عدالت چيست و چگونه محقق ميشود؟ اين پرسشي قديمي و همچنان مسالهبرانگيز است كه قرنهاست ذهن فيلسوفان و متفكران را به خود مشغول داشته، از افلاطون كه چهار قرن پيش از ميلاد كتاب جمهوري را در پاسخ به آن نوشت تا جان راولز كه در قرن بيستم ميلادي كتابهاي نظريه عدالت و عدالت به مثابه انصاف را نوشت. دقت بخشيدن به معاني مختلف مفاهيم و روشن كردن آنها، يكي از مهمترين و اصليترين كارها و وظايف فلسفه و فيلسوفان است و مصطفي ملكيان، متفكر ايراني به راستي در اين كار استاد. او در گفتار حاضر براي فهم معناي مفهوم بحثبرانگيز عدالت به ويژه از منظر جان راولز، با نظم و انتظامي كه هميشه در او سراغ داريم، ابتدا معاني دو گانه مفهوم كليدي حق را تفكيك ميكند و سپس به پنج نظريه بزرگ عدالت ميپردازد تا ضمن بحث از آنها ويژگيها و اختصاصات بحث عدالت به مثابه انصاف راولز را توضيح دهد. گفتار حاضر مقدمه مفيدي براي ورود به انديشههاي جان راولز در باب عدالت است، فيلسوفي كه به باور بسياري بزرگترين فيلسوف سياسي سده بيستم ميلادي است. اين گفتار در چارچوب عصر دوشنبههاي بخارا، با حضور عليرضا بهشتي، زهره حسينزادگان و علي دهباشي و با همكاري مجله بخارا، نشر ققنوس و موسسه فرزانه روز برگزار شده است.
در گفتار كنوني ميكوشم نكتهاي را روشن كنم كه شايد مقدمه مناسبي براي ورود به همه آثار جان راولز، عليالخصوص كتاب «عدالت به مثابه انصاف» باشد. گمان ميكنم براي همه كساني كه با راولز سر و كار دارند، اين نكته يك نوع بصيرت و روشنبيني به دنبال دارد. وقتي ميشنويم كه راولز معتقد بوده، عدالت به منزله انصاف است، به دو جهت سوال پيش ميآيد:
1- مگر ميشود عدالت انصاف نباشد؟ هر كس كه عادلانه رفتار ميكند، كسي است كه منصفانه رفتار ميكند و كسي كه منصفانه رفتار ميكند، همان كسي است كه عادلانه رفتار ميكند. پس چرا كسي كتابي با عنوان «عدالت به مثابه انصاف» بنويسد؟ 2- همچنين ميشنويم كه خيلي از فيلسوفان پس از راولز عدالت به منزله انصاف را نپذيرفتهاند، آنگاه متعجب ميشويم كه مگر امكان دارد فيلسوفي نپذيرد كه عدالت همان انصاف است و انصاف همان عدالت؟ چگونه كساني با راولز مخالفت كردهاند، فارغ از اينكه مخالفتشان قوي باشد يا ضعيف. در مقدمه كنوني خواهم كوشيد غرابت و عجيب بودن اين موضوع در اذهان مخاطبان كم شود.
حق به منزله سزاواري و به منزله استحقاق
ما با مفهوم حق آشنايي داريم و معمولا ميگوييم و ميشنويم كه حق من اين نبود يا حق تو اين است كه فلان يا حقوق ديگران را ضايع نكنيم و... اين حق در زبان انگليسي معادل right است و ما به حقوق ميگوييم rights. حق يعني چيزي كه من از شما طلبكارم و چيزي كه شما مكلف هستيد كه به من بپردازيد. وقتي ميگويند كسي نسبت به فلان چيز حق دارد، يعني ديگران مكلفاند كه فلان چيز را به او بدهند و از او دريغ و مضايقه نكنند. حق در واقع به معناي طلبكاري است، يعني من چيزي از شما طلب دارم و شما آن چيز را به من بدهكاريد و بنابراين اگر نپردازيد، در واقع حق و طلب من را نپرداختهايد و ادا نكردهايد و عادلانه رفتار نكردهايد. خلاصه اينكه حق طلبي است كه من از غير دارم و بدهياي است كه غير به من دارد، اين غير گاهي يك فرد است، گاهي افراد يك گروهند، گاهي كل شهروندان يك جامعه هستند.
اما حق به دو صورت قابل تصور است و براي نشان دادن تفاوت اين دو صورت، فرض ميكنيم جلسه دادگاهي برگزار است كه در اين جلسه دادگاه عمرو و زيد به دادگاه رجوع كردهاند و در حاق واقع عمرو از زيد طلبكار است. اما اسناد و مدارك كافي در دادگاه ندارد. با اينكه فيالواقع يعني اگر كسي به واقعيت دسترسي داشت، ميدانست كه عمرو مظلوم است و زيد ظالم. عمرو طلبكار از زيد است. اما اسناد و مدارك و قرائن و شواهد و امارات كافي نيست و هر چه عمرو جد و جهد ميكند كه من بر حق و مظلوم هستم و زيد بدهكار و ظالم است، اسناد و مدارك كفايت نميكند. در اينجا قاضي بايد حق را به چه كسي بدهد؟ وقتي اسناد و مدارك كافي نيست و همه قرائن و شواهد خلاف ادعاي عمرو هستند، طبعا قاضي بايد حق را به زيد بدهد، درحالي كه فيالواقع حق با عمرو است.
براي تفكيك اين دو امر در زبانهاي اروپايي از جمله انگليسي و در قلمرو فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق، right يعني حق را به دو قسم تقسيم كردند: 1- Right گاهي از مقوله استحقاق
(entitlement) است؛ 2- Right گاهي از مقوله حق يا جزا يا سزا (desert) است. كاري به ترجمههاي اين دو نداريم. البته لازم به ذكر است كه براي ترجمه چهار كلمه حقوقي مشكل داريم: 1-Right كه به دو قسم تقسيم ميشود، 2-
Entitlement، 3- Desert 4- Due من با مورد چهارم كار ندارم، اما right را به «حق»، desert را به «سزاواري» و entitlement را به «خواستاري» ترجمه ميكنم.
اگر در دادگاه عمرو در عين حال كه حق با اوست، محكوم شد و نتوانست حقش را از زيد بگيرد، آن چيزي كه دادگاه به زيد ميدهد، استحقاق زيد هست، اما حق يا جزا يا سزاي او نيست. يعني دادگاه چارهاي ندارد كه مثلا اين 50 هزار تومان را بر وفق قانون به زيد بدهد. زيد هم اين پول را از عمرو ميگيرد، اما فيالواقع چنين طلبي از او نداشته است. بنابراين ميگوييم كه دادگاه 50 هزار تومان به زيد داد و اين 50 هزار تومان استحقاق اوست، اما حق يا جزا يا سزاي او نيست. يعني اگر ما با نهادهاي اجتماعي ازجمله نهاد قوه قضاييه باشيم و تمام پروتكلها و برنامهها و آييننامههاي آن اعمال شود، بايد اين 50 هزار تومان را به زيد داد. اما فيالواقع حق يا جزا يا سزاي او نيست.
چسترتون نويسنده مشهور انگليسي در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم در يكي از داستانهاي كوتاهش حكايت ميكند كه يك قاضي دو فرد را با نامهاي فرضا جك و جورج احضار ميكند. قاضي از تمام قرائن و امارات متوجه ميشود كه حق با جورج است، اما دادگاه طوري پيش ميرود كه براساس اسناد و مدارك و دفاعيههاي وكيل و... بايد حق را به جك داد. آنگاه چسترتون ميگويد قاضي در اينگونه موارد ميگفت: اي جك به حكم من اين پول متعلق به تو است، اما يك پيشنهاد براي خرج كردن آن دارم. با اين پول يك روح ديگر بخر، اين روح فعلي را پيش روي سگان بينداز. اگرچه شك دارم كه سگان هم وقتي بفهمند اين روح چه جنسي دارد، به آن لب بزنند! اين روح متعفن است! معناي اين سخن آن است كه من به عنوان يك قاضي چاره ندارم كه اين پول را به توي جك بدهم، اما ميدانم كه حق از آن جورج است. بنابراين در اينجا جك استحقاق آن پول را دارد، اما حق و سزاواري آن را ندارد.
بنابراين ميتوانيم rightها يا حقوق را به دو دسته تقسيم كنيم: 1- حقوقي كه من به حكم نهادهاي اجتماعي مثلا قوه قضاييه دارم؛ 2- حقي كه من به لحاظ طبيعي و اخلاقي دارم. اينكه اخلاق و طبيعت با يكديگر چه فرقي دارند، بحث مفصلي ميطلبد. خيلي از موارد اين دو بر يكديگر انطباق پيدا نميكنند، يا به جهت جهل قاضي يا به علت عدم مهارت و چيرهدستي او يا به سبب فقدان اسناد و مدارك و قرائن و شواهد و امارات كافي يا به جهت اينكه قاضي رشوه گرفته يا ... به ندرت در محاكم پيش ميآيد كه «انتايتلمنت» يا استحقاق و «دزرت» يا سزاواري بر هم كاملا انطباق بيابند. بنابراين من ممكن است به عنوان پيروز دادگاه از آن بيرون بيايم و چيزي به عنوان انتايتلمنت دريافت كردهام، اما دزرو من نيست.
بر اين اساس در عين حال كه عدالت هميشه با حق يا رايت سر و كار دارد، اما معاني مختلف عدالت بسته به اينكه سنخ سزاواري حق سر و كار داشته باشيم يا با سنخ استحاقي آن، متفاوت است. اينجاست كه ميتوان فهميد كه چرا راولز يك نظريه خاص خودش را دارد و چرا كساني با او موافق هستند و چرا كساني با آن موافق نيستند و مخالفند.
نظريههاي عدالت
با اين تفكيكي كه صورت دادم، به 5 معنا و تئوري بزرگ كه راجع به عدالت ارايه شده، اشاره ميكنم. پنجمين اين نظريهها، نظريه راولز است و مشخص ميشود كه چرا با نظريات ديگر متفاوت است و چرا غريب نيست كه كسي مدعي شود من عدالت به منزله انصاف را قبول ندارم، البته من شخصا اين نظريه را قبول دارم.
1- عدالت به مثابه اخلاق
عدالت يعني آنچه اخلاقا جايز است. اين وسيعترين و گستردهترين معناي عدالت است. به تعبير ديگر عدالت چيزي جز جواز اخلاقي نيست. اگر كاري، رفتاري، گفتاري، كرداري اخلاقا جواز داشت، يعني من به لحاظ اخلاقي مجاز بودم آن فعل از من صادر شود، در اين صورت ميتوان گفت اين رفتار، عادلانه است. وقتي ميگوييم «آنچه اخلاقا جايز است»، نگفتهايم «آنچه» چه چيزي است و نه گفتهايم كه درجه جوازش چقدر است. معمولا در مباحث امروزين عدالت، اين معناي وسيع فقط در اخلاق كاربرد دارد و در حقوق كمتر كاربرد دارد و در مباحث علوم سياسي نيز عدالت معناي مضيقتر و تنگتري دارد.
2- عدالت به مثابه پرداخت بدهي
عدالت يعني آنچه اخلاقا به اشخاص ديگر بدهكارم. اگر من در اداي بدهكاريهايم به شما رعايت كردم، كار من عادلانه است و اگر نكنم، كارم عادلانه نيست. عدالت مصداق بدهكاريهايي است كه من به اشخاص ديگر دارم. اين معنا با معناي قبلي تفاوت زيادي دارد. اولا از اين جهت كه در اينجا ميگوييم «آنچه اخلاقا به اشخاص ديگر بدهكارم»، عدالت را از دو حوزه بيرون بردهايم، يكي ارتباط من با خودم و اين يعني رفتاري را كه انسان با خودش ميكند، نه ميتوان عادلانه دانست و نه غيرعادلانه. يعني اگر من استعدادهاي خودم را كاملا شكوفا كنم، نميتوان گفت كه با خودم عادلانه رفتار كردهام و برعكس اگر همه استعدادهاي خودم را نابود كردم، باز هم نميتوانم بگويم با خودم ناعادلانه رفتار كردهام، زيرا در اينجا عدالت فقط در ارتباط شخص با اشخاص ديگر مطرح ميشود. دوم ارتباط خودم با اشياي ديگر، زيرا از «اشخاص ديگر» سخن گفتيم و بنابراين ارتباط من با جمادات و محيط زيست و گياهان و جانوران با عدالت سر و كاري ندارد. ثانيا در معناي اول از جواز سخن ميگفتيم ولي در معناي دوم از بدهكاري. بدهكاري از جواز مضيقتر است. من اخلاقا خيلي كارها ميتوانم و جواز دارم با شما بكنم، اما شما از من طلب نداريد و خيلي وقتها من جواز دارم كارهايي با شما بكنم و شما هم از من طلب داريد. اگر من از شما هزار تومان قرض بگيرم، نه فقط جايز است كه اين دين را پرداخت كنم، بلكه شما هم طلب داريد. اما اگر من به شما سلام كردم، كار جايز اخلاقي با شما كردهام، اما شما از من طلب نداشتهايد. در اين معناي دوم عدالت، طلبها مهم هستند، يعني ما به ديگران بدهكاريم و طلبها اهميت دارند. اينجاست كه معناي دوم شامل عدالت ميشود، اما شامل شفقت نميشود، يعني معناي دوم عدالت شفقت را از عدالت بيرون ميبرد. در عدالت من سر سوزني حق شما را نميخورم، اما به شما هم اجازه نميدهم سر سوزني حق من را بخوريد، اما در شفقت سر سوزني حق شما را نميخورم، اما بخشي از حقوق خودم را بدون اينكه از من طلب داشته باشيد، به صورت ارادي به شما ميبخشم. شفقت يا محبت يا عشق يا نيكوكاري يا حس اخلاقي در مسيحيت «محبت» (charity) در زبان يوناني «آگاپه»، در زبان بودا شفقت و در زبان مسلمانان رحمت و گاهي احسان خوانده ميشود. بالاخره در اين معناي دوم، عدالت با شفقت تقابل پيدا ميكند، نه به اين معنا كه با هم مخالفند، بلكه به اين معنا كه دو چيزند. شفقت را كسي از ما طلب ندارد، اما عدالت را از ما طلب دارند. بنابراين در معناي دوم، از ميان كارهاي جايز اخلاقي نسبت به شما، تنها آنهايي مصداق عدالت هستند كه شما حق داشتيد از من مطالبه كنيد، اما شفقت اگرچه به لحاظ اخلاقي جايز است، اما اگر كسي انجام ندهد، از من طلب ندارد.
3- عدالت به مثابه پرداخت بدهي با كمك قوه قهريه
عدالت يعني آنچه من به ديگران بدهكارم و ديگران براي بازپس گرفتن آن حق دارند از قوه قهريه استفاده كنند. قوه قهريه اينجا به معناي قوه قضاييه به علاوه پليس است. اين معناي عدالت باز تنگتر از معناي دوم است. اينجا ميگوييم عدالت يعني آنچه من به شما بدهكار هستم، اما اگر از پرداخت اين بدهي به شما استنكاف كردم، شما حق داريد به قوه قضاييه و كلانتري و پليس يا به تعبير كليتر قوه قهريه يا قوه جبريه مراجعه كنيد. اما چرا اين معناي عدالت تنگتر است؟ فرض كنيد من با شما قراردادي ببندم كه بايد خانهاي را يك ماه ديگر به شما پس بدهم. در اينجا پس دادن خانه بدهياي است كه بايد به شما بدهم، اما اگر پس ندادم، شما ميتوانيد به قوه قضاييه مراجعه كنيد و بگوييد اين فرد حق من را نميدهد. حالا فرض كنيد من در عالم دوستي به شما قول ميدهم كه فردا به منزل شما ميآيم، اما فرد خلف ميكنم. من حق خلف وعده نداشتم و شما از من طلب داشتيد كه چنين نكنم، اما اين طلبي نيست كه براي اداي آن ميتوانستيد به قوه قضاييه مراجعه كنيد. بنابراين بدهيهاي ما به يكديگر دو دسته هستند؛ آنها كه براي پس گرفتن آنها ميتوان به قوه قضاييه متوسل شد و از من مطالبه كنيد و استنكاف مرا جرم تلقي كرد و متناسب با جرم، قوه قضاييه براي من جريمه تعيين كند و آنها كه نميتوان و من فقط به لحاظ اخلاقي تخلف كردهام و به لحاظ قانوني شهروند خوبي هستم. يعني اگر من به همه قولهاي دوستانم خلف وعده كرده باشم، هنوز هم ميتوانم شهروند خوبي باشم، زيرا به خلاف قانون عمل نكردهام.
4- عدالت به مثابه اداي سزاواري
عدالت يعني اينكه ما دزرت (سزا)ي ديگران بپردازيم نه انتايتلمنت (استحقاقي) آنها را. مثلا فرض كنيد كه در دادگاهي كه فيالواقع من ظالم هستم و شما مظلوم، خودم را مظلوم جلوه دهم و شما اسناد و مدارك دال بر محكوميت من پيدا نكرديد و قاضي من را حاكم و شما را محكوم كرد و به شما گفت كه 50 هزار تومان به من بدهيد. اين 50 هزار تومان حق من نبوده است بلكه استحقاق بود، اما عدالت در معناي چهارم يعني من دزرت ديگري را بپردازم و كاري نداشته باشم كه نهادهاي اجتماعي چه ميگويند. عدالت در معناي چهارم اين نيست كه بگويم رفتيم دادگاه و اين حكم را صادر كرد و من طبق حكم دادگاه عمل كردهام. جواب اين است كه هميشه حكم دادگاه عدالت به معناي چهارم نيست. عدالت يعني در مناسبات اجتماعي، خواه مناسبات اشخاص با اشخاص و خواه مناسبات گروهها با گروهها و خواه مناسبات دولتها با دولتها و خواه دولتها با سازمانهاي بينالمللي، دزرت (سزاواري) ديگري پرداخت شود، نه انتايتلمنت (استحقاقي) او، يعني پرداخت چيزهايي كه ديگران طبيعتا و اخلاقا از من طلب دارند، نه به حكم قوه قضاييه. اين معنا از عدالت تفاوتهايي با معاني قبلي دارد. مثل اينكه در اينجا هم ميگوييم آنچه به دزرت اشخاص ديگر بدهي دارم، در نتيجه ارتباط با خودم بيرون رفت.
5- عدالت به مثابه انصاف
ريشههاي اين انديشه به صورت محو و مبهم قبل از او وجود داشته است، اما كسي كه به حق مبدع اين نظريه است، خود راولز است. راولز عدالت را به معناي سختگيرانهتري به كار ميبرد. عدالت به نظر راولز يعني من چنان رفتار كنم كه كساني كه طلبي دارند، متناسب با طلبكاران ديگر دريافت كنند. يعني ما نهادهاي اجتماعي را چنان تنظيم كنيم كه كساني كه از كالاها و خيرات اجتماعي مثل آموزش و تغذيه و مسكن و خوراك و پوشاك و... طلب دارند، طلبشان را متناسب با ديگران دريافت كنند. با چند مثال ميتوان فهميد كه چقدر معناي راولز انسانيتر و عميقتر از معناي دومي است كه مهمترين معنا از معاني قبلي است. مثال اول: فرض كنيم من و شما هر كدام 20 واحد حق اعم از آموزش، امنيت، رفاه و... از نهادهاي اجتماعي طلبكار باشيم. اگر جامعه به شما 20 واحد و به من 10 واحد بدهد، به معناي دوم عدالت نسبت به شما عادلانه رفتار كرده است، اما نسبت به من ناعادلانه رفتار كرده است. اما طبق معناي راولز با هر دو ناعادلانه رفتار كرده، زيرا اگر دو آدم، دو حق مساوي دارند، نميشود به يكي 20 و به ديگري 10 دارد. اگر داريد بايد به هر دو 20 دهيد، در غير اين صورت اگر امكانات كم است، به هر دو 15 تا بدهيد زيرا عدالت امري مقايسهاي است. حالا فرض كنيد به شما 18 و به من 14 بدهد. در اين حالت به هر دو معنا با ما ناعادلانه رفتار كرده است. در نتيجه وقتي جامعه بدهكار است، اگر ميتواند، بايد همه بدهكاريهايش را بپردازد، اما اگر نميتواند بپردازد، نبايد به برخي بيشتر و به برخي كمتر بپردازد. مثلا وقتي منابع آب كشور اندك باشد و نتواند به همه روزي 200 ليتر بدهد، عادلانه نيست به مردم تهران 200 ليتر را بدهد و به مردم سيستان و بلوچستان 10 ليتر هم ندهد. راولز ميگويد نميتوان فهميد با كسي عادلانه رفتار شده يا خير، مگر اينكه بدانيم با فرد طلبكار مثل بقيه رفتار كردهاند يا خير. چهار معناي قبلي عدالت مقايسهاي نبود، اينجا مقايسهاي است. اين يعني انصاف يعني همه را برابر ديدن. عدالت به منزله انصاف يعني طلبكاراني كه وضع مساوي دارند، به يك ميزان دريافت كنند. به عبارت ديگر از خيرات و خوبيها و كالاهاي اجتماعي (social goods) يا به تعبير من «خواستههاي اجتماعي» به طلبكاراني كه وضعشان به لحاظ طلب مساوي است، به يك اندازه داده شود.
بنابراين در حالت ايدهآل خوب است جامعه حقوق همه را به معناي دوم عدالت بپردازد، اما وقتي نميتواند، بايد كمبودها را بين همه سرشكن كند، يعني كساني كه در شرايط برابرند، برابر دريافت كنند. بنابراين عدالت راولز دو ويژگي دارد كه يكي از آنها اين است كه با شهروندان برابر رفتار شود. منتقدان راولز، از جمله از اين جهت است كه چرا عدالت را مقايسهاي ميكني. ثانيا راولز ميگويد در پرداخت بدهيهاي اجتماعي، مساوات بايد رعايت شود، يعني در راولز نوعي egalitarianism هست كه در نظريههاي عدالت ديگر نيست. به زبان ساده، از نظريههاي عدالت ديگر لزوما برابري نميآيد، اما از نظريه راولز لزوما برابري آور است. البته راولز يك استثنا قائل ميشود كه اصل دوم اوست و من تنها به آن اشاره ميكنم. او ميگويد تنها استثنا زماني است كه ستمديدهترين، محرومترين، مستمندترين و نيازمندترين قشرهاي جامعه از ضروريات زندگي شوند. يعني اول بايد نيازمنديهاي لابد منه محرومترين قشر تامين شود.
سخن راولز چنان با وجدان انسان صادق است كه حتي در شفقت هم مصداق دارد. يعني جايي كه هيچكس طلبي از من ندارد. فرض كنيد 5 فقير نزد من بيايند كه از من طلب ندارند و اگر به ايشان كمك كنم، از باب شفقت است. در اين حالت زماني كه همه اين 5 نفر شرايط يكساني داشته باشند، اگر به ميزانهاي متفاوتي به آنها كمك كنم، وجدان شما معذب ميشود و فكر ميكنيد من آدم لطيف و سالمي نيستم و در من نوعي گرفتگي و ناهمواري ميبينيد، درحالي كه در واقع من طلبي به اين افراد ندارم. بنابراين اگر در شفقت اينطور است، بايد در عدالت هم باشد، زيرا در عدالت شخص به طرف مقابل طلب دارد و بايد با مساوات با آنها رفتار كند. همين حالي كه در ارتباط شخص با شخص هست، در ارتباط جامعه با شهروندان هم صادق است.
عدالت به نظر راولز يعني من چنان رفتار كنم كه كساني كه طلبي دارند، متناسب با طلبكاران ديگر دريافت كنند. يعني ما نهادهاي اجتماعي را چنان تنظيم كنيم كه كساني كه از كالاها و خيرات اجتماعي مثل آموزش و تغذيه و مسكن و خوراك و پوشاك و... طلب دارند، طلبشان را متناسب با ديگران دريافت كنند.
قاضي از تمام قرائن و امارات متوجه ميشود كه حق با جورج است، اما دادگاه طوري پيش ميرود كه براساس اسناد و مدارك و دفاعيههاي وكيل و... بايد حق را به جك داد. آنگاه چسترتون ميگويد قاضي در اينگونه موارد ميگفت: اي جك به حكم من اين پول متعلق به تو است، اما يك پيشنهاد براي خرج كردن آن دارم. با اين پول يك روح ديگر بخر.