• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5623 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۱۷ آبان

درنگي بر رمان «برآمدن آفتاب زمستاني» نوشته رضا جولايي

عشق، بحران و سياست در دهه 20

محمد صابري

تولستوي در سطر آغازين آناكارنينا مي‌نويسد: خانواده‌هاي خوشبخت همه مثل همند اما خانواده‌هاي شوربخت هركدام بدبختي خاص خودشان را دارند. در ادامه همين گفته شگفت‌انگيز در برآمدن آفتاب زمستاني و از زبان راوي نوجوان قصه مي‌خوانيم: «در خانواده ما همه‌چيز پنهاني بود. عشق، زندگي و مرگ هر كدام‌شان پنهاني بود.» با اين مقدمه و به ايجاز و اختصار نگاهي خواهم داشت به «برآمدن آفتاب زمستاني» اثر رضا جولايي.
«برآمدن آفتاب زمستاني» در يك سطر روايتي است رئاليستي و خطي با راوي داناي كل محدود كه هم‌زمان با خوانش برشي از تاريخ دهه شوربخت بيست به مضمون خانواده مي‌پردازد. همه‌چيز در خانواده شكل مي‌گيرد، از عشق و عواطف بي‌حد و مرز تك‌تك اعضاي آن گرفته تا پسراني كه هر كدام روايت خود را از زندگي دارند. پسراني كه حرمت پدر را نگه داشته‌اند اما هر كدام به راه خود رفته‌اند. پدر در اين ميانه اما با همه خويشتن‌داري‌ها و سكوت‌هاي معنادارش دلواپس است و نگران: 
«اينگونه مواقع است كه آدم مي‌فهمد در اين مملكت هيچ پناهي ندارد، هيچ حقوقي براي او قائل نيستند. چنين مواقعي مي‌شود فهميد كه نه حقي داري و نه دوستي واقعي. كسي جرات نمي‌كند به حرفت گوش كند، چه رسد به همراهي كلامي يا آنكه بخواهند قدمي بردارند. خيال مي‌كرديم اين تيمسار و آن وكيل و وزير واسطه مي‌شوند. تازه ما كه به خيال خودمان منزلتي داريم. عامه مردم كه انگار براي حكومت اصلا وجود ندارند.»
«برآمدن آفتاب زمستاني» را مي‌توان ورود و خروج نسلي سرگردان دانست از راهروهاي هزار و يك خم سياستي به غلط رفته و تاوان پس‌نداده. ريزش و رويش نورهايي بلوطي و سپيد و اخرايي لابه‌لاي گردش و چرخش سريع فصل‌ها و در يك نگاه، مردماني در انقياد و صُمُّ بُكم. زير برق نگاه‌هاي تيز حاكمان، اين و آن سوي مرزهاشان. مردماني كه به يك زبان حرف مي‌زنند اما چندان كه بايسته است به دل‌هاي هم راه نمي‌برند.
در عين حال «برآمدن آفتاب زمستاني» را مي‌توان گزارشي ادبي از تكه‌تكه‌هاي آن سه سال پرماجراي تاريخ ايران‌زمين دانست. نويسنده تمام مساعي‌اش را به كار گرفته تا اين گزارش در هزار توي داستاني از يك خانواده نسبتا مرفه محو و اثرگذاري‌اش بيشتر و بيشتر شود. شايد به همين دليل است كه راوي نوجوان قصه، مدام در تب و تاب شرح احوالات تك‌تك اعضاي خاندان خود است. اينكه در اين راه چقدر توانسته موفق باشد، بحث ديگري است كه شرح آن در اين مقال نمي‌گنجد.
لابه‌لاي اين جست‌وگريزهاي تاريخي و ادبي، روايت به نيمه دوم خود مي‌رسد تا اوج هيجاني تازه را به كام مخاطب بچشاند. 
قصه عشق ناكام بابك به مهشيد از تاثربرانگيزترين فصل‌هاي اين روايت است. عشقي كه مي‌توانست همه تاريخ خانواده را تحت‌الشعاع قرار دهد اما هجرت نابهنگام قهرمان قصه به پاريس، سرنوشت را به گونه‌اي ديگر رقم زد. عشقي كه در عين حال پرسش‌هاي زيادي را در ذهن مخاطب باقي گذاشت. چه آنكه تا پايان قصه، راز بي‌تفاوتي او به مهشيد پس از آن شروع توفاني در بيان و ابراز عشق، برملا نمي‌شود. نكته ديگر آنكه فاصله زماني نه چندان زياد بين آن‌همه شورانگيزي و اين انفعال براي پر رمز و راز بودن اين كلاف سردرگم ابهام‌آميز است.
داستان پس از گذر از 100 صفحه نخست با سرعتي توام با هيجان و كنجكاوي بيشتر مخاطب را با نامه‌هاي قهرمان قصه كه دور از چشم همه خانواده توسط راوي نوجوان كشف مي‌شود، به سمت‌وسويي ادبي‌تر و قصه‌گوتر سوق مي‌دهد: 
«زندگي پيچيده نيست؛ مي‌آيي و مي‌روي، آهسته يا با شتاب. رفتن چندان دشوار نيست. فكر آرامش ابدي، خواب هفت هزار ساله مرا تسكين مي‌دهد. بدون نگراني، تشنج، بدون شكنجه. كسي نمي‌تواند مرا بيازارد. در ابديت غوطه‌ور مي‌شوم. همراه با آرامش. آسوده از اين روزگار كه جايي براي من نگذاشته.»
ناقوس مرگ با غرش‌هاي مهيب خود بر در و ديوار خانه فرود مي‌آيد. طوري كه قهرمان ناكام قصه را در هول و ولايي عظيم نگاه داشته و مدام فكر مي‌كند بيش از پيش به خط پايان نزديك است.
از قابل قبول‌ترين بخش‌هاي رمان، نوع مواجهه تك‌تك اعضا با مرگ بابك است. هر كس بنا به توان و توشه عاطفي و اخلاقي خود، تمام همتش را به كار مي‌بندد تا بتواند همدردي موجهي داشته باشد: 
«چقدر من سعادتمندم كه شما را دارم. در ميان شما هستم. وگرنه چه زود خود را مي‌باختم.»
عشق مابين دايي روزبه و خاله سودابه نيز از تكان‌دهنده‌ترين بخش‌هاي رمان است. گرهي تودرتو كه در بخش‌هاي پاياني باز مي‌شود: 
«حرف را عوض نكن دختر عمو، هر دوتان خجالت مي‌كشيد. داريد زمان را از دست مي‌دهيد. من چون هر دوتان را دوست دارم، مي‌گويم. عقل‌تان فلسفه مي‌بافد. بي‌خود مي‌گويد اين عشق نيست و بي‌خبر مي‌آيد و از دور مي‌آيد. درست نيست. خودتان را به فلسفه زده‌ايد. روزبه، من اگر جاي تو بودم يك روز را هم از دست نمي‌دادم. مگر چقدر فرصت داريم؟ چرا وقتي همديگر را دوست داريد، نمي‌گوييد؟»
رمان «برآمدن آفتاب زمستاني» به تازگي راهي بازار نشر شده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون