بنفشه سام گیس
«من زنده برگشتم»؛ اين نام يك فيلم است؛ فيلمي مستند به كارگرداني مجتبي حيدري كه آذر 1400 در جشنواره «سينما حقيقت» به نمايش درآمد. اين فيلم، روايت سوختبري در نوار مرزي ايران و پاكستان است. مجتبي حيدري براي ساختن اين فيلم، با ساجد؛ يك سوختبر از اهالي روستاهاي مرزي منطقه بلوچستان همراه ميشود، به «كافه بلوچي»؛ آخرين روستا قبل از مرز ايران و پاكستان و انبار سوخت قاچاق و آخرين ايستگاه بارگيري گازوييل قاچاق ميرود و بعد از دو روز، به «جالگي»، محل فروش سوخت قاچاق به دلالان پاكستاني در نوار مرزي ايران و پاكستان ميرسد. ساجد، فارغالتحصيل مهندسي عمران است، اما مثل بسياري از مردان اين منطقه، براي تامين معاش خانوادهاش دست به هر كاري ميزند جز اينكه در شغلي مرتبط با رشته تحصيلياش مشغول به كار شود، چون در منطقه بلوچستان، شغلي نيست، كارخانهاي نيست، سرمايهاي سپرده نميشود تا به توليد و باروري و تامين معاش برسد. مردان اين منطقه، غير از تعداد معدودي كه به كاسبي خرد مشغولند و تعداد خيلي معدودتري كه با قراردادهاي موقت 6 ماهه و يكساله، براي دولت يا نهادهاي عمومي كار ميكنند، بقيه چارهاي ندارند جز اينكه به راه قاچاق بيفتند؛ قاچاق سوخت، قاچاق پوشاك، قاچاق مواد غذايي، قاچاق مواد ..... «من زنده برگشتم» روايت همين چاره نداشتن است و ساجد، يكي از هزاران مردي است كه از كافه بلوچي، مشك جاساز شده در اتاق بار نيسانش را با 3000 ليتر گازوييل يا بنزين پر ميكند و ميراند به مقصد صفر مرزي ايران و پاكستان؛ در بيابان ناهموار و بر ديواره ناصاف كوه و از دل رود پريشان تا «جالگي».
در بخشي از فيلم، عبدالواحد توحيديپور؛ مولوي روستاي كافه بلوچي، بعد از اينكه اماننامه براي كارگردان مينويسد تا حرمت همين دستخط، حافظ جانش باشد در مسيري كه امان و امنيت، بيمعناست، به كارگردان ميگويد: «اين كار با خطرات جاني زياد، درآمد چنداني نداره و فقط بدنامياش براي مردم بلوچ ميمونه. به اميد اينكه سود گيرشان بيايد، در واقع سود گيرشان نميآيد و روي هر بشكهاي 10 هزار تومن به اينا سود ميدن. يك تانكري مثلا اگه 100 بشكه گازوييل مياره، هر بشكهاي به اينا قول 10 هزار تومان ميده كه ميشه به صورت كلي يك ميليون تومن. اين گازوييلكشي و خريد و فروش گازوييل، سودش برميگردد به آنهايي كه در بطن كشور زندگي ميكنند، آنهايي كه سرمايهدار و پولدار و فئودال هستن و از بنگاههاي نفتي، گازوييل و سوخت برداشت ميكنن و به وسيله تانكرهاي بزرگ ميارن اينجا. اونا سود ميبرن. گازوييلشان يكجا به فروش ميره و مردم مستضعف و بيچاره و نادان منطقه بلوچستان اينها را خريداري ميكنن و در واقع، نوكر آنهايي هستن كه پول دارن و ماشين دارن و نفوذ دارن و از كجا سوخت را ميارن اينجا. مردم بلوچستان مردم قانعي هستن. ميبينيد كه به يارانه راضيان. چطور راضي نيستن 300 يا 400 يا 500 هزار تومن برايشان درآمدزايي شود و شغلي ايجاد بشه كه حداقل 400 يا 500 هزار يا يك ميليون تومان سود داشته باشه كه اين كار را نكنند؟ ميتوانند اين كار را بكنند، شغل سوختكشي را تعطيل كنند ولي همان كسي كه بيايد اين شغل 500 هزاري را براي مردم ايجاد كند، كيه؟ اينايي كه اينجا اين كار رو ميكنن، بومي كافه بلوچي نيستن. ممكن است كه 70 يا 80 درصدشان افراد غير بومي هم باشن. از هر جا اينجا ما مردم داريم كه مشغول به اين كار هستن. مثلا از كردستان، كُرد داريم، از خراسان و مشهد و مازندران و حتي آذربايجان و بندرعباس و داخل كشور، از هر استاني داريم اينجا كه دارن كار ميكنن.»
در اين فيلم مستند، گفتوگوها خيلي زياد نيست و كارگردان هم، غالب روايت را به تصوير ميسپارد، اما همين تصاوير هم؛ تصاويري كه تلخترين شيوه امرار معاش در منطقه بلوچستان را روايت ميكند، از سنگيني بار واژه مهيبتر است؛ حياط وسيعمنديها و تعداد غيرقابل شمارش بشكههاي 220 ليتري كه با سوخت قاچاق حمل شده از اقصي نقاط كشور به اين روستاي محروم در جنوب شرق ايران پر ميشود و هر بشكه، انگار محبس كوچكي است كه نان يك خانواده را به اسارت گرفته، لحظاتي بعد از غروب كه آسمان كافه بلوچي، سياه شده اما تنها خيابان روستا، با نور چراغ صدها نيسان سوختكش كه راهي مرزند، مثل روز روشن ميشود، جغرافياي بيراهه سوختكشي و رج زدنهاي صدها نيسان و تويوتاي سوختكش در معبرهاي كور در دل كوهها و بيابانهاي خشكيده بلوچستان، ثانيههايي بعد از خراب شدن و گير افتادن ماشين ساجد در نيمهاي از مسير و استارت زدنهاي بينتيجه و تقلاي موتور كه توالي استيصال و اميد است، دشت وسيع ناپيدايي در 60 يا 70 كيلومتري قبل از مرز جالگي كه محل استراحت سوختبرها بعد از ساعتها راندن در راههاي ناهموار است و دوربين، نگاهش را روي اين همه آدم و ماشين از نفس افتاده ميگرداند و سكوت اين محوطه، به تنهايي روايتي از مظلوميت فقر است.... از تلخترين سكانسها، دقايق پاياني فيلم است؛ نيسان ساجد، به مقصد رسيده؛ زمين گودي در پناه ديواره كوهها و تپهها، صدها ماشين سوختكش، بيهيچ نظم و نظامي، يكي چپ و يكي راست و يكي روبهرو، ترمز زدهاند كنار شكم يك خاور پاكستاني تا بار گازوييل و بنزينشان را بفروشند. اينجا، در خشكترين نقطه از سيماي ايران كه حتي استقرار برجك مرزباني هم مقرون به صرفه نيست، نبض حيات هزاران خانواده است كه ميتپد با هر جرعهاي از گازوييل و بنزين كه از مشك و دبههاي 70 ليتري بار زده بر كول نيسان و تويوتا، به مخزن خاور سرازير ميشود.... در بعضي لحظهها، روايت به ساجد سپرده ميشود. «اين سوخته، وقتي سوخت حمل ميكني مطمئن باش كه داري يك بمب رو حمل ميكني. يك بمب دو هزار كيلويي، معادل ده بشكه. هر وقت كوچكترين جرقهاي يا آتشسوزي راه بيفته اينو بدون خودتم رفتي باهاش. خداي نكرده برات تصادف پيش بياد، درجا برق و باتري از اون طرف بنزين خود ماشين. خودت رو زنده زنده كباب ميكنه. احتمال در اومدنت ديگه كمه. ماشينه ديگه. قسمت فرمونش مياد رو سينهات. نميتوني بياي بيرون ديگه. ديگه زنده زنده كباب ميشي، مردمم نگات ميكنن، هيچ كاري نميتونن برات بكنن. اونايي كه لب مرز ميشينن، كارشون دزديه. همين سوختي كه با هزار بدبختي رفتي قرض كردي، ماشيني كه به هر نحوي به دستش آوردي، يارو با يه اسلحه مياد ازت ميگيره و ميبره. ديگه هيچي. دست و پاتم ميبنده. اگه زياده زورم بزني يك گلوله حرومت ميكنه .... خطرات به قيمت جونمون تموم ميشه. هر لحظه جونمون كف دستمونه. ما، سر يه جنازه سواريم، تابوت خودمون رو با خودمون ميبريم....»
چشم دوربين در ثانيههاي پاياني و در راه برگشت، به اسكلت نيسان سوختهاي كه كنار جاده رها شده خيره ميماند. همين جا بود كه مجتبي ميگفت: «از كابوس سفر به مرز من زنده برگشتم اما اين كابوس زندگي واقعي و روزمره مردمي است كه براي معيشت خانوادهشان بارها تكرار ميشود و معلوم نيست كه در كدام يكي از اين روزها، آرزوهاي يك مادر، عمر يك پدر و پناه همسر و فرزندي تبديل به خاكستر شود.»
فيلم با نوشتهاي از زبان كارگردان به پايان ميرسد؛ اينكه ساجد با گروه جهادي فعال در صنايع تبديلي خرما آشنا و مشغول به جمعآوري و بستهبندي خرما شده و از سوختبري دست كشيده .......
12 آبان 1402
... چندماه از گفتوگوي من و مجتبي گذشته. از ساجد خبر ميگيرم. مجتبي، هفته قبل با ساجد حرف زده. ساجد، خرماچيني را رها كرده و باز هم سوختكشي ميكند......
نام فيلم؛ «من زنده برگشتم»، هم ميتونه به عنوان نتيجه و پايان فيلم تعبير بشه؛ اينكه يك انسان از يك مهلكه جان به در برده و هم ميتونه مخاطب رو كنجكاو كنه كه قراره بيننده چه داستاني از رويارويي مرگ و زندگي باشه. قصه فيلم، در واقع با همون سوالي شروع ميشه كه در دقايق اول فيلم، ساجد؛ شخصيت اصلي فيلم كه خودش هم يك سوختبره از شما ميپرسه؛ «ميدوني اينجا دخترا شب بعد از عروسيشون طلاهاشون رو ميدن به داماد كه بره يه نيسان بخره و بزنه به دل كوه؟» قبل از اينكه ساجد رو ببينين، از سوختبري در بلوچستان شنيده بودين؟
من از سال 1388 به سيستان و بلوچستان آمد و رفت دارم. در اين سالها، با گروههاي جهادي همراه شدم و مشكلات مردم منطقه، وضعيت بهداشت و مسكن و اشتغال و آموزش بچههاشون، سبك زندگيشون رو از نزديك ديدم. من در اين سالها و اين سفرها به سيستان و بلوچستان، به مناطقي رفتم كه براي تردد شبانه بين دو تا خونه، بايد قابلمه يا ديگ روي سرم ميگرفتم كه گلوله تك تيرانداز به سرم نخوره. در همه اين سفرها، از سوختبري هم شنيده بودم ولي سوژه گزارشهاي مستندم، موضوعات ديگري بود. اينبار هم قرار بود فيلمي درباره صنايع تبديلي خرما در شهرستان سرباز و اشتغالزايي از اين طريق بسازم كه در مسير ساخت همين فيلم، با ساجد آشنا شدم و اسم
«كافه بلوچي» رو، اولينبار از ساجد شنيدم. من از كافه بلوچي، يك تصور فانتزي در ذهن خودم ساخته بودم؛ مكاني با شيشههاي بلند و جايي براي نشستن و غذا خوردن رانندههاي عبوري و نميدونم چرا چنين تصويري در ذهنم شكل گرفته بود. وقتي با ساجد به كافه بلوچي رفتم، واقعيت سوختبري و قاچاق سوخت رو هم از نزديك ديدم.
يعني تا زماني كه به كافه بلوچي رفتين، قاچاق سوخت نديده بودين؟
نديده بودم با وجود اينكه هميشه در جادههاي استان، نيسانهاي قاچاق سوخت رو ميديدم ولي پيگيري نميكردم كه محل بارگيري و دپوي سوخت كجاست و از كدوم مسير و به كدوم مقصد ميرسه.
هر كسي كه حتي يك بار با سوختبرها روبهرو شده باشه و باهاشون حرف زده باشه و از زبان سوختبرها شنيده باشه كه تا به حال هزاران سوختبر، بر اثر انفجار ماشين در آتش سوختن، بعد از مدتي، اولين سوالي كه به ذهنش ميرسه اينه كه آيا همون سوختبرهايي كه باهاشون حرف زد و اونها از سختيهاي شغلشون گفتن، هنوز زندهان يا نه. ساجد هنوز زنده است؟
بله زنده است. ساجدهاي زيادي در شهرستان سرباز و روستاهاش هستن. سالها قبل، مهمون يك پيرمرد بلوچ بودم در خونهاي در دل كوه. عكس مرد جووني به ديوار خونه بود. پرسيدم اين كيه؟ گفت پسرمه. پرسيدم حالا كجاست؟ گفت ديگه نيست. پسرم سوخت حمل ميكرد. پرسيدم منظورت از حمل سوخت همون قاچاق سوخته؟ گفت بله بله. براي روزي حلال رفته بود.... يك شب در يكي از روستاهاي شهرستان سرباز، پاي سفره نشسته بوديم و مرد جووني هم اونجا بود و با گوشي تلفنش مشغول بود و توجهي به ما نداشت. من گفتم چند وقت پيش دو تا نيسان اينجا با هم برخورد كردن و آتش گرفتن و خيلي تصوير دردناكي بود و مثل اينكه از بچههاي همين روستا بودن. يكي از مهمونها به مرد جوون اشاره كرد و گفت اين برادر همونيه كه توي نيسان سوخته. به مرد جوون تسليت گفتم و پرسيدم حالت خوبه الان؟ اينطور؟ عادي؟ بقيه مهمونها گفتن براي همهشون عادي شده؛ براي همهشون عادي شده كه سوختبر ميره و ممكنه هيچوقت به خونه برنگرده... من اونجا، در اون لحظه و پاي اون سفره، فكر ميكردم كه چرا زمين دهن باز نميكنه و چرا من نميرم داخل زمين؟ چه بلايي سر اين مردم اومده كه مرگشون، مرگ عزيزانشون عادي شده؟ عادي شدن مرگ؟ و اين در اون منطقه يك واقعيته. در اون منطقه، مرگ سوختبرها عادي شده و هيچ كسي هم از مرگ سوختبرها باخبر نميشه. هيچ كس. چطور ممكنه مسووليت زندگي اين انسانهاي مظلوم رو هيچ كسي قبول نكنه؟ سوختبري چه شغليه؟ معاش يك خانواده، چقدر لنگ مونده كه جوون اين خانواده به شغلي مشغول ميشه كه اينطور با جونش معامله ميكنه؟ چند نفرمون حاضريم از چنين شغلي نون در بياريم؟ شغلي كه بدوني الان ميري، ولي ممكنه برنگردي؟ من بعد از اينكه با ساجد همراه شدم، يك قصه انتخاب كردم. نميتونستم عمق ماجراي
سوختبري رو بيان كنم ولي قصدم اين شد كه اگر زنده برگردم، با فيلمم ميگم كه قصه اين مردم چيه و اگر زنده نموندم، شايد مرگ من باعث بشه به اين مردم توجه كنن.
يعني شما خودتون رو، تفكر و نگاهتون رو با سوختبرها همسطح كردين؟ شدين مثل يك سوختبر كه توي جاده با ترديد مرگ و زندگي زنده است؟ چرا؟
من با ساجد و با همه اون جوونا چه فرقي داشتم؟ من يه جوونم توي اين كشور و اونم يه جوونه. تلويزيون فقط به من ماشينهاي بيپلاك از سوختبرها نشون ميده و از اين بچهها تصوير هيولا ساخته. بابت همين تصاويري كه ديده بودم، هميشه از مردمي كه قاچاق سوخت ميكردن ميترسيدم و فكر ميكردم الان منو به رگبار ميبندن. بايد ميرفتم ببينم در دنياي واقعي چه خبره و در دنياي واقعي ديدم اين بچهها، اين روستازادههاي ساده، همگي به دليل معيشتشون مجبور به سوختبري شدن. ساجد، جوون تحصيلكرده اين مملكته اما مجبور به سوختبري بود. چرا جوون تحصيلكرده مملكت بابت معيشتش بايد اينطور به سختي و مشقت بيفته؟
تردد رسمي يا غيررسمي در منطقه مرزي، شرايط خاصي داره. سوختبرها چطور كمك كردن شما به نقطه صفر مرزي و بارانداز و محل تخليه سوخت برسين؟
قبل از حركت به من گفتن به فلاني تلفن بزن؛ مرد بلوچي بود كه در روستاي مرزي زندگي ميكرد. گفتن به اين مرد تلفن بزن و بگو كه راهي جاده سوختبري هستي كه اگر برات اتفاقي افتاد، با خبر بشه يا برات امان بگيره و تو رو نكشن. من به اون مرد تلفن زدم. اون مرد مشغول حرف زدن بود كه صداي رگبار مسلسل اومد و تلفن قطع شد. چند ساعت بعد به من خبر دادن كه اون مرد و پسرش كشته شدن.
شما در فيلم ميگين كه از مولوي روستا اماننامه گرفتين.
بله. ريسك بزرگي بود. سوختبرها به من گفتن مخالفان مولوي اگر اين اماننامه رو ميديدن، تو رو «دو رو خشخاشي» ميكشتن يعني اگر روال عاديشون در مقابل غريبه متجاوز، سر بريدن بود، من رو، هم سر ميبريدن و هم مثله ميكردن.
در فيلم ميبينيم كه مولوي در حمايت از مردم و در انتقاد از دولتها كه به فقر اين مردم هيچ توجهي ندارن حرف ميزنه.
بله. مولوي انسان شريفي بود. ميگفت اين مردم شغل ميخوان. ميگفت چطور ممكنه كه سوخت از مركز كشور تا اين نقطه ميرسه و هيچ مانعي سر راهش نيست اما به محض اينكه بار نيسان ميشه، بار توقيف ميشه؟ كانتينر سوخت چطور از مركز كشور تا اينجا ميرسه و هيچ مانعي سر راهش نيست؟
اين سوال البته هميشه در مرز شمال غرب و منطقه كردستان هم مطرح بوده. اگر دولت در نوار مرزي، توليد و اشتغال رو مورد حمايت قرار ميداد و امنيت سرمايهگذاري رو تامين ميكرد، دليلي نداشت مرزنشين ما در اون مسير كوهستاني سخت و مرگبار كولبري كنه. توجيه دولت هميشه اين بوده كه مرزنشين بايد با درآمد اشتغال در بازارچه مرزي زندگي كنه و كولبري و بَدوكي و سوختبري، ممنوعه. ولي هيچوقت از دولتها پرسيده نشد كه وقتي بازارچه مرزي به مدت چند سال تعطيل ميشه يا در يك منطقه مرزي، هيچ بازارچهاي وجود نداره، مرزنشين بايد از چه راهي و چطور زنده بمونه؟ و اصلا درآمد اشتغال در بازارچه مرزي چقدر هست و آيا براي زنده موندن كافيه؟ در اين دو دهه كه قاچاق در نوار مرزي زياد شد، دولت در توجيه علت برخورد با كولبرها و بدوكها و سوختبرها و شوتيها، هميشه اين جواب تكراري رو گفته كه «مرزنشينها طمع دارن و زيادهخواه هستن و به همين دليل قاچاقبري ميكنن تا درآمد بيشتري داشته باشن.» شما به كافه بلوچي رفتين و وضع زندگي اون مردم رو ديدين. شغل مردم اون منطقه چيه؟ در اون منطقه كه از 20 سال قبل تا حالا، خشكسالي امان زمين و آدم و هرچه موجود جاندار رو بريده، آيا شغلي بوده و با اين حال، مردم به دليل زيادهخواهي، راهي سوختبري شدن كه درآمد بيشتري داشته باشن؟
در شهرستان سرباز و به طور مشخص، مرز كافه بلوچي، شغل مردم، كشاورزي و دامداريه. محصول كشاورزي اون منطقه، خرماست كه تا دو سال قبل، چون هيچ آموزشي براي نگهداري و بستهبندي خرما ارايه نشده بود، اين مردم، به شيوه سنتي، خرما رو توي كيسههاي 20 كيلويي ميريختن كه با اين شيوه، خرما له ميشد و كيفيتش رو از دست ميداد و بنابراين، به قيمت مفت هم فروخته ميشد. گروههاي جهادي كه به منطقه ميرفتن، بستهبندي صحيح رو به باغدارها آموزش دادن و صنايع تبديلي خرما ايجاد كردن. مردمي كه از طريق اشتغال در صنايع تبديلي خرما، درآمد بهتري پيدا كردن، ديگه سوختبري نرفتن. چرا بايد ميرفتن؟ مگه سوختبري چقدر درآمد داره؟ اما سوال مهمتر اين بود كه اصلا چرا گروه جهادي بايد بره اونجا؟ وظيفه دولت در قبال اين مردم چيه؟ ايجاد شغل در كشور به عهده چه نهاديه؟ مولوي همين حرف رو ميگفت. مردمي كه به يارانه 45 هزار تومني قانع بودن، چطور ممكن بود به شغلي با درآمد 500 هزار تومني يا يك ميليون تومني راضي نباشن؟ چه امكان ديگري براشون فراهم شد كه بهشون بگيم تو بايد از قاچاق سوخت دست برداري؟ قاچاق سوخت چه منفعت ماندگاري براي اون مردم داره جز اينكه ميدونن با جونشون بازي ميكنن؟ هر سوختبر، وقتي اتاق نيسانش پر باشه، موقع حركت در جاده، يك بمب متحركه. كدوم عقل سليمي ميپذيره آدمهايي از اين راه زندگي كنن؟ آيا سوختبري دليل ديگهاي داره جز اينكه كارد به استخوان اين مردم رسيده و چاره ديگهاي براي تامين معاش ندارن؟ سوختبرها به من گفتن پاكستان، هر از گاهي مرز رو به سمت ايران ميبنده. هر وقت مرز بسته ميشه، سوختبري هم در اون نقطه تعطيل ميشه. هر وقت مرز بسته ميشه، آمار دزدي توي كافه بلوچي و شهرستان سرباز زياد ميشه. ماشين ميدزدن، موتور ميدزدن. مگه ميشه به اون مردم بگي غذا نخورن يا بچه هاشون گرسنه بمونن؟ جوونايي كه ميرن سوختبري، خانواده دارن. بايد خرج زندگي رو تامين كنن.
