• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۶ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5611 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۳ آبان

رازانگيزي هنر مجسمه‌سازي در قصه‌ «ظلمت شب يلدا»ي امين فقيري

از عيساخان تاج‌محل تا عيساي مجسمه‌ساز

نسيم خليلي

قصه «ظلمت شب يلدا»ي امين فقيري كه آدم را به ياد عاشقانه‌هاي كلاسيك ادبيات كهن، شيرين و فرهاد و ليلي و مجنون، مي‌اندازد، روايتي از فراز و فرود زندگي يك هنرمند مجسمه‌ساز است كه در شيراز سده دهم هجري قمري زندگي مي‌كند، مجسمه‌ساز افسانه‌‌وشي كه در عنفوان جواني، شهرتي بي‌همتا در هنر مجسمه‌سازي و سنگ‌تراشي به هم مي‌زند؛ «تراشيدن يك سنگ زمخت و بعد شكل دادن و ساييدن. چشم و ابرو و دست و پا برايش آفريدن. دست كه روي مجسمه بگذاري دستت ليز مي‌خورد. انگار كه از مرمر ساخته شده است يا شيشه... با آدم حرف مي‌زنند. نگاه‌شان را احساس مي‌كني. تو را دنبال مي‌كنند. شرم مي‌كني دو دقيقه در چشمان‌شان خيره شوي! هر كس كه ديده دلش باز هواي ديدن آنها را كرده. دلش براي آنها تنگ شده... دستانش آن‌قدر فرز و چابك روي سنگ، چه مرمر چه خاره، ليز مي‌خورند كه گويي با توده‌اي موم طرف است. موم هزاران كندوي عسل. انگاري عاشق ابزاري بود كه در دست مي‌گرفت و سنگ سختي كه جلوي رويش قرار داشت» و اين توصيفات درباره عيساي مجسمه‌ساز قصه «ظلمت شب يلدا»، زبان به زبان در شهر مي‌چرخد مخصوصا پس از آنكه عيسي مامور مي‌شود دوازده ستون سنگي منقش بسازد براي تالار عمارت ملك‌التجار شهر و به بهترين شكل از عهده خلق اين مجسمه‌ها برمي‌آيد؛ ماجرا از اين قرار بود كه ملك‌التجار با ديدن نمونه‌هايي از مجسمه‌هاي عيساي جوان به ياد ستون‌هاي نگاريني مي‌افتد كه در سفر به ونيز ديده بوده و از ذهنش پاك نمي‌شده‌اند از اين رو از عيسي مي‌خواهد ستون‌ها را به سبك و سياق همان ستون‌هاي ونيزي برايش بسازد با اين شرط كه برهنه نباشند و شالي بلند از سرشانه تا نزديك قاب زانو را بپوشاند. ستون‌هايي كه دودستي طاق را نگه داشته‌اند كه مبادا فرو بريزد. اما شكوه و رازانگيزي هنر مجسمه‌سازي عيساي قصه به همين‌جا ختم نمي‌شود و وقتي به اوج خودش مي‌رسد كه مي‌فهميم عيسي در هنرش فقط دستان آموخته ندارد بلكه جانش آغشته به دريافتي ماورايي است كه آفريننده عاشقانه قصه هم همين دريافت است وقتي كه بدون ديدن يلدا، دختر زيباي ملك‌التجار، چشمان مجسمه‌ها را درست به شهلايي و مخموري چشم‌هاي او مي‌سازد انگار كه در عالمي وراي عالم تن دختر را ديده و دل به چشمان غزلخوان او سپرده باشد تو گويي اين ظرافت، نه هنر كه معجزه‌ است؛ آيا هنرمند روايت امين فقيري هنر را به ساحتي ديگر برده است؟ هنري كه از الهام و وحي برمي‌خيزد و شكوهش در همين ويژگي نمادينش نهفته است. اما يلدا كيست؟ دختري كه قصه‌ها و رموز عشق را مي‌شناسد و خمسه نظامي را دوره كرده و شعرهاي حافظ و سعدي را نجوا مي‌كند. اما پدرش و بزرگان شهر و مخصوصا امامقلي و پسرش كه اتفاقا خاطرخواه يلداست، از اين قصه عاشقان بيم دارند و بر سر راه عاشق و معشوق سنگ‌ها مي‌فكنند و درنهايت به عيسي ضرب‌الاجلي مي‌دهند كه شيراز را شبانه به مقصد هندوستان، كه اتفاقا درباري هنرپرور دارد و اشارتي است به گوركانيان هند، ترك كند، درواقع از او مي‌خواهند هنرش را بردارد و برود به دياري كه پادشاهش مي‌خواهد از مرمر سفيد بيغش، كاخي بسازد و به همسرش پيشكش كند، تاج‌محل را درحالي كه در واقعيت تاريخي هم از يك عيسي خان شيرازي در معماري اين بناي باشكوه ياد شده است و فقيري اين عيسي را در خيالاتش بازآفريني كرده و قصه‌ را نوشته است.  عيسي كه دل در گرو عشق به يلدا دارد ابتدا از رفتن سر باز مي‌زند اما واقعيت آن است كه كشتن او براي حاكمان بي‌هنر، به سادگي ممكن است اتفاق بيفتد: «از نظر اين جماعت هنر يك چيز تفنني و مسخره است. تركاندن مغز اين جوان همانند تركاندن همبونه‌اي است كه سيخي در آن فرو كنند (و همبونه كيسه‌اي از پوست نازك دباغي شده را مي‌گويند) ممكن است يك روز بازار بسته شود اما فردايش حكومت گوش كاسب‌ها را مي‌گيرد و كشان‌كشان در مغازه‌هاي‌شان مي‌آورد و وادارشان مي‌كند در مغازه‌ها را باز كنند. بعد با يك ماجراي جديد ماجراي قديم فراموش‌شان مي‌شود! كسي بالاي منبرها وعظ نمي‌كند چون عيسي مجسمه‌ساز بوده است چيزهايي مي‌ساخته كه بايستي در روز بازپسين به تن آنها جان بدمد. همانند پيامبر عيسي عليه‌السلام...» آيا روايت مجسمه‌ساز جوان كه به سنگ روح مي‌دمد، تمثيلي از عيساي پيامبر است كه مرده زنده مي‌كرده است؟ به نظر مي‌رسد عيسي فقط يك هنرمند ساده نيست او يك كهن‌الگوي اساطيري است كه بعدتر با نام‌هايي كه در فرار از حاكمان براي خود برمي‌گزيند، يزدان و داوود، براي ادامه حيات هنري‌اش در كالبدهايي ديگر حلول مي‌كند و نماد مي‌شود و خود از پي هر مرگي باز به زندگي بازمي‌گردد. به هر حال عيسي به ناچار سوار بر اسب نمادينش كه شبديز باشد، به جاده مي‌زند درحالي كه پيش از رفتن با قلماسنگش رقيب را به قتل رسانده و شهري را از ستمكاري‌هاي حاكم ظالم رها كرده است و از همين رو حكومت به دنبال اوست تا اين‌بار واقعا سر از تنش جدا كند؛ عيسي اما با هنرش خود را از اين مهلكه مي‌رهاند؛ ابتدا در گوردخمه‌ها سنگ مي‌تراشد و بعد از اينكه به نزد سلطان حميد، هنرمند دربار پادشاه هند مي‌رود كه يك روز در ايران همراه و همكار پدرش ادريس بوده است، در پيشنهادي متهورانه از هنر وحي‌آميز و پيامبرانه خود سخن مي‌گويد و اعلام مي‌دارد كه قادر است تنها با لمس دست كنيزي چهره‌ و رخسار او را با جزييات، بر سنگ بيجان بتراشد هرچند اين ادعاي بلندپروازانه، دوستدارانش را كه در آوارگي سفر به هند به او مامن و ماوا داده بودند، مي‌ترساند اما او از اين آزمايش سربلند بيرون مي‌آيد نجات مي‌يابد؛ پادشاه هنردوست كه مجذوب و مبهوت هنر عيسي شده است، با لطايف‌الحيل تلاش مي‌كند تا دست فرستادگان دربار شيراز به او نرسد و همچنان زنده بماند و به سنگ روح بدمد. عيساي عاشق با هنرش زنده مي‌ماند و يلدا همراه پدر و دايه‌اش، بعد از افت و خيزهاي فراوان با امامقلي و از حلقوم بيرون كشيدن زبانش، با لوحه‌اي كه حرف دلش را بر آن نقر مي‌كند، به هند مي‌گريزد و عاشقانه‌ درآميخته با هنر امين فقيري، با يك پايان خوش، با وصالي دل‌انگيز به پايان مي‌رسد: «ديگر احتياجي نبود يلدا روي لوح چيزي بنويسد. چشمانش همه‌چيز را برملا مي‌كرد، چشماني كه در پرتو اشك همانند شيشه شفاف شده بود.» چشماني كه الهام‌بخش عيسي بودند در قصه براي آفريدن مجسمه‌هايي زيبا.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون