به قلم استاد سميعي است و خانم رهنما در انتخاب اسم اثر يعني «بادكنك گلي» به جاي «بادكنك قرمز» و برخي ملاحظات زباني كودكان پيشنهادهاي پذيرفتني به استاد داد كه سبب شد استاد نام خانم رهنما را هم كنار نام خود بياورد؛ اما يكي، دو نكته را هم بايد در آثار ويرايشي استاد بگويم. يعني الان ميتوانم بگويم. بسياري از آثاري كه به نام ديگران به چاپ رسيده است، در واقع به قلم ايشان است. مثلا كتاب از صبا تا نيما مجموعه يادداشتهاي يحيي آرينپور بود و استاد اين يادداشتها را به صورت كتاب و چنان اثر زبدهاي درآورد. همچنين ترجمه بلآمي كه قلم «ويراليفي» و «ويراترجمهاي» استاد است. از اين نمونهها البته كم نيستند. برخي مقالات مندرج در نشر دانش و نامه فرهنگستان كه به نام ديگران به چاپ رسيدهاند مديون همان قلم «ويراليفي» استاد است.
از نگرانيهايشان درباره كتابهايي كه تجديد چاپ نميشدند، بگوييد؟
بله، ايشان از توقف انتشار فرهنگ آثار ايراني ـ اسلامي كه سرپرستي كار بر عهده ايشان بود، بسيار ناراحت بود. چند بار هم نامه نوشتند و به دست مسوولان دادند و حتي تلاش كردند كه چاپ اين اثر را با ناشران ديگر ادامه دهند كه به سبب مشكل تامين هزينه، كار انجام نشد و اين كارشكني در توقيف انتشار فرهنگ آثار پيوسته خاطر ايشان را آزرده ميكرد. نگراني ايشان كه بسيار هم عميق بود بياعتنايي به كتاب و بازار نشر و اُفت شمارگان كتاب بود و اين را مشكل و درد بزرگ فرهنگي روزگار ما ميدانستند.
اعطاي نشان كوماندور به استاد سميعي بيشتر از چه نظر مهم است؟
نشان كوماندور عاليترين نشان نخل آكادميك فرانسه است كه به بزرگان فرهنگ در امر آموزش اعطا ميشود. نشان «افسر» و «شواليه» درجات يا كلاس دوم و سوم نخل آكادميك هستند كه افراد متعددي در ايران و جهان آن را به سبب خدمات فرهنگي دريافت كردهاند. اما نشان كوماندور يا «فرمانده» اولينبار بود كه در ايران اعطا ميشد و استاد به سبب گسترش ايجاد روابط فرهنگي با ترجمههاي دقيق از آثار گرانسنگ زبان فرانسه اين نشان عاليرا دريافت كرد. اعطاي اين نشان در جهان نيز نادر است. دريافت اين نشان در استاد اثري درخور داشت از اينكه دولت فرهنگي بزرگي مثل فرانسه قدردان زحمات فرهنگي او هستند. در واقع پيوند استاد با زبان و ادبيات فرانسه كه از روزگار نوجواني او شكل گرفته با اين نشان در روزگار پيري به كمال رسيد و اين درخت دوستي تناور، شكوفا و ثمربخش شد درختي كه ريشههايش و شاخسارش در خاك و آسمان دو كشور تنيده و باليده است و ميوه داد.
آيا ايشان آرزويي داشتند كه هنوز محقق نشده باشد؟
پاسخ به اين سوال دشوار است؛ آدمي فرزند آرزو و آرزو،زاده آدمي است. آرزو اگر نباشد حيات ممكن نيست. از آنجا كه استاد زندگي را دوست داشت و هميشه سرزنده بود بنابراين میتوان گفت كه آرزوهاي او هم بسيار بود. اما جنس آرزوهاي او يقينا پختگي و كمال داشت. در اين سالهاي رنجوري كه دو چشم و دو گوشش بیمار شده بود آرزوي سلامتي ميكرد كه چشمانش قوت خواندن بگيرند. گاهي به طنز ميگفت: «نشنيدن خيلي آزاردهنده نيست بلكه در بسياري جاها خوب است و سبب ميشود آدمي حرفهاي بيربط را نشنود». از همين رو در برخي جاها به عمد سمعكش را نميزد كه دعوت اجباري را فقط حاضر باشد. حرفهاي «صد من يك غاز» را به سنگيني گوش ميسپرد اما آرزوي بزرگ استاد سميعي سعادتِ مردمش بود، ثبات در معيشت و انضباط فرهنگي كشور.
استاد شخصيتي ممتاز داشت. مرد روزگار و زمان خود بود. در حال زندگي ميكرد. تازه بود، نوجو و نوآفرين بود. هميشه معتقد بود كه اگر آدمي ورودي علم و انديشه نو نداشته باشد، خروجي انديشه تر و تازه ندارد؛ لذا اين اواخر غصه ميخورد كه چشم و گوشش ديگر آن توانايي را ندارند تا عطش سيريناپذير دانستن او را سيراب كند.
استاد شيفته تماشاي فوتبال بود و باشگاهها و تيمهاي خارجي را ميشناخت و دنبال ميكرد و راجع به چهرههاي مطرح فوتبال خارجي اظهارنظر ميكرد. شخصيت بعضي را متفرعن و بعضي را صميمي ميدانست. همين اواخر در روزهاي اسفندماه يادداشتي در نوشتههايشان ديدم. آن را چند بار خواندم و تعجب كردم. يادداشتي تقريبا مفصل درباره بازي استقلال و ارسال توپ اشتباه از جناحين و خطاهاي بازي.