نذر خيمهها
نذر خيمهها
از يك هفته مانده به محرم، چشم انتظار بود. چشم انتظارياش اما با ديگران فرق ميكرد. به تماشاي خيمههاي بر افراشته ميرفت. اول از چهارراه گلوبندك شروع ميكرد. ساعتها نگاهش به خيمه ميبود. بعد از آن به شاپور ميرفت. خيابان مهدي موش و خيمهاي كه در آنجا برافراشته ميشد. ديگر تقريبا اهالي كوچه و پسكوچههاي اطراف او را ميشناختند. تقريبا پنجاه سالي ميشد كه حول و حوش محرم، كار و بارش اين بود. ضياء هفتاد سالي داشت. خودش ميگفت شايد دو، سه سال هم بيشتر سن داشته باشد. «مادرم كه مرد؛ پدر دل و دماغ هيچ كاري نداشت، حتي براي سجل گرفتن هم نرفت.» چند سال بعد كه براي نامدار شدنش رفته بودند؛ اسم ضياء را، دايياش انتخاب كرده بود. چند و چونش را هم نپرسيد بعدها از او. سواددار كه شد هميشه ميگفت ما نور و روشنايي اگر داشتيم؛ وضعمان چنين نميبود. روزگارش بد نبود. دستش به دهنش ميرسيد. ذهنش اما درگير بود. پريشان فكر بود. سالها بود كه اينچنين روزگار ميگذراند. لب كه به سخن گشود؛ از دختري گفت كه دلدادهاش بود. گذر مستوفي و قلي، مكان ديدارهاي پنهانيشان بود. پدر دختر اما دل خوشي از ضياء نداشت. ضياء آن سالها نوچه گندهلاتهاي محل بود. البته دو ماه محرم و صفر، كركره خلاف از هر نوعش را تعطيل ميكردند و اين مرام همه لات و لوتهاي قديم بود. صدر جهان اما دختر دلپاكي بود. اصل و فرع دين را انجام ميداد. چه شده بود كه دل به ضياء بست؛ براي كسي معلوم نشد. سه چهار محلي، از هم فاصله داشتند. پدر صدر جهان حجرهاي در بازار داشت. ضياء اما شاگرد بزازي بود. شاگردي كه مغازه را ميگرداند و به مرحله ميرزايي رسيده بود. آن روزي كه برخلاف همه بازاريهاي قديم كه خانواده را به محل كسب و كارشان نميآوردند؛ ضياء، دختري محجوب را در حجره پدر ديد. بعدها از صدر جهان شنيد، آن روز بالاخره پدر را راضي كرديم كه به همراه مادر، ما را به رستوران شمشيري ببرد. پدر اما فقط پذيرفت كه سفارش غذا دهد و آنها هم در پشت حجره، ناهارشان را بخورند. ضياء اتفافي به حجره پدرش رفته بود. بده و بستان مالي داشتند. هر چند به اكراه. پدر نيز از اينكه دخترش ديده شده بود؛ برافروخته بود. روزها و ماههاي بعد اما به سختي گذشت. گهگاهي به واسطه آشنايي سابق مادرش با خاله صدر جهان؛ پيغام و پسغامي رد و بدل شده بود. «خاله هم به سبب دوستي با مادر خدا بيامرزم جواب رد به درخواستم نداد.» دختر نيز بدش نيامد. به واسطه سختگيريهاي پدر، بيشتر خواستگاران، پشتسرشان را نگاه نميكردند. اينبار دختر خواست پافشاري كند. داستانها گذشت. نوچه بودن ضياء و حرف و حديثهايي كه پشت سرش ميزدند، مانع بزرگي بود. پدر اما نخواست اينبار دل دختر بشكند. شرطي گذاشت كه ضياء پذيرفتن آن را سخت نميدانست. به ضياء پيغام داد ايام محرم بايد در برافراشتن خيمهها به اهالي ياري رساند. ضياء شرط را آسان يافت. غافل از اينكه بانيان اين كار هر كسي را به راحتي نميپذيرفتند. بايد ماهها پاك ميشدي و سمت خلاف نميرفتي؛ ضياء دمي به خمره زدن را ميتوانست ترك كند؛ اما نوچه بودن انگار در خونش بود. پاكار خوبي بود در دعوا و بزن بهادري. شبي كه رفته بود براي برپايي خيمه با باني اصلياش حرف بزند؛ پدر صدر جهان هم بود. باني با اكراه پذيرفت. فقط گفت حق ورود به تكيه و مسجد را ندارد. ضياء قبول كرد. غافل از اينكه گنده لاتهاي محل، براي حال دادن به نوچهشان، قصد داشتند پدر صدر جهان را، گوش مالي خوبي بدهند. ضياء روحش هم خبر نداشت. شبي كه مشغول كارهاي نصب بودند؛ خبر رسيد زد و خوردي بين لاتهاي محل و يكي از اهالي شده است. ضياء يك آن فراموش كرد كه چه قولي داده بود. نوچه و پاكارياش گل كرد. سريع خود را به محل نزاع رساند. پيكر خونآلود پدر صدر جهان نقش زمين بود. دختر ضجه ميزد. چشمش به ضياء افتاد. از حال رفت. ديگر كسي صدر جهان را نديد. ضياء هم از آن محل رفت. سالها گذشت. نذر ضياء اما متفاوت بود. نذر كرده بود ايام محرم و صفر به ياد دختري كه دوستش داشت همه خيمههاي شهر را سري بزند تا شايد روزي رد و نشاني از آن دلداده سابق بيابد. اين نذرش پنجاه سال ادامه يافت. ردي اما نيافت. گويا دختر بعد از فوت پدر براي هميشه به اصرار مادر از آن محل رفت. هيچ نشاني از خود باقي نگذاشتند جز آنكه بار آخر به خالهاش گفت به ضياء بگويد روزي پاي يكي از اين خيمهها مرا خواهد ديد....