• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5625 -
  • ۱۴۰۲ شنبه ۲۰ آبان

تونل وحشت

آرش رادي

به موزه مردم‌شناسي و باستان‌شناسي شهر رشت مي‌روم. قيمت بليت تنها چهار هزار تومان است و اين پرسش پيش مي‌آيد كه چرا بايد بازديد از اين اشياي ارزشمند چنين ارزان باشد؟ آيا اين دسترس‌پذيري براي همگان به ارتقاي فرهنگي جامعه كمك خواهد كرد؟ آيا با ارزان كردن فرهنگ، شأن و شوكت و احتشام فرهنگ افزايش مي‌يابد؟ آيا اساسا هيچ كالا يا خدماتي در ايران امروز يافت مي‌شود كه بتوان با چهار هزار تومان از آن برخوردار شد؟!
يكي از نخستين ويترين‌ها‌ حاوي جمجمه مردمان هزاره اول پيش از ميلاد (حدود سه هزار سال پيش) است. چند جمجمه ناسالم و شكسته بدون هيچ حفاظي در ارتفاعي نسبتا پايين روي تلّي از خاك قرار داده شده‌اند. اين ويترين، بدون شيشه محافظ است و دورنماي كوره‌پزي يا تنور يك نانوايي متروك را تداعي مي‌كند. از مسوول مربوطه مي‌پرسم كه اين چه وضعي است؟ اگر كودكي يا -بر فرض- فرد ناراحتي عمدا يا سهوا جمجمه‌ها را بردارد و بشكند چه؟ چرا حريمي، حفاظي، بوق هشداري درنظر نگرفته‌ايد؟ او با خوشرويي پاسخ مي‌دهد: «اتفاقا فردا قراره بچه‌هاي مدرسه... رو بيارن بازديد؛ حواسمون هست، مشكلي پيش بياد، سريعا خودمونو مي‌رسونيم.» به او مي‌گويم: اتفاق به ‌طور ناگهاني مي‌افتد؛ تا شما خودتان را برسانيد كه كار از كار گذشته است و اگر قرار باشد شيئي داغان شود كه تا برسيد داغان شده... با حالتي متقاعد‌كننده و يواش تكخالش را رو مي‌كند: «نگران نباشين، از اينا تو انبار بازم هست. اگه لازم شد، جايگزين مي‌كنيم.»
چند ويترين را با سرگشتگي رد مي‌كنم. در كنج ديوار، خمره‌اي سفالين توجهم را جلب مي‌كند. قدمت آن به دوره مادها (چند سده پيش از هخامنشيان) برمي‌گردد. از حريم، حفاظ يا جايگاه مخصوص خبري نيست. روي لبه آن كيسه‌زباله كشيده و درونش ته‌سيگار و آشغال ريخته‌اند. با حيرت و تأثر، باز مسوول مربوطه را صدا مي‌زنم و شِكوه مي‌كنم. او كه ديگر حوصله‌اش سررفته كلامم را قطع مي‌كند و مي‌گويد: «اگر سطل آشغال چوبي يا پلاستيكي بگذاريم، مردم مي‌دزدند.» زبانم بند آمده است و توان سخن گفتن ندارم. مطمئنم كه كاملا جدي و با صداقت جوابم را داده و مزاح نكرده است.  
از همهمه‌هاي بلند، نظرم به دو جهانگرد روس به همراه مترجم‌شان جلب مي‌شود كه پشت ويترين جنگ‌افزارهاي عهد باستان گرم گپ و گفت با مسوول مربوطه هستند. يكي‌شان ادعا مي‌كند كه شايد بتواند نوشته ريز روي خنجري تازه ‌كشف ‌شده را بخواند. مسوول به او مي‌گويد كه حتي اساتيد دانشگاه تهران هم نتوانسته‌اند ترجمه‌اش كنند، اما فورا ‌كليد مي‌آورد، ويترين را باز مي‌كند و خنجر را برمي‌دارد و به جهانگرد مي‌دهد. در تبادل خنجر بين او، مترجم و روس، بناگاه خنجر ول مي‌شود و بر زمين مي‌افتد... ترق!
خوشبختانه نمي‌شكند. صدا به صدا نمي‌رسد. از تالار موزه بيرون مي‌آيم تا دستي بشويم. دستشويي در دالان كناري موزه قرار دارد كه به‌ زحمت مي‌توان در آن قدم برداشت؛ چراكه انبوهي ميلگرد كهنه و پوسيده و مصالح بنايي، همان راهروي تنگ را هم پوشانده است. درب تنها كابين دستشويي فاقد قفل است و شلنگ روي زمين رهاست.
مبهوت و حيران محوطه موزه را ترك مي‌كنم. از ميان شهروندانِ باران‌زده، سر در گريبان و چتر به دست عبور مي‌كنم. پيرمرد خنزر پنزري را بازمي‌شناسم كه دارد قاه‌قاه مي‌خندد؛ خنده‌هاي خشك و زننده... با خود مي‌انديشم به‌راستي چه معياري براي گزينش مديريت اين مكان فرهنگي/ تاريخي وجود داشته است؟ 
دانشجوي دكتراي برنامه‌ريزي
 و مديريت فرهنگي 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون