در باب ضرورت توقف چرخه خشونت و انتقام
روحالله سپندارند
ويليام شكسپير نمايشنامهاي دارد به نام تيتوس آندرونيكوس. اين تراژدي كه شايد كمتر از ديگر آثار او -دستكم در ميان ايرانيان- شناخته شده باشد، خونبارترين نمايشنامه شكسپير است. تيتوس سردار رومي كه از جنگ طولانيمدت با گوتها برميگردد، ملكه آنها و فرزندانش را به اسارت ميآورد. او به انتقام خون پسرش، فرزند ارشد تامورا -ملكه گوت- را ميكشد و به التماسهاي مادرش اهميتي نميدهد.
از اينجا به بعد چرخه انتقام و خشونت آغاز ميشود. تامورا با امپراتور روم ازدواج ميكند و به دنبال انتقام از تيتوس نقشهها ميريزد. داستان انتقامها يكي پس از ديگري پيش ميرود، پسران تامورا به لاوينيا دختر تيتوس تجاوز ميكنند، تيتوس هم به فجيعترين شكل ممكن انتقام دخترش را ميگيرد. پسران ملكه را ميكشد و با آنها غذا درست ميكند و در جشن صلح، آن غذا را به مادرشان و ديگر ميهمانان ميدهد. بعد هم تامورا را ميكشد، ساتورينوس (امپراتور) هم براي انتقام، تيتوس را ميكشد و لوسيوس پسر تيتوس به انتقام پدر، ساتورينوس را ميكشد.
شكسپير اين نمايشنامه را در قرن شانزدهم نوشته است اما چند قرن بعد از آن هم انگار اين چرخه را پاياني نيست و جهان را چرخه خشونت و انتقام تسخير كرده است. اين چرخه براي ما مردماني كه در اين تكه اندوهبار از زمين زندگي ميكنيم در تاريخ صد سال اخيرمان انگار پررنگتر از هر جاي ديگر، رد خون بر جاي گذاشته است. از افغانستان گرفته تا فلسطين و تمام سرزمينهاي ميانه آن، شاهد جنگها، انقلابها، ديكتاتورها، اشغالگران و ستمگراني بوده كه ميآيند و ميمانند و ميروند و گاه به نظر ميرسد كه هرگز نميروند و آنچه بر جاي ميماند، خون است و از پسِ آن، انديشه انتقام براي خونهاي ريخته شده. آنها كه به خونخواهي برميخيزند، خونها ميريزند و خونخواهانِ جديد را در انتظار روز انتقام ميآفرينند و اين چرخه را پاياني هست؟
براي پاسخ به اين سوال، ميتوان به تجربهاي اشاره كرد كه در آفريقاي جنوبي رخ داد؛ تجربهاي كه با همه كاستيهاي آن، اما نشان داد كه چگونه ميتوان با وجود گذشته خونبار، آيندهاي مشترك و تا جاي ممكن خالي از تنش و درگيري شكل داد.
آنها تجربه خشونتبار آپارتايد را بايد پشت سر ميگذاشتند؛ تجربهاي كه در آن ستمهاي بسيار بر جانِ آدمهاي بيشمار تحميل كرده بود و ميتوانست از هر ستم، تيغي بسازد براي انتقام از ستمگران تا شايد به آزادي ستمديدگان بينجامد. اما نلسون ماندلا در كتاب راه طولاني به سوي آزادي ميگويد؛ اين موضوع را به روشني درك كردم كه ستمگر هم درست به اندازه ستمديده بايد آزاد شود. كسي كه آزادي ديگري را سلب ميكند، خودش زنداني نفرت است و پشت ميلههاي تعصب و كوتهفكري محبوس مانده. هرگز كاملا آزاد نخواهم بود اگر آزادي فرد ديگري را از او بگيرم. درست همانطور كه آزاد نخواهم بود اگر ديگري، آزاديام را از من بگيرد. ستمگر و ستمديده هر دو از انسانيتشان محروم شدهاند.
لابد با خودمان فكر ميكنيم اين حرفهاي ماندلا فقط براي شعار و سخنراني زيباست؛ چطور ميتوان با كسي كه فرزندمان را كشته است كنار بياييم و از او بگذريم، چطور ميشود از كسي كه تمام عمرِ ما را پشت ميلههاي زندان تباه كرده است، بگذريم. آفريقاي جنوبي چنين تجربهاي را پشت سر گذاشت. البته آنها خوشاقبال بودند كه اف. دبليو ديكلرك، رييسجمهور كشورشان بود و ميتوان گفت تصميمهاي شجاعانهاي گرفت. به قول دزموند توتو يكي از رهبران جنبش ضدآپارتايد، اگر ديكلرك كمي ترسو بود هرگز چنين تصميمهايي نميگرفت. اگر همچون اسلافش به سرسختي سنگ خارا بود، شايد هنوز هم مشغول نبرد با اين سيستم معيوب بوديم.
با اين حال توتو به يك نكته ديگر هم اشاره ميكند كه داراي اهميت ويژهاي است. او ميگويد ما خوشاقبالي ديگري هم داشتيم؛ اينكه ديكلرك هم در سمت مقابلش با افرادي روبهرو نبود كه قلب سختي داشته باشند. آنها مشتاق انتقام و تلافي نبودند و نميگفتند وقتي به قدرت برسيم همان بلايي را بر سرشان ميآوريم كه بر سر ما آورده بودند.
توتو در كتابش (هيچ آيندهاي بدون بخشش وجود ندارد) كه با عنوان مسير آشتي به فارسي هم ترجمه شده، استدلال ميكند كه بدون بخشش، جوامع در معرض خطر تداوم چرخههاي خشونت و انتقام قرار ميگيرند و خود را در چرخه بيپايان تلافي و انتقام به دام مياندازند.
او در اين كتاب با تشريح داستانهاي افرادي كه بخشش را پذيرفتهاند، خوانندگان را برميانگيزد تا در تعصبها، كينهها و رنجهاي خود تجديدنظر كنند. توتو از «بخشش» به عنوان نيرويي دگرگونكننده كه ميتواند روابط، جوامع و ملتها را بازسازي كند، صحبت ميكند.
اين نگاه، زماني داراي اهميت بيشتر ميشود كه نيروهاي خشونتطلب عليه مردم، نه نيروي خارجي بلكه بخشي از مردم همان سرزمين باشند و قرار است در جابهجاييها و دگرگونيها نيز در همان سرزمين بمانند؛ آن زمان است كه تداوم چرخه خشونت و انتقام آثاري غمبار بر جاي خواهد گذاشت. اما شايد براي بسياري از آنهايي كه همچنان تحت ستم هستند، اين سوال پيش ميآيد كه آيا حركت براي رهايي از ستم بدون اتكا به چرخه انتقام و خشونت، اساسا امكانپذير است؟ دزموند توتو انگار براي پاسخ به چنين سوالي است كه مينويسد: «به آفريقاي جنوبي نگاه كنيد. آنها كابوسي به نام آپارتايد داشتند. آن كابوس تمام شد. كابوس شما هم تمام خواهد شد. آنان مشكلي حلناشدني داشتند. حالا دارند حلش ميكنند. ديگر هيچكس هيچ مشكلي را در هيچجاي دنيا حلناشدني نميپندارد. براي شما هم اميدي هست.»