كيفر ناداني و سيهكاري
مرتضي ميرحسيني
تصميم به مقاومت گرفته بود و آماده بود به بهاي ويراني پايتخت و زندگي هر تعداد از مردم شهر كه لازم باشد، در قدرت باقي بماند و تاج و تختش را حفظ كند. به سفيران خارجي پيام داده بود كه همراه با خانواده و نزديكانشان تهران را ترك كنند كه قصد دارد شهر را به توپ ببندد و دشمنانش را به خاك و خون بكشد. ميدانست به تنگنا افتاده و مشروطهخواهان محاصرهاش كردهاند، اما همچنان به جنگ اصرار داشت. همراه با اندك مرداني كه به او وفادار مانده بودند در سلطنتآباد، در پناه دو هزار سرباز سنگر گرفت و هزار سرباز را هم به سركردگي لياخوف، به مقابله با مشروطهخواهان فرستاد. به جنگ تا به آخر اصرار داشت و به تسليم فكر نميكرد، چون مطمئن بود كه دشمنانش به او رحم نميكنند و به انتقام خونهايي كه ريخته است، جانش را ميگيرند. ماجرا در نظرش نوعي تنازع بقا بود و بازنده با جانش تاوان شكست را ميپرداخت، چون خودش به جنگ ايستاد، نيروهايش نيز جنگيدند و در نقاطي از پايتخت، سد راه پيشروي مشروطهخواهان شدند. هم تلفات دادند و هم عدهاي از سپاه مقابل را كشتند. در محاصره بودند و اميد چنداني به پيروزي نداشتند، اما مدتي، نه چندان طولاني خوب و سرسختانه جنگيدند.
سه روز مقاومت كردند و تا زماني كه شكستشان قطعي نشده بود، پا پس نكشيدند. كسروي مينويسد: «در اين سه روز گروه انبوهي از سوار و سرباز و مردم شهري كشته شده و تنهاي (بيجان)شان در كوچهها ريخته بود. از مجاهدان (مشروطه) نيز كساني جان باخته بودند، ولي تنهاي اينها را در مسجد سپهسالار نگه ميداشتند.» نبرد سختي بود. در آن سه روز چند صد نفر از دو طرف درگير در ماجرا جان باختند و شماري از مردم عادي پايتخت نيز كشته و زخمي شدند. بخشهايي از شهر نيز ويران شد، چه آنكه محمدعليشاه به حرفش درباره به توپ بستن شهر عمل كرد. او جريان نبرد را لحظه به لحظه پيگيري ميكرد و مدام دستورات تازهاي ميداد. اما از خبرهايي كه روز سوم ميشنيد، معلوم بود كه كار گره خورده و شكست حتمي است. نيروهايش در همه جا مغلوب ميشدند و ميگريختند. برخيها هم سلاحشان را زمين ميگذاشتند و خودشان را به مجاهدان تسليم ميكردند. پس آن تصميمي را گرفت كه از مدتي پيش، به عنوان آخرين تدبير در سر داشت. فرار كرد و به سفارت روسيه پناه برد. كسروي مينويسد: «محمدعليميرزا از ديرباز نوميد شده اين كار را كه امروز كرد در انديشه داشت، ولي ميخواست آخرين زور خود را به كار بيندازد. امروز نيز اگر شتاب نميكرد شايد راه بهتر ديگري پيش ميآمد و باري ننگ پناهندگي زير بيرق بيگانه را بر خود هموار نميكرد. تو گويي كيفر نادانيها و سيهكاريهايش بود كه به اين آلودگي نيز دچار گردد.» اما خيليها خبر پناهندگي شاه به سفارت روسيه را باور نكردند و آن را شايعهاي ميان شايعات فراوان جنگ ديدند. حتي زماني كه لياخوف هم شكست را پذيرفت و تسليم شد، باز برخيها - از هر دو طرف - در درستي خبر فرار و پناهندگي شاه به روسها ترديد داشتند. اما اين اتفاق افتاده بود.
ميگويند شاه فراري گوشهاي از سفارت روسيه نشست و با صداي بلند گريه كرد. گفت حتي اگر مشروطهخواهان از خونم ميگذشتند، مردم تهران به من رحم نميكردند و زندهام نميگذاشتند. از مدتي قبل ميدانست كه بيشتر مردم از او متنفرند، اما تا زماني كه قدرت را در دست داشت به اين نفرت عمومي كمترين اهميتي نميداد. شايد - مثل بسياري از مستبدان پيش و پس از خود - فكر ميكرد همان اقليتي كه دورش را گرفتهاند دوام تاج و تختش را تضمين ميكنند و ديگران هر تعداد كه باشند، مجبورند فرمانروايياش را بپذيرند. اما بعد كه ورق برگشت و شرايط به ضررش تغيير كرد، از همان حلقه كوچكي كه دور خودش جمع كرده بود نيز بسياري به او پشت كردند و تنهايش گذاشتند. شكست خورد و با خفت و بيآبرويي و بدنامي كنار رفت.