حقي كه به حقدار نرسيد
مهرداد احمدي شيخاني
مقاومت 35 روزه خرمشهر در مقابل ارتش عراق را دو نفر رهبري كردند، «محمد جهانآرا» و «محمدرضا عباسي». از اين دو، ياد مرحوم محمد جهانآرا هميشه آنگونه كه بايد و استحقاقش را داشته، به بزرگي و گرامي آورده شده ولي مرحوم محمدرضا عباسي را جز اندكي از يارانش در آن روزهاي سخت، چندان كسي ياد نميكند. رفيقانه امروزم براي اوست كه بسيار به گردن من و شهرم حق دارد و تا آخرين روز حيات، با وجود ناسپاسيهاي بسيار، براي سربلندي خرمشهر تلاش كرد. يادش هميشه جاودان. محمدرضا عباسي كه آخرين فرماندار خرمشهر، قبل از اشغال شهر توسط ارتش عراق بود را از زمان انقلاب ميشناختم. بلند قد بود با چشماني نافذ و ريشي انبوه. متكي به خود و با شخصيتي كه تحت تاثير ديگران قرار نميگرفت و از خود داراي اراده و منش بود و همين او را با وجود جواني، در بين انقلابيون آن زمان شاخص ميكرد. با پيروزي انقلاب، كتابفروشي داير كرد و نمايندگي بعضي روزنامههاي تازه متولد شده را در خرمشهر به دست گرفت و با ماجراي خلق عرب و جنگ داخلي 6 روزه ناشي از آن، فعاليت و نقش مهورياش در شهر به اوج رسيد و شاخص شد. جنگ تحميلي كه شروع شد و ارتش عراق هجوم آورد، با خالي شدن شهر از مسوولان اداري، سِمت فرماندار خرمشهر را برعهده گرفت و ضمن اداره شهر مورد هجوم، به عنوان يك نيروي مقاومت نيز اسلحه به دست گرفت. آخرين باري كه قبل از سقوط شهر ديدمش، كمي دورتر از مسجد جامع بود، در بلوار اصلي شهر كه چهلمتري ناميده ميشد. با يكي از دوستانش در سايه ديواري نشسته بود و اسلحهاش را كنار پايش بر زمين نهاده بود. به شوخي به محمد گفتم: «همه مسوولان شهر كه فرار كردهاند، تو چرا فرار نكردي؟» كه پاسخ داد: «من هم فرار كردم ولي برعكس و سر از خط مقدم درآوردم». خنديديم و جدا شديم و ديگر نديدمش تا روزي از روزها، وقتي به تهران آمده بودم، يك نفر به من خبر داد كه محمدرضا مجروح شده و پايش را قطع كردهاند و حالا در بيمارستان شريعتي تهران بستري است و اعتصاب غذا كرده. بلافاصله نشاني بيمارستان شريعتي را گرفتم و راهي شدم. وقتي به بيمارستان رسيدم با وضعيتي آشفته روبرو شدم. برق بيمارستان قطع بود و اتاقها همه در تاريكي. با كلي پرس و جو، اتاقي كه محمد بستري بود پيدا كردم. دمدماي غروب بود و تاريكي هر لحظه بيشتر ميشد. كسي همراهش نبود. سلامي كردم و پرسيدم چرا كسي همراهت نيست؟ نام يكي از دوستان مشترك را برد كه فلاني هست، رفته شمع بخرد كه شب در تاريكي نمانيم. پرسيدم حقيقت دارد كه اعتصاب غذا كردهاي؟ گفت آري. پرسيدم چرا؟ گفت چند روز است كه پايم را از زير زانو قطع كردهاند ولي از روز عمل تا امروز حتي يك بار هم پانسمان پايم را عوض نكردهاند. حتي مطمئن نيستم آن كه پايم را قطع كرده، دكتر بوده و اعتصاب غذا كردهام تا بلكه يك نفر پيدا شود و پايم را پانسمان كند. تا شب آنجا ماندم و يكي- دو نفر ديگر از همرزمان هم آمدند و به اصرار، محمد را راضي كرديم كه اعتصابش را بشكند و خود براي پيدا كردن كسي كه پانسمان پاي محمد را تجديد كند رفتيم كه البته بينتيجه بود و به ناچار از داروخانهاي بيرون بيمارستان به هر زحمتي بود و در آن وضعيت جنگ و نايابي اقلام دارويي، لوازم پانسمان را تهيه و خود اقدام به تعويض پانسمانش كرديم. حالا كه به آن روزها فكر ميكنم، برايم خيلي عجيب است كه محمد با آن وضعيتي كه بيمارستان داشت، اصلا زنده ماند و فكر بكنيد كه يكي از بهترين بيمارستانهاي پايتخت در آن روزهاي آغاز جنگ چنين بود، واي به حال جاهاي ديگر. هر چه بود، محمد زنده ماند و بعدها در زمان نخستوزيري ميرحسين موسوي به رياست سازمان اسناد ملي ايران رسيد و در جهت اعتلاي اين سازمان بيسار كوشيد كه الحق موفق هم بود و همانجا بود كه از من خواست تا نشريهاي با نام گنجينه را براي آن سازمان كار كنم و همان زمينهاي شد تا به عنوان طراح گرافيك وارد اين شغل شوم. پيشبيني من اين بود كه وقتي محمدرضا عباسي در آن سن به چنين مسووليتي رسيده، حتما در آينده به مسووليتهاي بالاتري نيز خواهد رسيد و با توجه به تواناييهايي كه داشت، به گمانم چنين چيزي خيلي دور نبود، ولي چنين نشد و اين دليل داشت. محمد با وجود اينكه فردي بسيار با شخصيت و قوي بود، يك ايراد اساسي داشت و ايرادش هم همين با شخصيت و قدرتمند بودنش بود كه سبب ميشد در هيچ گرايش و گروه سياسي جاي نگيرد و اين عيب بزرگي است، چرا كه وقتي در گروهي جاي نداشته باشي، از پشتيباني سياسي نيز محرومي و وقتي شخصيتي قوي داشته باشي، زير نفوذ ديگران قرار نميگيري و اين براي ديگران مايه دردسر است و هرچقدر هم كه براي پيشبرد كارها مفيد باشي، براي صاحبان قدرت مايه دردسري و همين بود كه با وجود توانايي بيشتر از حد معمول مديران كشور، محمدرضا عباسي از مديريت سازمان اسناد ملي ايران بالاتر نرفت و با اينكه، هم سابقه دفاع از خرمشهر داشت، هم مجروح جنگ بود، هم تا بالاترين مدارج علمي تحصيل كرده بود و هم در جايگاه يك مدير دولتي عملكردي موفق داشت، به آنچه استحقاقش را داشت، نرسيد و حالا هم با آنكه سالهاست از مرگش ميگذرد و ديگر براي كسي دردسرآفرين نيست، جز در حلقه محدود ياران دوران مقاومت خرمشهر، كسي از او ياد نميكند. محمدرضا عباسي نمونهاي از شخصيتهاي مستقل اين كشور است كه فقط به دليل همين مستقل بودن و عدم حضور در هيچ گروه سياسي پر نفوذ، با وجود توانايي مثالزدني، به كنار نهاده ميشوند تا فراموش شوند. و باز بايد گفت يادش گرامي و جاودان باد.