زاهدي، از كودتا تا مرگ
فضلالله خان آدم شاه نبود. در سرنگوني مصدق با او همكاري كرد، اما حتي آن زمان هم خودش را آدم شاه و مهره بازي او نميديد. بعد از كودتا عملا بر همه اركان نظام - و نه فقط دولت - مسلط شد و شمار زيادي از فرماندهان ارتش و مردان حكومت را به اطاعت خود كشيد. در مراسمهاي رسمي، نامش را همراه شاه فرياد ميزدند و شعار «زندهباد زاهدي» را به شعار «جاويدشاه» ميچسباندند. آن روزها صدايش هم از صداي شاه بلندتر و سايهاش از سايه او پررنگتر بود. از گوشه و كنار به او ميگفتند كه شاه از سيطره تو بر حكومت ناراضي است و سنگيني سايهات برايش خوشايند نيست. ميشنيد و چيزي نميگفت. حداقل در محافل عمومي چيزي نميگفت. اما همه، يا تقريبا همه ميدانستند كه او دربار را مديون و بدهكار به خودش ميبيند و باور دارد كه شاه به لطف اوست كه اكنون مقامش را حفظ كرده است. نگاهش اين بود كه شاه بايد به همان عنوان تشريفاتي سلطنت اكتفا كند و از دخالت در تصميمگيريها دست بكشد و اداره امور كشور را به «اهل» آن بسپارد. البته او قواعد بازي در زمين سياست را هم بلد بود و ميدانست چگونه صداي مخالفت و اعتراض را خاموش كند. ضعيفترها را سركوب ميكرد و به قويترها باج و رشوه ميداد. به حاميان دكتر مصدق كه به حكومت كودتا معترض بودند سخت گرفت و بسياري از آنان را دادگاهي و زنداني كرد. به آن دسته از نمايندگان و رجالي هم كه گاهي - بيش از حد - در نقش منتقد و مخالف فروميرفتند پولهاي هنگفت و زمينهاي مرغوب در اطراف تهران هديه ميداد. انصافا مدير لايق و بيباكي بود و در قياس با سياستمداران زمانه، سرش به تنش ميارزيد، اما خودش را چندان در قيد و بند اخلاقيات - چه فردي و چه سياسي - محدود نميكرد. به چيزهايي مثل حقوق عامه و افكار عمومي اهميت نميداد و دليلي نميديد كه دولتش را به رعايت چنين «تشريفاتي» ملزم كند. تا روزي كه قدرت را در دست داشت از همه مواهب و منافع آن بهره برد و حتي بخشي از بودجه عمومي را براي پستترين لذتهاي شخصياش هزينه كرد. تا مدتي به حمايت امريكاييها - كه طراح كودتاي 28 مرداد بودند - پشتگرم بود و در گسترش نفوذ آنان در ايران ميكوشيد، اما آنها بعد از مدتي از او بريدند و تصميم به همكاري با شاه گرفتند. احتمالا به نظرشان ميرسيد كه نخستوزيري كه با كودتا قدرت را به دست گرفته و با سركوب مخالفان كارش را ادامه داده و به هرزگي و اسراف نيز مشهور است، آينده روشني ندارد و نميتواند در بلندمدت مردمحوري حوادث ايران باشد. البته كشمكش در راس هرم قدرت ميان شاه و نخستوزير، نقشي كه دولتهاي خارجي و نيز اعضاي دو مجلس ايران ايفا كردند و مسيري كه در انتها به كنارهگيري زاهدي ختم شد، تا چند هفته پاياني دولت او در پشت پرده باقي مانده بود و از آن جز خبرهاي پراكنده، چيزي به بيرون درز نميكرد. زاهدي تا نخستين روزهاي بهار 1334 در مقامش باقي ماند. هرچه داشت به كار بست تا نخستوزيري را حفظ كند و حتي در گفتوگوهاي پنهان و غيرمستقيم با شاه، چند بار از نقشي كه در كودتا ايفا كرده بود، گفت. اما زورش به شاه نرسيد. باخت. بيسروصدا شكست را پذيرفت و از مقامش كنار كشيد. به اروپا رفت و نخستوزيري را براي حسين علاء، يكي از مردان وفادار به شاه واگذار كرد. روز خداحافظياش، شمار زيادي از سناتورها و اعضاي مجلس شوراي ملي و فرماندهان نظامي به فرودگاه رفتند و با احترام بسيار مشايعتش كردند. هنوز رسما نخستوزير بود، اما همه ميدانستند كه محترمانه به تبعيد ميرود و به اين زوديها به كشور برنميگردد. ابتدا به بيروت و بعد از آنجا به ايتاليا رفت و سپس راهي آلمان غربي شد. از آلمان غربي، به تهران تلگراف زد و از نخستوزيري استعفا كرد. طبق توافقي كه با شاه كرده بود، عنوان سفير ايران در مقر اروپايي سازمان ملل را پذيرفت و براي اقامت راهي سوييس شد. سالهاي پاياني عمرش را در سوييس، در ويلايي بزرگ سپري كرد و گويا جز يك بار، آنهم براي ازدواج پسرش اردشير با شهناز پهلوي، ديگر به ايران برنگشت. سال 1342 در چنين روزي در همان ويلا از دنيا رفت. بعد از خروجش از كشور، كسي پرونده فساد و جنايتهايش را پيگيري نكرد و براي آنچه در دوره نهچندان طولاني نخستوزيرياش كرده بود به كسي جواب پس نداد. فقط چند نفر از دارودستهاش را براي جرايم مالي به زندان انداختند.