«معاويه به سمت كوفه به راه افتاد تا به نخيله (كه در نزديكي كوفه است) رسيد و چون آن روز جمعه بود نماز جمعه را هنگام ظهر با مردم خواند و خطبهاي براي آنان ايراد كرد و در خطبهاش چنين گفت: همانا به خدا من با شما جنگ نكردم كه شما نماز بخوانيد يا روزه بگيريد و نه براي اينكه حجّ به جا آوريد يا زكات بدهيد زيرا اينها را به جا خواهيد آورد ولي من با شما جنگ كردم تا بر شما فرمانروا شده و حكومت كنم و با اينكه شما آن را ناخوش داشتيد خداوند آن را به من داد. آگاه باشيد كه من حسن [عليهالسلام] را به چيزهايي آرزومند كرده و وعدههايي به او دادم ولي همه آنها را زير پاي خود مينهم و به هيچيك از آنها وفا نخواهم كرد». (شيخ مفيد، الارشاد، ج2، ص14)
اگر روز دهم محرم سال 61 هجري را نقطه عطف زندگي و امامت امام حسين(ع) بدانيم، روز پانزدهم جماديالاول سال 41 هجري را بنابر صحيحترين روايتها (شيخ راضي آلياسين، صلحالحسن، ص38) - هرچند برخي ديگر بيستوپنجم ربيعالاول را گفتهاند - بايد روز عطف تاريخ زندگي و امامت حضرت مجتبي (ع) دانست.
چراكه در هر دوي اين فرازهاي بينظير تاريخ اسلام، اوج فداكاري و نهايت از خودگذشتگي رهبري مذهب اهل بيت پيامبر(ص) مشهود است؛ يكي در دهمين روز از سال 61 و ديگري بيست سال پيش از آن در نيمه جماديالاولي سال 41 هجري؛ يكي در نينوا (كربلا) و ديگري در ساباط (مدائن)، يكي با آوردن جانِ خود و عزيزانش به قربانگاه و ديگري با قرباني كردن حيثيت سياسي و منزلت اجتماعياش. يكي براي درمان بيارادگي امت و ديگري براي علاج آفت ترديدي كه مثل موريانه به جانِ امت اسلام حتي پيروانِ مكتب اهل بيت افتاده بود. آري در برابر امام حسين(ع)، عبيداللهبن زياد و يزيد بن معاويهاي قرار داشتند كه فسقشان آشكار بود و در بيدينيشان شك و شبههاي وجود نداشت اما در برابر امام مجتبي(ع) مغيره بنشعبه و معاويه بنابوسفيان قرار داشتند كه از ايشان با عنوان «صحابي رسول خدا» ياد ميشد! معاويه هرچند با جبر و اكراه در داستان فتح مكه - البته آنهم با تاخير نسبت به ساير مشركين قريش كه تا آن زمان اسلام نياورده بودند - مجبور به تسليم شد اما پس از رحلت پيامبر(ص) - به واسطه خواهرش (امّ حبيبه) كه يكي از همسران پيامبر بود- به «خالالمومنين» متصف و حتي نامش را در زمره كاتبان وحي جاي دادند حال آنكه وي صرفا يكي از نويسندگان نامههاي پيامبر بود و نه كاتب قرآن! چنانكه عباس محمود العقاد محقق و نويسنده اهل سنت مصر مينويسد: «معاويه برخلاف آنچه كارگزارانِ دولتش شايع كرده بودند، هرگز از نويسندگان وحي نبود، بلكه فقط نامههاي پيغمبر(ص) در امور عمومي و مسائل مربوط به زكات و صدقات جمعآوري شده، توسط او نوشته ميشد و از هيچ شخص مورد اعتمادي شنيده نشده كه او بخشي از آيات قرآن كريم را نوشته است». (العقاد، ابوالشهداء، ص102)
ضمن اينكه همين مرتبه كاتب شدن وي هم بنا به خواهش و درخواست پدرش از پيامبر(ص) بود تا بدين وسيله از نفرتي بكاهد كه از ابوسفيان و فرزندانش در جامعه مسلمين به سبب سابقه منحوسشان وجود داشت: «ابوسفيان از اين وضع به ستوه آمد و دوست داشت بيم و نفرتي كه مسلمانان از او دارند از بين برود؛ از اينرو از رسول خدا(ص) درخواست كرد كه معاويه را نويسنده خويش قرار دهد و او را چون ديگر مسلمانان به جهاد با كفار فرا بخواند» (همان، 43).
باري برخلاف يزيد، معاويه و اعوان و انصارش، فسقشان آشكار نبود و در ظاهر اهل جمعه و جماعت بودند. لذا اثبات حقانيت ايستادگي در برابر يزيد براي امتي كه عقلشان به چشمشان بود، حتما به دشواري و پيچيدگي ايستادگي در برابر معاويه نبود. در واقع با ظاهري كه فرزند ابوسفيان از خود به نمايش گذاشته بود، هر نوع درگيري مسلحانه با وي به جنگ قدرت يا نزاع درون قبيلگي بنيهاشم و بنياميه تعبير ميشد. لذا در صورت درگيري امام حسن(ع) با معاويه خون ايشان و معدود اصحاب مخلصشان كه در واقع همه سرمايه تشيع در آن دورانِ سخت بودند هدر ميرفت آن هم بدون اينكه نتيجه روشني در پي داشته باشد. لذا هر نوع رويارويي نظامي ميتوانست فجايعي به مراتب سهمگينتر از كربلا را رقم بزند بدون اينكه كمترين بهرهاي از بركات آنچه در عاشورا فراهم آمد، عايد ميراث اصيل پيامبر(ص) و صراط مستقيم خاندان وحي شود.
مساله شك و بيماري امت
اما شكي كه به آن اشاره شد ريشه در دوران حكومت اميرالمومنين(ع) داشت. زماني كه درگيريها بين حضرت امير با معاويه آغاز شد رفته رفته، ترديدي در دل سپاه كوفه رخنه كرد؛ ترديدي كه از جنگهاي پياپي و ناامنيهاي مكرري ناشي شده بود كه از جانب شام زندگيشان را مختل ميكرد و طاقتشان را طاق كرده و جانشان را به لب رسانده بود. اين ترديد هرچند پايه و اساسي نداشت اما ميتوانست تمام جبهه كوفه را متزلزل كند و آنها را از ايستادگي در برابر سپاه شام بازدارد. مرحوم شهيد محمدباقر صدر درونمايه و محتواي اصلي اين شك را در ميان اهل عراق ناظر به اهداف اميرالمومنين(ع) در تقابل با معاويه ميداند. بنابر تحليل وي اين ترديد به جان اهل عراق و سپاه حضرت امير(ع) افتاد كه نكند پيكار صفين، جلوهاي تازه از نبردي ميان دو نفر، دو خانواده، دو عشيره - فرزندان هاشم و فرزندان اميه - باشد كه از سالها قبل از بعثت نيز با يكديگر در تخاصم بودند و حالا كه سه، چهار دهه از رحلت پيامبر(ص) گذشته است همان كينههاي قومي- عشيرگي سر باز كرده و فرزند ابوطالب و فرزند ابوسفيان را در برابر هم قرار داده و مسلمين را به جان يكديگر انداخته باشد. (شهيد صدر، امامان اهلبيت مرزبانان حريم اسلام، صص392و393).
حال آنكه مبناي مبارزه حضرت امير(ع) و معاويه، اساسا از جنس درگيريهاي دوران جاهليت نبود بلكه در تداوم همان نبردهايي قرار داشت كه به واسطه بعثت رسول اكرم (ص) و ظهور دين حق ايجاد شد. لذا جنگ ميان اميرالمومنين (ع) با معاويه جلوهاي ديگر از رويارويي اسلام و جاهليت بود كه با گذشت نزديك به سه دهه از رحلت پيامبر(ص) سربرآورده بود.
رشد شاخهاي از جاهليت در درون امت اسلام
به بيان ديگر همان جاهليتي كه تا سال هشتم هجري هرچه در توان داشت به كار بست تا نداي رسالت را خفه كند و ريشه اسلام را بخشكاند حالا در فاصله نه چندان طولاني شاهد چيرگي اسلام بر كاخ كسرا و قيصر بود و اين همان واقعيتي بود كه سران قريش در برابر آن شديدا احساس خطر ميكردند. لذا آنها مجبور شدند موضع خود را در برابر قدرت فزاينده اسلام تعديل كنند و هرچند در بادي امر تا توانستند به انكار اساس اسلام و رسالت پرداختند اما پس از آن همه جهد بيتوفيق و سعي بيحاصل، تغيير رويه دادند و اينبار تمام همت و نيروي خود را تنها در جهت انكار بخشي از اسلام - و نه همه آن - به كار گرفتند اما آن قسمت از اسلام كه جاهليت بهروز شده در برابرش صفآرايي ميكرد، همان بخشي بود كه با واقعيت منافع سياسي و اجتماعياش ناسازگار بود.
بنابراين امامت حضرت امير(ع) - نه تنها در ابعاد كيهاني و آسماني - بلكه در واقعيات زميني و تاريخي نيز در ادامه رسالت پيامبر(ص) قرار داشت. هرچند كه نبي مكرم اسلام (ص)، كمر جاهليت قريش را شكست و سيادت قبيلگيشان را از بين برد اما بقاياي آن سنت سيئه در سالهاي پس از رحلت رسول و با فرصتطلبي از شرايط به وجود آمده در دوران خلفاي ثلاث توانست خود را بازتوليد و ميراث منحوسش را البته با رنگ و لعابي به ظاهر اسلامي بازسازي و حتي بر مبناي آن در بخشهايي از بلاد اسلامي به نام رسالت و نبوت حكومت كند!
صِفّين در اِمتداد بدر
اما با درايت اميرالمومنين(ع) دست معاويه - دستكم براي مدتي رو شد- و حضرت توانست نشان دهد كه «صفّين» در امتداد «بدر» است و مبناي درگيري كوفه و شام، همانا رسالت رسولالله و تضاد ذاتي اسلام و جاهليت است. بر اساس تحليل شهيد صدر در ادامه حكومت حضرت امير(ع) با طولاني شدن جنگها، خسته شدن سپاه حضرت و فتنههاي پيدرپي معاويه، كمكم نسبت به انگيزه و علت اصلي تخاصم علوي و اموي ترديدهايي در ميان اهل عراق به وجود آمد كه در سطور بالا به آن اشاره شد. ترديد در هدف نزاع، تحليلي است كه شهيد صدر ارايه كرده است. اينكه اهل عراق از اختلافات ميان امام علي(ع) و معاويه به نزاع عشيرگي تعبير ميكردند نظر شهيد صدر است. اما راقم اين سطور معتقد است علاوه بر ترديد فوق، به نظر ميرسد ترديد ديگري هم وجود داشت و آن مساله ناكارآمدي دولت علوي بود. در واقع با فتنههاي معاويه از سويي و مستهلك شدن نيرو و توانِ دولت امام در جنگهاي جمل، صِفّين و نهروان از سوي ديگر، براي اهل عراق و حتي كساني كه محبت خاندان عترت عليهمالسلام را داشتند اين ذهنيت به وجود آمد كه شايد علي (ع) با تمام فضايل ديني و معنوي كه دارد اما براي اداره حكومت گزينه مناسبي نيست و دولت او كارايي لازم را ندارد!
تحليل فوق از آن جهت اهميت دارد كه از همان بدو تاسيس كوفه در عهد خليفه دوم، گرايشات قبيلگي - عشيرگي پررنگي وجود داشته كه تاكنون نيز ادامه يافته و حتي در روزگار حاضر نيز ميتوان آثار اين مساله را در صفبنديهاي سياسي امروز جامعه عراق به وضوح مشاهده كرد. لذا بعيد به نظر ميرسد تنها ترديد اصلي اهل عراق - كه خود بر مبناي گرايشات عشيره عمل ميكردهاند - ناظر به عشيرگي بودن منازعات اميرالمومنين و معاويه باشد. دستكم شائبه ناكارآمدي دولت علوي در اداره جامعه، تامين امنيت و حفظ آن از غارات - حملههاي مكرر، ايجاد ناامني اجتماعي و غارتهايي كه مزدوران معاويه در مناطق تحت حكومت حضرت امير(ع) رقم ميزدند - ترديدي جدي بود كه به جان ساكنان سرزمينهايي افتاد كه تحت زعامت سياسي اميرالمومنين قرار داشتند.
نامه معاويه به امام حسن (ع)
چنانكه معاويه نيز در نامه خود به امام مجتبي(ع)- پس از شهادت حضرت امير- ايشان را به ناتواني از حراست از مرزهاي اسلام و مقابله با دشمنان متهم و تاكيد ميكند كه اگر ميدانستم از من به اداره حكومت سزاوارتري آن را تقديم تو ميكردم: «اگر دانستمي كه از من بدين كار سزاوارتر و بهتر قيام تواني نمود، با تو هيچ مضايقت نميكردمي و خلافت بر تو مقرر داشتمي، اما يقين ميدانم كه تو بدين كار چنانكه بايد و شايد قيام نتواني نمود و دشمنان را كه بر كنارهاند و چشم در خلافت دوخته چنانكه من دفع توانم كرد، تو نتواني كرد. اگر اين كار به تو مسلّم گردانم، مُهمّات مسلمانان معطّل و مهمل ماند و خللها بدان راه يابد». (ابناعثم كوفي، الفتوح، ص760)
خلأ سياسي به وجود آمده پس از شهادت اميرالمومنين (ع)
اساسا شايد بتوان گفت در سايه سنگين همين ترديدها بود كه شهادت اميرالمومنين (ع) رقم خورد و حالا امام مجتبي (ع) در مقام رهبري جامعه، وارث همين وضعيت پر از شك و شبهه قرار دارد. چنانكه از شواهد و گزارشهاي تاريخ بر ميآيد امام علي(ع) در لحظهاي ناگهاني و بدون اينكه فرصتي بيابد تا براي زمينهچيني و آمادهسازي جامعه پس از خود اقدام كند، ترور شد و از دنيا رفت؛ اين ترور پيش از هر چيز آغاز يك خلأ سياسي براي مسلماناني بود كه با رهبري امام و زندگي ذيل حكومتي را تجربه ميكردند كه ريشه در رسالت رسولالله (ص) داشت.
لذا اين خلأ سياسي از مهمترين تفاوتهاي دوران اميرالمومنين(ع) با دوره امامت حضرت مجتبي(ع) است. اين خلأ سياسي در شرايطي اهميت بيشتري يافت كه به هرحال حكومت معاويه پس از ماجراي «حكميت» تا حدودي مشروعيت هم يافت و اين دقيقا همان چيزي بود كه او در نامه خود به امام حسن (ع) به آن استناد كرد: «ميداني كه پدر تو بعد از محاربت بسيار و مُكاوِحاتِ بيشمار كه در صفين ميان ما و او رفت، بر آن قرار شد كه ميان من و او دو نفر حكم باشند و بدانچه حُكم كنند از جانِبين بدان رضا افتد. حكمين بعد از تامل تمام او را از خلافت بيرون آوردهاند حال چگونه خلافت به تو توان داد؟ چون او را در آن هيچ حقّ نمانده، تو امروز چگونه حق او از جهت خويش طلب تواني كرد؟ اين سخن كه ميگويي و اين دعوي كه ميداري، تو را حقّي نيست در اين كار بهتر از اين بينديش كه اگر اين كار به دست تو افتد، بدان قيام نتواني نمود. پس اولي آن است كه از اين امر، دست كوتاه كني. والسلام» (همان).
تاثير ماجراي حكميت در دوران امام مجتبي(ع)
بنابراين مساله حكميت كه در زمان اميرالمومنين واقع شد در وضعيت پس از شهادت ايشان و دوران امام مجتبي(ع)، نقش تعيينكنندهاي داشت و چنانكه اشاره شد، معاويه توانست با استناد به آن، براي خود در جهان اسلام مشروعيتي ايجاد كند. اين مساله از آن جهت مهم است كه معاويه هيچگاه از اعتبار حكومت هيچيك از خلفاي ماقبل از خود برخوردار نبود. به اين معني كه در ماجراي سقيفه هرچه بود به هر حال اهل مدينه با ابوبكر بيعت كردند و نهايتا سقيفه به سازوكاري تبديل شد كه نزد امت، مشروعيت سياسياش تضمين يافت. عمر هم اگرچه با وصايت ابوبكر به خلافت رسيد اما توانست به سرعت جمهور اهل مدينه را با خود همراه كند و خلافت وي همان مشروعيت سياسي را نزد مردم يافت كه در مورد ابوبكر يافته بود. در مورد خلافت عثمان هم كه در واقع وي، خروجي شوراي ششنفره عمر بود، دستكم در آغاز كار نتيجه شورا پذيرفته شد و مشروعيت سياسي حكومت وي نزد مردم كموبيش در امتدادِ اعتبار سقيفه تعريف و تلقي ميشد.
حتي تشكيل حكومت اميرالمومنين (ع) را هم بايد در تداوم سقيفه ارزيابي كرد. چراكه بيعت با حضرت در روز هجدهم ذيالحجه سال 35 هجري - قتل عثمان - بر مبناي وصايت رسول خدا(ص) و تعيين الهي و تصريح نصّ - يا أيُّها الرسُولُ بلِّغْ ما أُنْزِل إِليْك مِنْ ربِّك (مائده/67) - نبود بلكه تقريبا همان سازوكار سقيفه در به حكومت رسيدن امام (ع) دخيل شد؛ با اين تفاوت كه البته بيعت با ايشان طيفهاي به مراتب وسيعتري از مردم را در گرفت.
البته تفاوت ديگري هم وجود داشت كه شهيد صدر آن را اينگونه توضيح ميدهد: «آن جمهور مردمي كه تيرش بار اول و دوم و سوم به خطا رفت، در بار چهارم تيرش به هدف نشست. بنابراين آن تجربه بر پايه مفهومي جمهوري بنيان گرفت نه بر پايه نظريه عصمت و تعيين الهي». (شهيد صدر، امامان اهلبيت مرزبانان حريم اسلام، ص396) بنابراين حتي با معيار سقيفه، حكومت اميرالومنين (ع) واجدِ بالاترين استانداردهايي بود كه معاويه از كمترينِ آن برخوردار نبود. لذا غائله «حكميت» توانست او را در كسوت حاكمي قرار دهد كه نزد عامه امت داراي نوعي از مشروعيت سياسي محسوب ميشود. حالا در اين شرايط اگر امام مجتبي (ع) ميخواست دست به قيام بزند از سوي جمهور امت، اقدامي مشروع قلمداد نميشد. چراكه در افواه اين تلقي وجود داشت كه علي(ع) و معاويه پذيرفتند كه براي حل نزاع خويش، دو نفر را حكم قرار دهند و به راي ايشان گردن نهند. هرچند در كموكيف حكميت و نتيجه آن اما و اگرهاي زيادي وجود داشت و دستكم سپاه امام با محوريت خوارج فهميدند كه فريب خوردهاند و... اما معاويه بهرهاي كه ميخواست را از آن برد چراكه برداشت عموم جامعه مسلمين اين بود كه نتيجه حكميت، خلع علي (ع) از خلافت و به حكومت رسيدن معاويه است كه از اين رهگذر فتنه و آشوبي كه مدتها در ميان امت به شكل جنگهاي خونين ادامه داشت خاتمه يابد.
تفاوت وضعيت امام مجتبي (ع)
با اميرالمومنين (ع)
لذا امام مجتبي (ع) نه ميتوانست مثل پدر خود اميرالمومنين(ع) - كه اعتبار بيعت جمهور امت در مدينه را داشت - در برابر معاويه بايستد و صفّيني ديگر را رقم زند و نه ميتوانست مثل برادر خويش امام حسين (ع) با استناد به عهدشكني معاويه طبق مفادّ صلحنامه - مبني بر عدم معرفي جانشين براي خود - قيام عاشورا را بيافريند.
چراكه در واقع معاويه خيلي پيش از اينها با طراحي غائله حكميت و همراهي خائنان سپاه امام و شماري از ابلهانِ آنها، امكان هر نوع رويارويي امام مجتبي (ع) با حكومت اموي را سلب كرده بود.
بنابراين تنها در صورتي قيام امام حسن (ع) ميتوانست معقول باشد كه با پيروزي نظامي خاتمه يابد. وگرنه وضعيت در دوران ايشان به گونهاي نبود كه شهادت خود و يارانشان بتواند از كمترين تاثير آنچه در عاشورا رقم خورد برخوردار شود. چراكه درصورت شكست سپاه امام تلقي عمومي اين بود كه حسن (ع) برخلاف نتيجه حكميتي كه پدرش آن را پذيرفته بود عمل كرد و شكست خورد!
لذا با توجه به اينكه امام فاقد سپاه آمادهاي بود كه براي جهاد حاضر باشد و از آن بالاتر در ميان همان اندك سپاهياني كه داشت، برخي از نامدارانشان، راه خيانت پيش گرفتند و برق سكههاي شام توانست دلشان را بلرزاند و پايشان را بلغزاند، تصميم به جهاد نميتوانست كمترين دستاوردي داشته باشد. اگر امام و شيعيان واقعيشان كشته ميشدند، كار معاويه بر اساس حكميت، همچنان مشروع قلمداد ميشد و احتمال پيروزي نظامي هم براي سپاه امام در آن وضعيت اساسا متصور نبود. چراكه شمار سپاه ايشان در مقايسه با شام به مراتب كمتر بود و آنهايي هم كه بودند در واقع نبودند! چنانكه ميتوان در يك صورتبندي كلي خيانت به امام در سپاه ايشان را به سه مرحله تقسيم كرد كه هر كدام از اين مراحل ضربهاي كاري به جبهه امام وارد كرد.
1- نخستين مرحله از سوي شخصي از اهل مرّه (يا كنده) روي داد كه فرمانده سپاهي چهار هزار نفري بود؛ وقتي پيك معاويه به وي رسيد برق سكههاي وي، چشمش را گرفت و با گزيدهاي از ياران خويش به سوي سپاه شام گريخت. (شهيد صدر، امامان اهلبيت مرزبانان حريم اسلام، ص405)
2- امام سپس سپاهي ديگر از قبيله مراد را با چهار هزار نفر روانه كارزار ميكند اما فرمانده اين سپاه نيز در ميانه راه به همراه جمعي از خيانتكاران به معاويه ميپيوندد. (همان)
3- سومين خيانت اما از آن دو مورد قبل سنگينتر و ضربه مهلكتري بود. اينبار پسر عموي خودِ امام- عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب - بنابر نقل مشهور به معاويه ميپيوندد: «نامه قيسبن سعد رضياللهعنه كه حضرت او را به همراهي لشگر عبيداللهبن عباس (بن عبدالمطلب) كه براي جلوگيري معاويه فرستاده بود، رسيد - و حضرت عبيداللهبن عباس را فرستاده بود كه سر راه را بر معاويه گرفته و او را از آمدن به عراق بازگرداند و امير لشگرش كرده بود و فرموده بود اگر پيشآمدي براي تو رخ داد امير لشگر قيسبن سعد باشد - و قيس در آن نامه به اطلاع آن حضرت رسانده بود كه اينان (به همراهي عبيداللهبن عباس) در دهي به نام حبونيه در مقابل مسكن [نام محلي است] برابر لشگر معاويه فرود آمدند و معاويه كسي را به نزد عبيداللهبن عباس فرستاد و او را به پيوستن به خود ترغيب كرد و بر عهده گرفت هزار هزار درهم پول به او بدهد كه نيمي از آن را نقدا به او بپردازد و نيم ديگر را پس از اينكه به كوفه درآمد به او بدهد. پس عبيداللهبن عباس شبانه به همراه نزديكان خود به لشگر معاويه پيوست و چون آن شب به پايان رسيد اميرِ خود را نيافتند و قيسبن سعد با ايشان نماز را خواند و به كارهاي ايشان رسيدگي كرد». (شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، صص11و12)
البته برخي تحليلهاي اخير در مورد خيانت عامدانه و آگاهانه عبيدالله ترديد كردهاند و معتقدند وي ابتدا فريب خورد و بعد هم مرتكب خطايي غير ارادي شد و سوداي خيانت نداشت و... كه بررسي آن مجال ديگري ميطلبد. اما هرچه بود به هرحال عقبشيني عبيدالله به تمرد از فرمان امام تعبير شد و اثر سوء خود را بر جبهه امام مجتبي (ع) تحميل كرد.
خيانت سپاهيان و بازتوليد بيماري شك
اين خيانتها در كنار ضربههايي كه به جبهه امام وارد كرد، يك تاثير ديگر هم داشت و آن تشديد و تعميق همان بيماري ترديد و تشكيك بود. در واقع هر يك از اين خيانتها خود تبديل به عاملي براي بازتوليد بيماري شك شده بود. شكي كه منشأ آن پيشتر توضيح داده شد؛ چنانكه نوشتهاند شمار گريختگان از اقامتگاه سپاه امام حسن (ع) به هشت هزار تن از دوازده هزار نفر لشكريان ايشان رسيد.
ستون پنجمهاي معاويه در سپاه امام (ع)
بنابراين از آن دوازده هزار تن فقط چهار هزار نفر بر جاي ماندند كه به استواري آنها نيز اطميناني نبود. چنانكه در ميان سپاه امام كسان ديگري نيز حضور داشتند كه گرچه هنوز به معاويه نپيوسته بودند اما نقش ستون پنجم وي را بازي ميكردند. در واقع آنها گويي هنوز فرصت پيدا نكرده بودند وگرنه مترصد آن بودند كه در لحظهاي مناسب از نزديك ضربهاي به امام وارد و دستمزد خود را از حاكم اموي طلب كنند.
چنانكه نوشتهاند معاويه در همان لحظات بحراني كه كشتي امام با خيانتِ خيانتپيشگان، به گل نشسته بود سه تن از يارانش - مغيرهبن شعبه، عبدالله بن عامر كريز و عبدالرحمن بن امالحكم - را به سمت لشگر امام فرستاد؛ مغيره بنشعبه نيز با نامهاي از معاويه به نزدِ خودِ امام آمد؛ نامهاي كه معاويه در آن، امام را به صلح دعوت كرده و مهمتر از آن نوشتههايي بود كه به نامه وي پيوست شده بود. اين نوشتهها در واقع نامههايي از سران قبايل در لشكريان امام بود كه در آن خطاب به معاويه نوشته بودند هر زمان لشكر شام از راه برسد، حاضرند امام حسن (ع) را تسليم وي كنند: «آن جناب [امام حسن(ع) در آنجا [خانه سعدبن مسعود ثقفي در مدائن] سرگرم مداواي زخم خويش بودند [زخمي كه توسط خنجر مسموم يكي از خوارج نفوذي در سپاه امام به ران ايشان وارد شده بود]، گروهي از سران قبايل كوفه (كه همراه آن حضرت آمده بودند) پنهاني به معاويه نامه نوشتند كه: ما سر به فرمان و گوش به دستور تو هستيم و او را به آمدن به سوي خود برانگيخته و بر عهده گرفتند كه آنگاه كه معاويه به لشگر امام حسن عليهالسلام نزديك شد آن حضرت را (گرفته) تسليم معاويه كنند يا غافلگيرش كرده و آن جناب را بكشند. (شيخ مفيد، الارشاد، جلد دوم، ص11) . علاوه بر همه اينها فرستاده معاويه فرصت نداد كه امام خود نهايتا به جمعبندي برسد و تصميمش مبني بر صلح يا جنگ را به سپاهيانش اعلام كند. بلكه مغيره به شعبه وقتي از خيمه امام بيرون آمد گفت خداوند فرجي براي اين امت حاصل كرد: «خدا به [وسيله] پسر پيامبرِ خدا خونها را حفظ كرد و فتنه را آرام ساخت و او پيشنهاد صلح را پذيرفت». (احمدبن اسحاق يعقوبي، تاريخ يعقوبي، ج2، ص142) .
در واقع فرستاده معاويه با اين سخن، امام (ع) را در عمل انجام شده قرار داد و اين خبر جعلي به سرعت به ديگر گردانهاي سپاه امام هم رسيد و گوش به گوش چرخيد كه امام حسن (ع) با معاويه صلح كرده است و با اين روش در واقع فرصت هر نوع مانوري از امام و فرماندهان ايشان سلب شد و لشگر كوفه بهطور كامل از هم پاشيد.
بنابراين در اين وضعيت دو راه بيشتر در مقابل امام حسن(ع) نمانده بود؛ يكي قيام مسلحانه و ديگري پذيرفتن «صُلح».
بنابر آنچه گفته شد اين شرايط قيام، تنها در صورتي ميتوانست نتيجهبخش باشد كه با پيروزي قاطع امام حسن (ع) و از بين رفتن قدرت حاكم بر شام توام باشد. وگرنه درصورتي كه مبارزه مسلحانه شكل ميگرفت و سپاه كوفه در آن مغلوب ميشد و امام و تمام يارانشان (از جمله برادرشان امام حسين) به شهادت ميرسيدند، اين حركت در ميان جمهور مسلمين جز تلقي به قدرتطلبي امام حسن (ع) و بلندپروازي ايشان نميشد كه در اين راه العياذبالله جان خود و نزديكانشان را از دست دادهاند!
چنانكه اشاره شد حكومت معاويه به نوعي بعد از حكميت از نظر توده مسلمين مشروعيت يافته و سپاه كوفه هم از زمان حضرت امير (ع) انگيزه خود را براي مقاومت از دست داده بود. لذا در اين وضعيت بهترين انتخاب صلحي بود كه ميتوانست دست شومِ شام را براي امت و به ويژه اهل كوفهاي كه مبتلا به عارضه شك شده بود، رو كند.
البته توجه به يك نكته اينجا ضروري است و آن مفهوم «صُلح» است. از اين اصطلاح به هيچوجه نبايد معناي امروزي آن را فهميد. مفهوم «صُلح» در صدر اسلام - چه در صلح حُديبيه و چه در صلح امام حسن(ع) - مطلقا معناي «آشتي» نميداده بلكه صرفا نوعي آتشبس شمرده ميشده است و بس!
اين آتشبس و مفاد صلحنامهاي كه با درايت امام مجتبي(ع) تنظيم شد - از جمله اينكه معاويه حق ندارد براي بعد از مرگش جانشيني تعيين كند - پايههاي مشروعيتي كه او براي خود به واسطه حكميت جعل كرده بود را سست كرد و با خليفه قرار دادن يزيد، در واقع به دست خويش آن را بهطور كامل از بين برد.
ريشه سقوط امويان در صلح امام حسن (ع)
در واقع صلح امام حسن (ع) را بايد ضدحملهاي دانست كه براي از بين بردن آثار غائله «حكميت» به كار بسته شد. مشروعيتي كه معاويه براي دولت اموي از طريق «حكميت» - در زمان حكومت اميرالمومنين (ع) - ايجاد كرد حتي با پيروزي نظامي امام حسن (ع) از طريق قيام مسلحانه از بين رفتني نبود. در واقع نميشد فتنهاي كه شام با طراحي ديپلماتيك خود سالها پيش رقم زده بود را با شمشير آخته از بين برد. بلكه هر جنگي، ابزار و ادوات خود را ميطلبد. مشروعيتي كه براي آلابوسفيان بر مبناي «حكميت» در جامعه منحرفشده اسلامي ايجاد شد، نميتوانست با جهاد مسلحانه آلمحمد (ص) از بين برود. اين فتنه، جواب و جهاد خود را ميطلبيد؛ جوابي كه نتيجه آن را بايد در دو مرحله بسيار بزرگ ارزيابي كرد؛ مرحله نخست بيست سال بعد در قيام عاشورا و مرحله دوم كه به تبع مرحله نخست روي داد، سقوط امويان در سال 132 هجري بود.
آري راز سقوط سلسله منحوس اموي را بايد در شهامت امام مجتبي (ع) در ساباط و شهادت امام حسين (ع) در كربلا دانست. صلحي كه بستر قيامي مشروع را در نزد جمهور مسلمين فراهم كرد؛ قيامي كه ديگر به دعواهاي قبيلگي يا جنگ قدرت تعبير نشد. اين كار سترگ را اما امام حسن(ع) نه در ميدان جنگ بلكه در بستر بيماري رقم زد. در شرايطي كه معاويه با نقشهاي پيچيده توانست خود را براي حكومت به مسلمين تحميل كند و مهمترين مانع قدرت خويش را چنان در انزوا قرار دهد كه ياراي مقاومت نداشته باشد، امام حسن (ع) در چهره از پانشستهاي مغلوب اما تبديل به قهرماني نستوه ميشود؛ قهرماني كه نتيجه كارِ كارستانش را بايد در عاشورا و از آن مهمتر در سقوط امويان در سال 132 هجري ديد.
بنابراين اگر يك بار پيامبر (ص) توانست با صلح در حديبيه، مشركين قريش و از آنجمله ابوسفيان را از سر راه اسلام بردارد، بار ديگر فرزند ايشان امام حسن مجتبي (ع) بود كه توانست با صلح در ساباط، نقاب اسلامي را از جاهليت مشركانه فرزندان ابوسفيان كنار بزند و چنانكه حديبيه مقدمه فتح مكه بود، ساباط نيز مقدمه فتحالفتوح عاشورا شد؛ عاشورايي كه مسير تاريخ اسلام را براي هميشه تغيير داد.
فهرست منابع
1- الارشاد، شيخ مفيد، ترجمه و شرح سيدهاشم رسولي محلاتي، چاپ سيزدهم، جلد دوم.
2- الفتوح، ابناعثم كوفي، ترجمه محمدبن احمد مستوفي هروي، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ پنجم؛ 1392.
3- صلح امام حسن عليهالسلام، شيخ راضي آلياسين، ترجمه آيتالله سيدعلي خامنهاي، انتشارات انقلاب اسلامي، چاپ سوم؛ 1397.
4- امامان اهلبيت مرزبانان حريم اسلام، شهيد آيتلله محمدباقر صدر، انتشارات دارالصدر، چاپ اول؛ 1394.
5- ابوالشهداء، عباس محمودالعقّاد، ترجمه غلامحسين انصاري، انتشارات شركت چاپ و نشر بينالملل، چاپ اول؛ 1395.
6- تاريخ يعقوبي، احمدبن اسحاق يعقوبي (ابن واضح يعقوبي)، ترجمه محمدابراهيم آيتي، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوزادهم؛ 1395، جلد دوم.
اگر روز دهم محرم سال 61 هجري را نقطه عطف زندگي و امامت امام حسين(ع) بدانيم، روز پانزدهم جماديالاول سال 41 هجري - بنابر صحيحترين روايتها (شيخ راضي آلياسين، صلحالحسن، ص38) و البته برخي ديگر بيستوپنجم ربيعالاول را گفتهاند- را بايد روز عطف تاريخ زندگي و امامت حضرت مجتبي (ع) دانست
برخلاف يزيد، معاويه و اعوان و انصارش، فسقشان آشكار نبود و در ظاهر اهل جمعه و جماعت بودند. لذا اثبات حقانيت ايستادگي در برابر يزيد براي امتي كه عقلشان به چشمشان بود، حتما به دشواري و پيچيدگي ايستادگي در برابر معاويه نبود. در واقع با ظاهري كه فرزند ابوسفيان از خود به نمايش گذاشته بود، هر نوع درگيري مسلحانه با وي به جنگ قدرت يا نزاع درون قبيلگي بنيهاشم و بنياميه تعبير ميشد. لذا در صورت درگيري امام حسن با معاويه خون ايشان و معدود اصحاب مخلصشان كه در واقع همه سرمايه تشيع بودند هدر ميرفت بدون اينكه نتيجه روشني در پي داشته باشد. لذا هر نوع رويارويي نظامي ميتوانست فجايعي به مراتب سهمگينتر از كربلا را رقم بزند بدون اينكه كمترين بهرهاي از بركات آنچه در عاشورا فراهم آمد، عايد ميراث اصيل پيامبر(ص) و خاندان عترت شود
شايد بتوان گفت در سايه سنگين همين ترديدها بود كه شهادت اميرالمومنين(ع) رقم خورد و حالا امام مجتبي(ع) در مقام رهبري جامعه، وارث همين وضعيت پر از شك و شبهه قرار دارد. چنانكه از شواهد و گزارشهاي تاريخ بر ميآيد امام علي(ع) در لحظهاي ناگهاني و بدون اينكه فرصتي بيابد براي زمينهچيني و آمادهسازي جامعه پس از خود، ترور شد و از دنيا رفت؛ اين ترور بيش از هر چيز آغاز يك خلأ سياسي براي مسلماناني بود كه با رهبري امام و در سايه تجربه حكومتي ميزيستند كه ريشه در رسالت رسولالله داشت