• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۳۰ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5576 -
  • ۱۴۰۲ يکشنبه ۱۹ شهريور

در سوگ شمس آقاجانی

زیستن بیرون از تن در نوشتن

محمد آزرم

نوشتن از «شمس آقاجانی» برای درگذشت او چیزی از سنگینی سوگش برای من کم نمی‌کند. قریب به سه دهه دوستی و حشر و نشر ادبی در چنین لحظاتی تنها و تنها هجوم خاطرات دور و نزدیک از مراودات دوستانه و شاعرانه را سرعت می‌بخشد. حالا شمس بر صحنه‌ای ظاهر شده که با آن آشنا بود، هر شاعر راستینی با مرگ آشناست. مرگی که دمادم و بی‌وقفه، در هر بار نوشتن شعر، وجود شاعر را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد و اکنون تمام وجود شمس را دربرگرفته است. انگار شمس بر این صحنه، بیش از همیشه، بر آن شده بود تا قدم پیش بگذارد. چرا که شاعر بود و می‌دانست که هیچ انسانی هیچ‌ وقت چگونه زیستن را نخواهد آموخت و بیش از این‌ها می‌دانست که نمی‌خواهد از «آری گفتن» به زندگی دست بکشد. 
برای آن مخاطبان که آثار او را خوانده بودند و آماده همراهی با او در مسیری طولانی‌تر بودند، درک این خبر کار ساده‌ای نیست. در لحظه‌ای که پرده پایین آمد، حس کردیم بهتر است همان جا، کنار او بمانیم، بر آن صحنه سنگدل سوگواری، جایی که باید او را «بدرود» گوییم. اما شمس نه از صحنه ناپدید شده و نه آن را ترک کرده است. کلماتش به ما می‌گوید من زنده مانده‌ام پس هستم. اگر دقت کنیم همه‌چیز آنجاست، همه چیز به شکلی از شعر باز می‌گردد. شعرش به ما می‌گوید من قادر به زنده ماندنم، قادر به بودن و زیستن، فقط پنهان شده‌ام. 
شمس با شعرش به ما می‌گوید زیستن همچون مرگ، چیزی نیست که کسی آن را بیاموزد. تمام آنچه می‌توانیم انجام دهیم، ظهور و بروز توامان آن است. چون هر کسی وارد صحنه مرگ می‌شود خود را برای برداشتن قدمی به ماوراء آماده کرده است و هر بازمانده‌ای که موقتا زنده مانده، باید غیبتِ از دست رفته را طاقت بیاورد. باید مهیای حمل سنگینی غیبت از دست رفته شود، باید فقدان را تحمل کند.
 اما سخنی دارم با کساني که به دنبال فقدان شمس آمده‌اند و از هم اکنون چنان در شتابند که نه فرصت فهمیدن دارند، نه تفسیر، نه دسته‌بندی، نه اصلاح، نه فروکاست، نه مرزبندی، نه سهل‌نمایی و نه قضاوت، به عبارتی، این‌ها آن کسانی نیستند که ندانند اینجا مسئله‌ی سرنوشتی بسیار یگانه، مسئله‌ی تکاپوهای هستی، اندیشه‌ها، نظریه‌ها و شعر به نحوی جدایی‌ناپذیر مطرح است. از آنها می‌خواهم لختی درنگ کنند و به زمانه‌ی ما گوش بسپارند تا صبورانه رازگشای هر آن چیزی باشند که در این زمانه می‌‌توان درباره‌ی زندگی، کارنامه و نام شمس آقاجانی نشان داد یا تصدیق کرد.
بخشی از زندگی شعر پسامدرن فارسی در شکل شعر شمس آقاجانی که مسیری بلند و پرمایه از خود زیستمند آن است امروز، پایان یافته تا در حکم محتوای زبان فارسی باشد. آنچه پایان می‌یابد، آن چه شمس به همراه خود می‌برد، صرفا ً چیزی از اینجا و آنجای شعر نیست که در این یا آن لحظه مشترکاً از آن سهمی برده باشیم، بلکه، خودِ جهان است، خاستگاهِ کلمه‌ای از جهان او و جهانی که خود من نیز در آن زیسته ام، که ما در آن عصری یگانه را زیسته ایم، عصری که به هر ترتیب جانشینی نخواهد داشت، و برای هر یک از ما به نوعی حسی را به دست خواهد داد، حتی اگر این حس یکسان نباشد.
این جهانی است که فقط برای شاعرانی خاص می‌تواند جهان باشد، تنها جهان، همانی که به مغاک فرو می‌رود و از آن هیچ خاطره‌ای رهایی نمی‌یابد، حتی اگر ما خاطره را نزد خود نگاه داریم. 
آن نهادی ما را متحد می‌کند که «شعر» است. اسطوره‌ها و درونمایه‌هایی که بی ‌آن‌که اذعان داشته باشیم، ما را به انقیاد خود در می‌آورند با همان ایدئولوژی‌‌ که به شکلی خودانگیخته زیسته می‌شود حتی اگر از نومیدی مشابهی در زمانه‌ای که نمی‌توان تاریخ را به پویش واداشت سخنی به میان نیاوریم. ما از یک شامگاه و پگاه نصیب می‌بریم؛از ناخودآگاه‌مان. ما در جهانی سهیم هستیم و همه چیز از همین‌جا آغاز می‌شود.
و اکنون می‌خواهم فرصت سخن گفتن را به او باز پس دهم، به او واگذارم، برای آن کلامِ آخرِ دیگرگون: کلامِ آخرِ او. در اعماق وجودم، می‌دانم که شمس صدای مرا نخواهد شنید، او فقط در درون من، من را می‌شنود، در درون ما. به هر حال، ما صرفا در درون خود، در آن نقطه که صدای دیگری، آن دیگری میرنده و فانی، طنین می‌افکند، می‌توانیم خودمان باشیمِ و من می دانم که در درون من صدای او در برابر من ایستادگی می‌کند و نمی‌گذارد وانمود کنم که دارم با او حرف می‌زنم. دیشب که تا دیروقت بعضی از آثارش را می‌خواندم، این فراز بیش از آن‌که من بخواهم درباره خواندن‌اش تصمیمی بگیرم یا آن را برگزینم، خودش را به من تحمیل کرد تا در این‌جا بازگفته شود. از واپسین کارهای شمس برگرفته شده است:
«رسم ما کمی فرق دارد/ نظرش را می‌چرخانیم می‌بریمش به جاهای دیگری/ رفتار دیگری/ سرسام دیگری/ در روش‌های ما که آخر ندارد/ به هدر می‌رویم کنار یک ساعت/ همیشه در حال تخفیف چشم‌ها/ کاهش لب‌ها/ اصل تعویق، کنار زدن با همین دست‌ها/ و آخرش گریه می‌کنیم/ چون تو هر بار باز می‌گردی/ اما به جای دیگری»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون