سازماني سياه با رهبري تباه!
آن روز ساعت ۳ بعدازظهر در ساختمان بنيادامورجنگزدگان، در تقاطع فلسطين-انقلاب، در دفتر مهندس پوستچي جلسه داشتم. همان ساختماني كه بعدها دانشگاه آزاد آن را تصاحب كرد. البته كه آنموقع جنگ هم تمام شده بود و ديگر نيازي به چنين بنيادي نبود! اما آن روز ۸ شهريور ۱۳۶۰، بنياد كه زيرنظر وزارت كشور و به تقليد از ابتكار محمدفروزنده در خوزستان، يعني ستاد امور جنگزدگان شكل گرفته بود، در مركز پايتخت داير بود و قرار بود كليه امور مربوط به جنگزدگان كه در سراسر كشور پراكنده بودند را زير پوشش بگيرد. البته كه نگرفت. چون شرايط به گونهاي كه بايد پيش نرفت و در نهايت به عنوان نهادي ناموفق چندي بعد به كارش پايان داد. در آن سال كفيل وزارت كشور آيتالله محمدرضامهدويكني بود و معاونش سيدمصطفي ميرسليم عهدهدار اداره بنياد امور جنگزدگان بود. همان كسي كه بارها با محمدفروزنده، معاون سياسي، اداري استاندار خوزستان در دوران جنگ اختلاف پيدا كرده بود و كار به تنش ميان تهران و اهواز كشيده بود! آن روز هشتم شهريور۶۰ هم، من به نمايندگي از محمدفروزنده قصد داشتم تا مشكلات ميان اهواز و تهران را با معاون بنياد، مهندس پوستچي، حل و فصل كنم. اتاق مهندس در ضلع شمال غربي ساختمان در طبقه فوقاني ساختمان واقع شده بود و مهندس شجيعفر، معاون فرهنگي بنياد هم در كنارما حضور داشت كه ناگهان، با صداي مهيبي، ساختمان لرزيد. پنجرهها، كه همه به صدا درآمد. بعد هم كه همه به ضلع جنوبي ساختمان هجوم بردند تا از ارتفاع، دودي را كه قدري دورتر به هوا برخاسته بود تماشا كنند. دود از چند خيابان پايينتر به هوا برخاسته بود. آن روزها مردم پايتخت به اقدامات گاه به گاه تروريستي عادت داشتند. كاري كه سازمان مسعود رجوي از مدتي قبل آغاز كرده بود و قصد داشت تا ساقط كردن حكومت به آن ادامه دهد. او يكماه پس از انفجار هفتم تير ۶۰ كه منجر به كشته شدن شماري از نمايندگان مجلس و كارگزاران نظام نوتأسيس جمهوري اسلامي از جمله آيتالله سيدمحمدبهشتي شده بود، به همراه بنيصدر از كشور گريخته بود. حالا هم كه انفجاري تازه رخ داده بود. از همان نزديكي بود. خيابان پاستور، ساختمان نخستوزيري كه در آن، رييسجمهور رجايي و نخست وزير باهنر را در جا كشته بود. شدت انفجار ديوار رو به خيابان دفتر نخستوزير را كاملا تخريب و حفرهاي بزرگ در ساختمان پديد آورده بود. فرداي حادثه گفته شد دبير شوراي امنيت، مسعودكشميري هم كشته شده است و نامش در كنار محمدعلي رجايي و محمدجوادباهنر در تشييع جنازه آمده بود. آن روز سه تابوت به سمت بهشت زهرا تشييع شده بود و مردم هم در شعارها او را شهيد خطاب كرده بودند. اما ديري نگذشت كه معلوم شد، آن تابوت، حامل قطعاتي از بدن تكهتكه شده ديگر كشته شدههاست و او پيش از انفجار از اتاق خارج و سپس از ساختمان نخستوزيري هم خارج شده بود تا پس از اطمينان از حصول كار، از كشور خارج شود. اين دومين ضربه هولناك سازمان مسعود رجوي به جمهوري اسلامي بود كه در آن مقامات عاليرتبه را هدف گرفته بود. در آن روزها از يكسو حكومت در طول نوارمرزي با عراق در جنگ بود و در پايتخت هم با گروهي كه اعلان جنگ مسلحانه كرده بود وارد مقابله شده بود. در كنار اين چند حادثه تروريستي بزرگ، حوادث تروريستي كوچكي هم در نقاط مختلف پايتخت رخ ميداد كه همه نشانه از عمق خصومت ورزي مسعود رجوي با حاكمان انقلابي وقت داشت. سازمان تحت فرمان او، مردم عادي را هم به شكل كور هدف قرار ميداد. آنها در سطل زباله مقابل دو سينماي ضلع جنوب غربي ميدان انقلاب، بمب كار گذاشته بودند تا در هنگام خروج تماشاگران از سينما، آنها هدف انفجار قرار بگيرند. بمب اما پيش از آن منفجر شده بود و چند عابر پياده از جمله يك كودك را كشته بود. آنها علاوه بر بمبگذاري، با اسلحه نيز به جان افراد سوء قصد ميكردند. مثل ترور بازاريان مورد اعتماد حكومت كه در چند نوبت مورد هدف قرار گرفته بودند. مسعودرجوي پس از خروج از زندان در روزهاي منتهي به پيروزي انقلاب در سال ۵۷، سازماني را كه تا مرز فروپاشي كامل پيش رفته بود را در دست گرفته بود تا با همكاري همرزم قديمياش، موسي خياباني، آن را بازسازي كند. پيش از او اما، تقي شهرام، سازمان را از مسيرش فرسنگها دور كرده بود. او با تصفيه خونين درون سازماني، وضع را براي افراد وفادار به آرمانهاي اوليه سازمان دشوار كرده بود. افرادي همچون مجيدشريف واقفي و مرتضي صمديه لباف، كه هر دو به فرمان او مورد هدف ترور قرار گرفته بودند. سازمان را محمدحنيفنژاد سالها پيش از آن به همراه دو همرزمش سعيد محسن و علياصغر بديعزادگان، در سال ۱۳۴۴ بنيان نهاده بود. درست دو سال پس از واقعه ۱۵ خرداد ۴۲ كه اسدالله علم، نخستوزير وقت، تظاهرات هواداران آيتالله خميني را به شكل خونين سركوب كرده بود. حنيفنژاد گفته بود: «كشتار مردمي كه دست خالي بودند، نشان داد كه ديگر نميتوان با شيوههاي گذشته به مبارزه ادامه داد». و همين انگيزه اصلي تشكيل آن سازمان شده بود، سازماني كه پس از اعدام او و همرزمانش، سعيدمحسن و علي اصغر بديعزادگان در خرداد۱۳۵۱، «مجاهدين خلق» نام گرفته بود. نوسازي «سازمان اطلاعات و امنيت كشور» و دامنهدار شدن فعاليت اداره سوم، «پرويز ثابتي» رييس آن اداره را به چهره متخصص رهگيري و سركوب دو سازمان چريكهاي فداييخلق و مجاهدين خلق در دهه پنجاه بدل كرده بود. هم او كه بارها نامش در محاكمه شكنجهگران ساواك در سالهاي نخستين پس از پيروزي انقلاب شنيده شده بود و از او به عنوان ترسناكترين چهره آن سالها نام برده شده بود. او هر دو سازمان را تا مرز فروپاشي كامل پيش برده بود و بعدها هم با خيزش انقلاب و منحل شدن ساواك به دست شاپوربختيار، آخرين نخستوزير شاه، از كشور گريخته بود. او سازمان تازهبنيان محمدحنيف نژاد را در همان سالهاي نخستين، به انزوا رانده بود. در ميان دستگيرشدگان همان سالها، مسعود رجوي هم به اعدام محكوم شده بود. اما به شكلي مشكوك از اعدام رهيده و به حبس ابد محكوم شده بود! سالها پس از انقلاب بود كه دلايل تخفيف مجازات او برملا شده بود. او همكاري با ساواك را براي رهيدن از مرگ پذيرفته بود و همين هم منجر به دستگيري گسترده بسياري از اعضاي آن سازمان شده بود. او با ساواك معامله كرده بود! كاري که بعدها هم به اشكال ديگر انجام داده بود. نظير حضورش در كاخ صدام حسين، درست در زماني كه او با ارتش تا بن مسلحش در حال تجاوز به خاك ايران بود و با گذشت هر دقيقه و هر ثانيه از جنگ تلفات و آسيبهاي جبرانناپذيري به مردم و كشور ما وارد ميآورد. او در ۱۷ خرداد ۱۳۶۵، رسما به عنوان همپيمان بزرگترين دشمن آن روزهاي ايران، وارد همكاري شده بود. او با شبكه گسترده جاسوسانش در ايران، اطلاعات باارزشي را از مراكز حياتي و حساس ايران به صدام داده بود تا او از آنها براي ضربه زدن به ايران بهره ببرد. قصد او انتقام از رهبران ايران بود. اما اين انتقام به قيمت بسيار گزافي براي يك كشور و يك ملت تمام شده بود. جاهطلبيهاي او البته تمامي نداشت. از وقتي كه از زندان به در آمده بود، تبديل به قدرتمندترين چهره آن سازمان شده بود. سازماني كه در سالهاي نخستين پس از پيروزي انقلاب، با عضوگيري گسترده از سراسر كشور، بدنه خود را بازسازي كرده بود و با جمعآوري سلاح در روزهاي ۲۲ و ۲۳ بهمن ۵۷، از درون پادگانها، خود را تجهيز كرده بود. شايد او از همان ابتدا خود را براي درگيريهاي مسلحانه با رژيم نوپاي انقلاب آماده كرده بود! چون در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، رسما سازمان او وارد جنگ مسلحانه با رژيم تازه شده بود. جنگي كه يكي از تبعاتش انفجار تروريستي هشتم شهريور همان سال شده بود. رجوي قصدش زمينگير كردن حكومت و در نهايت ساقط كردن آن بود. كاري كه با اقدامات تروريستي موفق به انجام آن نشده بود و در نهايت سر از عراق درآورده بود. او با تجهيز سازمان خود در عراق اينبار قصد حمله به ايران كرده بود. اتفاقي كه در نهايت افتاده بود و او با برجا گذاشتن تلفات پر شمار بازنده آن حمله شده بود. او نهتنها پس از سالها جنگ و ترور، هيچ دستاوردي نداشت. كه حتي سازمان خود را هم تبديل به منفورترين سازمان نزد يك ملت كرده بود. او سالها، سازماني را رهبري كرد كه ديگر هيچ نشاني از آن سازمان اوليه نداشت. سازماني كه محمدحنيف نژاد بنيان گذاشته بود و همان كسي كه از محضر افراد فاضلي همچون آيتالله طالقاني، مهندس مهدي بازرگان و دكتر يدالله سحابي بهرهها برده بود. اما مسعود رجوي خونهاي بسياري را ريخته بود تا خود را در آن جايگاه تثبيت كند جايگاهي كه آن را به جايگاه دشمني با يك ملت تبديل كرده بود. حالا هم كه پس از سالها غيبت گفته ميشود كه او مرده است! سالها پس از پايان جنگ خليج فارس، در ۱۳۸۸، اكونوميست نوشت: «از زمان اشغال خاك عراق توسط نيروهاي نظامي امريكا در ۱۳۸۱، مسعود رجوي هم ناپديد شده است و ديگر هيچ اطلاعي از او در دست نيست.» او با همه دست و پا زدنهاي حيلهگرانهاش، هرگز نتوانسته بود حتي به يكي از آرزوهاي سياسياش برسد. حالا به نظر می رسد او سر خورده و سرشکسته از دنیا رفته است.