تصور ميكنم هر پسري كه در كافه بلوچي متولد ميشه، پدر ميدونه كه سرنوشت بچهاش سوختبريه.
به يك پيرمردي توي كافه بلوچي گفتم، شما با اين وضع زندگي و معيشت، چرا 6 تا 7 تا 8 تا بچه دارين؟ گفت دو، سهتاشون كه توي سوختبري ميميرن، دو سهتاشونم اينا با تير ميزنن، دو سهتاشون برامون ميمونن.... اين چه نگاهيه به زندگي؟ اون منطقه انگار يه تكه از خاك ايران نيست. اون مردم حتي آنتن تلويزيون نداشتن. مدرسه داشتن ولي بچهها بعد از چند كلاس، ميرن به سمت قاچاق سوخت يا قاچاق مواد. چارهاي نيست. گروه جهادي مگه چقدر توان داره كه هم شغل ايجاد كنه، هم آموزش بده، هم به سلامت و بهداشت مردم برسه؟
در چند جمله كوتاه، مهيب بودن سوختبري رو چطور ميتونين توصيف كنين؟
اين تجربه زيسته من بود. يك بار رفتم و زنده برگشتم. اون آدما، ماهي سه يا چهار بار براي معيشتشون ميرن و هر بار كه ميرن، شايد برگشتي براي رفتن دوباره نباشه. مرز سرباز كه مسير سوختبرهاست، از اتوبانهاي شهر تهران شلوغتره. نيسان پشت نيسان با اتاق پر و خالي ميره و برميگرده. در نقطه صفر مرزي، وارد يك جهان بيقانون ميشي. هيچ تضميني براي زنده موندن نيست. مرگ هم فقط به دليل انفجار بار سوخت نيست. زنده برميگردي اگر ماشينت چپ نكنه، اگر توي دره سقوط نكني، اگر بار سوختت رو ازت ندزدن، اگر تو رو با گلوله نزنن، اگر موقعي كه خوابت برده، سرت رو نبرن. توي اون مسير كه ميرفتيم، كنار كشيديم كه چند ساعت استراحت كنيم. شب بود. سپيده كه زد و آسمون روشن شد، نيساني دورتر از خودمون وسط بيابون رها شده بود. رفتيم جلوتر. سر راننده رو بريده بودن گذاشته بودن روي سينهاش.
در خيلي از سكانسهاي فيلم، مثلا وقتي توي مسير، ماشين ساجد خراب ميشه، در اون شب تاريك و در اون كوره راهي كه فقط براي عبور يك ماشين راه هست، صداي شما پر از ترسه وقتي تعريف ميكنين كه چه اتفاقي افتاده و صداي شما با استارتزدنها و گاز دادنهاي نيسان در هم قاطي ميشه. اون لحظه واقعا ترسيده بودين؟
اون نقطهاي كه ماشين ساجد خراب شد، خطرناكترين نقطه مسير بود؛ كورهراهي كه دوطرفش كوه و دره بود. ساجد به من گفت اگر اينجا بمونيم، ميريزن سرمون و يك گلوله حروممون ميكنن و ماشين رو هم با بار سوختش برميدارن و ميرن. ديگه كاري به اين ندارن كه اين ماشين، ميليونها تومن قسط داره و اگر اينبار سوخت به مقصد نرسه، خانواده سوختبر بايد تاوانش رو بده.
10 ميليون تومن بنزين پشت نيسان بار زدي، اگر خودت هم زنده نموني، بايد پول اينبار به صاحب بار برگرده وگرنه زندگي خانواده رو تباه ميكنن. وقتي من و ساجد به مرز «جالگي» پاكستان رسيديم، دورتادور كانتينرهاي تحويل سوخت، آدماي مسلح ايستاده بودن. وقتي ساجد بار نيسانش رو خالي ميكرد، پشت سر ما، يك نيسان ايستاده بود پر از آدماي مسلح.
به همين دليل وقتي به اون گود تحويل سوخت رسيدين، كادر تصويرتون طوري باريك شد كه فقط تا شعاع دو متر جلوتر از دوربين معلوم بود؟
كمي از قبل از اينكه به اون گود وارد بشيم، ساجد به من گفت مجتبي، اينجا ديگه دوربين رو خاموش كن. دوربين دستت ببينن ما رو ميكشن. وقتي به اون گود و محل تخليه سوخت رسيديم، به ساجد گفتم اگر اين پلان رو نگيرم، فيلمم ناقص ميمونه. ساجد آدم نترسي بود ولي گفت مجتبي، اگر اينجا موبايل دربياري كارمون تمومه. گفتم پس من چكار كنم؟ ماشين رو پارك كرد و گفت، من ميگم بيا از من عكس بگير، تو هم وانمود كن كه مشغول عكس گرفتن از من هستي. 20 ثانيه وقت داري فيلمت رو بگيري. كار ديگهاي از دستم برنمياد. به ساجد گفتم همين عاليه. همون وقت، پيرمردي كه از اونجا رد ميشد، مچ دست منو گرفت. با خودم گفتم كارم تمومه. ساجد اومد جلو و با پيرمرد به گويش بلوچي حرف زد. پيرمرد به ساجد گفت ميخواسته به من صبحانه بده. من اونجا با كسي حرف نزدم چون اگر حرف ميزدم، ميفهميدن بلوچ نيستم با وجود اينكه لباس بلوچي پوشيده بودم و حتي خيلي شبيه پاكستانيها بودم. فقط ايستادم و نحوه خريد و فروش بنزين رو ديدم. به قيمت دلار ميخريدن. به قيمت روز. يك ورق كاغذ دستشون بود و مينوشتن كه مثلا ساجد ساعت 11 ظهر 100 ليتر بنزين فروخته و قيمت امروز دلار اين رقمه و 100 ليتر، اين رقم دلار ميشه. همه سوختبرها، سوخت رو از «مندي» تحويل ميگيرن. مندي، انبار سوخت قاچاقه. ساجد، شماره كارت بانكي صاحب مندي رو به خريدار ميگفت و اون هم پول سوخت رو به كارت صاحب مندي واريز ميكرد و تمام. نه سندي رد و بدل ميشد و نه امضايي گرفته ميشد. هيچ. همه اتفاقات بر پايه اعتبار و اعتماد بود. يك اقتصاد بسيار پاك برخلاف تصور ما.
سوختبرها چطور كشته ميشن؟
بيشتر حوادث منجر به مرگ، موقع برگشت اتفاق ميافته؛ سوختبر، بارش رو تحويل داده و حالا ميخواد با عجله از همون جاده كوهستاني و كورهراهي كه اومده برگرده. اگر از اون كورهراه به سلامت رد بشه، پا ميذاره روي گاز و توي اوج خستگي و ترس و هول، ميكوبه به اتاق يه نيسان كه 2000 ليتر بنزين يا گازوييل بار زده و راهي مرزه. گاهي هم ماشين چپ ميكنه. جاده و مسير سوختبري، مسير و جاده قانوني نيست و ناچارن از مسيرهاي پنهان برن. گاهي بايد از سينهكش كوه بالا برن. نيساني كه 2000 ليتر بنزين يا گازوييل بار زده، بايد روي ديواره صاف كوه خودش رو بكشه بالا. ماشين از اون بالا پرت ميشه و منفجر ميشه و تمام.
البته بخشي از مسير زميني سوختبري كه درنهايت هم به مرز پاكستان ختم ميشه، جنوب كرمانه. من سال 1398 كه رفتم قلعه گنج، با يك سوختبر همراه شدم و در جادهاي كه به سمت رَمِشك ميرفت، به من آسفالت سوخته جاده رو نشون داد كه جاي انفجار نيسان بود. از همون سال كه آسفالت ذوب شده جاده رو ديدم، فكر كردم كه هم در مرز بلوچستان و هم در جنوب كرمان، خونهها و خانوادههاي زيادي رو ميشه پيدا كرد كه عزادار عزيزي هستن كه در سوختبري كشته شده.
البته كشته شدنشون حين سوختبري براشون عاديه. هر چي از جنازه مونده باشه، ميارن دفن ميكنن و تمام. نه پارچه سياهي نصب ميشه و نه مراسمي برگزار ميشه.
بعد از اينكه فيلم در جشنواره «سينما حقيقت» اكران شد، كسي نپرسيد چرا و چطور وضع زندگي چند انسان در اين مملكت اينطوريه؟
فيلم رو به ستاد مبارزه با قاچاق كالا و ارز داديم كه اگر بتونن، از گروه جهادي در حوزه اشتغال حمايت كنن. ولي اين كارها بيفايده است. قاچاق سوخت يك فرآيند سيستماتيك و حتي سازماندهي شده است. حجم بنزين و گازوييلي كه از مرز پاكستان خارج ميشه، يك رقم سرسام آوره. اين قاچاق منافع چه كسي رو تامين ميكنه كه كانتينر سوخت بدون يك خراش تا سيستان و بلوچستان و تا كافه بلوچي ميرسه و هيچ بازرسي هم سر راهش نيست؟ مگه اون منطقه چقدر گازوييل لازم داره؟ كدوم مسوولي رفته صف گازوييل زابل رو ببينه؟ كانتينر و كاميون پشت سر هم صف ميكشن براي گازوييل و 20 دقيقه طول ميكشه از ابتدا تا انتهاي صف برسي. وقتي توي تهران دلار گرون ميشه، توي كافه بلوچي همه خوشحال ميشن چون تا ديروز 2 هزار ليتر گازوييل رو با دلار مثلا 15 هزار تومني (قيمت سال 1400) ميفروختن امروز با دلار مثلا 30 هزار تومني (قيمت سال 1400) ميفروشن. اين وسط منافع آدمايي تامين ميشه كه ناپيدان. سوختبرا، ابزار تامين منافع اين آدماي ناپيدان و ما كيلومترها دورتر از كافه بلوچي، توي شهر مينشينيم و در مورد ممنوعيت قاچاق سوخت حرف ميزنيم.
چند روز توي كافه بلوچي بودين؟
يك هفته.
اشاره كردين كه مرگ خودشون براي خودشون عادي شده. مرگ بقيه آدمها هم براشون عادي شده؟ ساجد چه عادي ميگفت كه «راهزن براي تصرف ماشين و گازوييلت، يك گلوله حرومت ميكنه و تمام» انگار خاصيت فقر اين هست كه مرگ رو عادي ميكنه. شما به خودتون گفتين با ساجد ميرم چون يكي مثل همين سوختبرها هستم. همونطور كه اونا به خودشون ميگن كه ميرم چون منم مثل پسرهمسايه هستم. براي شما هم مرگ سوختبرها عادي شد؟
نه. هرگز. با ارزشترين چيزي كه هر انسان داره، جونشه. من رفتم كه ببينم اين بچهها چه راهي رو براي ادامه زندگي ميرن. وقتي سوار ماشين شدم پر از ترس بودم چون اون اماننامه هم به هيچ دردي نميخورد. من به اين فكر كردم كه با ساجد هيچ فرقي ندارم. ساجد ميدونست كه اگه رفتي، ممكنه زنده برنگردي. براشون مساله پيچيدهاي نبود. ميدونستن كه اگر دستگير بشن، ميرن زندان. اگر نيروي انتظامي دنبالشون بيفته، با همون 2000 ليتر سوخت پشت نيسانشون وسط بيابون پا ميذارن روي گاز و ديگه به اين فكر نميكنن كه با اين سرعت ممكنه چپ كنن يا ممكنه منفجر بشن. ما 5 تا ماشين بوديم. وسط راه به كمين نيروي انتظامي خورديم و از هم جدا شديم. موقع برگشت، ماشين يكي از سوختبرها كنار جاده خراب شده بود. يه ماشين ديگه كه بارش رو تحويل داده بود و در راه برگشت بود، توقف كرد كه سوخت رو از ماشين خراب به ماشين خودش منتقل كنه. كل ابزارشون يك شلنگ گاز بود. 2 هزار ليتر گازوييل رو بايد با يك تكه شلنگ گاز جابهجا ميكردن. فكر كن چند ساعت طول ميكشيد؟ وقتي ماشين ساجد خراب شد، پشت سرم رو نگاه كردم. صفي از نيسان
پشت سرمون بود. ما وسط كوه مونده بوديم. تا ما حركت نميكرديم بقيه هم نميتونستن حركت كنن. اين صحنه رو در كافه بلوچي هم ديده بودم؛ توي خيابوناي كافه بلوچي، از يك سمت، ماشين خالي از مرز برميگرده و از يك سمت، ماشين پر ميره مرز. از شهر و روستا كه خارج ميشي و توي بيابون ميافتي، از هر طرفت يه نيسان مياد؛ از چپ، از راست، از روبهرو. وسط بيابون ديگه جادهاي نيست. همه، زيگزاگي از كنار هم رد ميشن و همه هم عجله دارن و همه هم ميخوان زودتر به مرز برسن.
پول سوختبري تغييري در زندگيشون ايجاد كرده بود؟
نه. معلومه كه نه. مگه چقدر پول گيرشون مياومد؟ در حدي كه زنده بمونن. قاچاق هيچ كسي رو ثروتمند نميكنه. قاچاقچي سود ميبره و سوختبر، حمال اون قاچاقچيه. اون زماني كه 2000 ليتر رو دو ميليون تومن ميخريدن، سهم سوختبر، 100 هزار تومن بود. وقتي 2000 ليتر رو 10 ميليون تومن ميخريدن، سهم سوختبر دو ميليون تومن بود. سوختبر، بيشتر از سه يا چهار بار در ماه نميتونه بره اون هم اگر زنده برگرده. نيسان، هر بار در رفت و برگشت خراب ميشه چون تمام مسير، كوه و سنگ و دشت و بيابونه. پس هيچ سودي در كار نيست. فقط مهم اينه كه زنده برگردن و پولي بيارن كه خانوادهشون هم زنده بمونه.
شما فرد معتقدي هستين؟ آدم مذهبي هستين؟
به خدا اعتقاد دارم. نماز ميخونم.
سوختبرها هم مذهبي بودن؟
بله. مسلمونن. نماز ميخونن. اهل تسنن هستن. ابتداي فيلم ميبينين كه من از عروسيشون فيلم گرفتم و مولوي مشغول دعا خوندنه.
اينكه قاچاق، در قانون ايران، جرم و تخلفه از نظرشون اشكالي نداشت با اينكه مذهبي و معتقد بودن؟
اون پيرمرد گفت پسرش كه سوختبر بوده در مسير روزي حلال كشته شده. شما براي خانوادهات مجبوري خودت رو توي مشقت بندازي. چطور ميتونستن شاهد مرگ بچههاي گرسنهشون باشن فقط به اين دليل كه قاچاق جرم و تخلفه؟ اونا منتظر بودن كسي فكري به حالشون بكنه و براي حل مشكلاتشون تصميمي بگيره كه تصميم هم بر اين شد كه اين مردم حمال سوخت باشن و پول و سودش به جيب ديگران بره. اما به جيب چه كسي؟ جواب اين سوال رو بايد از چه كسي بگيريم؟ از استاندار؟ از فرماندار؟ از رييسجمهور؟ از وزير؟ همهشون بايد جواب بدن. چطور ممكنه بيخبر باشن؟ سهميه ماهانه اون منطقه سه ميليون ليتر گازوييل بود ولي سال 1400، ماهانه 11 ميليون ليتر گازوييل وارد سيستان و بلوچستان ميشد و هر كانتينر 20 هزار ليتر سوخت حمل ميكرد. اين كانتينر با 20 هزار ليتر گازوييل از جاده رسمي حركت ميكرد. اين سوخت بايد به جايگاه تحويل داده ميشد. اين جايگاه مگه چقدر گازوييل ميخواست كه كانتينر پشت سر كانتينر ميرفت توي جايگاه و گازوييل خالي ميكرد؟
شما شعار برخورد با قاچاق سوخت رو قبول ندارين؟
دروغ محضه.
يك هفته كافه بلوچي بودين. جاي چه چيزهايي اونجا خالي بود؟
رفتار انساني. اونا هموطن ما بودن. چرا بايد درد براي خودمون اتفاق بيفته تا درد رو بفهميم؟ نميشه من سوختبر نباشم ولي بتونم ساجد رو درك كنم؟ قيمت اون فيلم، قيمت جون من بود. جون من چقدر ميارزيد؟ اونا ايراني بودن. اونا هموطن من بودن. اونا انسان بودن. زنهاي سوختبرها، تا اين بچهها از مرز برگردن، هزار بار ميميرن و زنده ميشن. مادرها و همسرها، از وقتي پسر يا شوهر راهي جاده ميشد تا برگرده، هر بار تلفنشون زنگ ميخورد، منتظر شنيدن خبر مرگ پسر يا شوهرشون بودن. يه دختر تازه عروس رو تصور كنين كه با هزار اميد ازدواج كرده و بعد، شوهر كه چارهاي جز سوختبري نداره، ميره مرز و جنازهاش برميگرده. چي به سر اين زندگي مياد؟ اون همه رويا و عشق؟ كي بايد تاوان اين زندگيهاي از هم پاشيده رو پس بده؟ ايران فقط تهران نيست. كل اين جغرافيا كشوري ساخته به اسم ايران. دولتها در قبال تك تك آدمهايي كه در اين جغرافيا زندگي ميكنن مسوولن. قانون اساسي كشور، دولتها رو مكلف كرده كه نسبت به تامين معيشت و نيازهاي اوليه تك تك اين مردم مسوول باشن. دولتها بابت اين تكليف پاسخگو نبودن. من بابت فيلمهايي كه ميسازم احضار ميشم و بايد جواب بدم كه چرا اين فيلمها رو ميسازم. ديدن اون صحنههاي خشن، ديدن كشته شدن يك انسان قلبم رو آزار ميده. وقتي از مناطق محروم حرف ميزنيم، در واقع از مغز يكسري از مسوولان حرف ميزنيم. محرومترين نقاط ايران، مغز اين مسوولانه كه 10 تا گروه جهادي لازم داريم تا مغز اين آدما رو از محروميت در بيارن. تا امروز چند نفر از دولت رفتن كافه بلوچي؟ چند نفر از دولت جرات دارن برن كافه بلوچي؟ استاندار رفته؟ فرماندار؟ وزير؟ رييسجمهور؟ مقامات، اسم كافه بلوچي رو كه ميشنون، تنشون ميلرزه. كدومشون جرات دارن توي كافه بلوچي راه برن؟
ولي اونجا آدما زندگي ميكنن.
توي كافه بلوچي به ما ميگن گجر. گجر از قاجار مياد. زمان قاجار، فارسها بلوچها رو خيلي اذيت كردن. اونجا هر كسي رو غير از خودشون ببينن ميگن اين گجره. دولتها اين مردم رو براي ما وحشتناك جلوه دادن. ساجد توي ماشينش حتي يك چاقوي ميوهخوري نداشت. ميگفت اگه من رو با چاقو بگيرن، حمل سلاح سرد رو ضميمه پرونده ميزنن. سوختبر هيچ وسيله دفاعي نداره. اگه توي مسير يا پشت مرز بهشون حمله بشه اينا هيچ وسيله دفاعي همراهشون ندارن.
وقتي از كافه بلوچي برگشتين، اون حجم ترسي كه به شما تحميل شده بود چقدر بهتون آسيب زد؟
ترسم قبل از رفتن بود كه اگه نتونم برم، فيلمم چي ميشه .
از ساجد خبر دارين؟
بعد از اينكه به تهران برگشتم، كمك گرفتم و ساجد در بستهبندي خرما مشغول به كار شد. خيلي ساده ميشد در اون منطقه شغل ايجاد بشه، به اون جوونا حقوق خوب بدن تا هم هيجان و انرژيشون براي آباداني اون منطقه صرف بشه و هم، مشكل اشتغال ريشهكن بشه.
و چرا انجام نشد؟
شايد به عمد.
چه فرقي ميكرد اگر سيستان و بلوچستان به يك استان بارور و مولد تبديل ميشد؟
نميدونم. استان به اين زيبايي. با اون غوغاي رنگ، با اون گردشگري نمونه، با موسيقي زيبا، با اون مردم مهماننواز. طبق محاسبات جغرافيايي، شهرستان نيمروز وسط كره زمينه يعني آفتاب از سيستان و بلوچستان طلوع ميكنه. چند سال قبل كه سيل اومد، به نقاطي از استان رفتم كه هيچ غريبهاي به اونجا پا نگذاشته بود.
اولين تاثير آسيب در يك فرد آسيب ديده رو، ميشه توي نگاهش پيدا كرد. شما در نگاه اين آدما چي ديدين؟
بيتفاوتي به مرگ عزيزانشون. مرگ عزيزانشون براشون عادي شده بود. عادي شدن مرگ انسانها خيلي دردناكه.
يعني اگه از فرزندشون، از برادر سوختبرشون كه كشته شده بود، حرف ميزدن، چشمشون تر نميشد؟
نه. عادي بود. ميگفتن مُرد ديگه. اين مسائل خواب رو از چشم آدم ميگيره. بعد از ديدن اين همه درد، از زنده بودنم خجالت ميكشم.