• ۱۴۰۳ يکشنبه ۷ مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5637 -
  • ۱۴۰۲ شنبه ۴ آذر

آخرين شب پادشاه

ميرحسيني

چند ساعتي از شب مي‌گذشت كه شاه با دوستانش از قصر بيرون زد. مثل هميشه به  هيچ‌ كدام از محافظان و نگهبانان اجازه همراهي نداد. كسي هم دل مخالفت با او يا اعتراض به تصميم‌هايش را -كه تقريبا هميشه ناگهاني و عجيب بودند- نداشت. البته آنان به شب‌گردي‌هاي او عادت داشتند. آن شب هم، او سرخوش بود و با صداي بلند مي‌خنديد. گويا بعد از شام كمي ترياك كشيده بود. سوار بر اسب از حياط قصر بيرون زدند و به دل خيابان‌هاي قزوين رفتند. بعد از ساعتي سواري، اسب‌ها را به تيركي بستند و تصميم به پياده‌روي گرفتند. ماه رمضان بود و به جبران خلوت و سكوت روز، زندگي شبانه در پايتخت جريان داشت. حوالي نيمه‌شب به در حمامي رسيدند. حلوافروشي جلوي آن بساط پهن كرده بود. شاه كنارش نشست و سر صحبت را باز كرد. همچنان‌كه از حلواها و شيريني‌ها مي‌خورد، با فروشنده گفت و خنديد. پولش را هم پرداخت. بعد كه خسته شد به قصر برگشت. البته تصميمش به بازگشت بود، اما بين راه، هوس ديگري به سرش زد. همراهانش را مرخص كرد و فقط يكي از آنان به نام حسن را كه همدم و همنشين دايمي‌اش بود، نگه داشت. براي خواب به خانه حسن -چسبيده به قصر سلطنتي- رفت. سرش سنگين بود و دلش فلونيا مي‌خواست. 
دستورش را در كمترين زمان ممكن اجرا كردند، اما قوطي را كه آوردند، مُهرش باز بود. حسن مشكوك شد، چون خودش كار بستن و مهر كردن اين قوطي‌ها را انجام مي‌داد. به شاه گفت دست نگه دارد كه شايد توطئه‌اي در كار باشد، اما شاه به حرف‌هاي او گوش نكرد. هميشه به همه‌ چيز و همه ‌كس بدبين و بدگمان بود و حتي از مدتي قبل شايعاتي را كه درباره احتمال قتلش دهان به دهان مي‌شد، شنيده بود. دشمنانش نيز همه‌ جا حضور داشتند و حتي در دولت و دربار لانه كرده بودند. شاه همه اينها را مي‌دانست. اما آن شب حال ديگري داشت. نه به هراس و بدبيني‌اش مجال داد و نه ذهنش را درگير شايعات كرد. گفت: «مهر پيش چشم خودم شكسته شده است.» قوطي فلونيا را برداشت و بيشترش را خورد. كمي هم به حسن تعارف كرد. تقريبا صبح شده بود كه به بستر رفت. چشمانش را بست و خوابيد. تا نزديك ظهر كسي به اتاق خوابش نزديك نشد. چند نفر با او كار داشتند، اما كسي شهامت در زدن و بيدار كردن شاه را -كه مي‌گفتند نيمه‌ديوانه است و در لحظه دستور اعدام مي‌دهد- نداشت. سرانجام ساعتي مانده به عصر، طبيب دربار به اشاره وزير اعظم به آنجا رفت. احتمال مي‌دادند كه اتفاق بدي افتاده باشد. طبيب پشت در كه رسيد، صداي حسن را شنيد كه انگار از انتهاي چاهي عميق مي‌آمد: «حكيم، من نمي‌توانم از جاي خودم تكان بخورم. در را نمي‌توانم باز كنم. آن را بشكنيد و بياييد داخل كه بداتفاقي افتاده است!» در را شكستند و به درون اتاق ريختند. شاه را ديدند كه عملا فلج شده، دهانش باز نمي‌شود و رو به مرگ است. با عجله، ديگر مقامات را خبر كردند تا شايد چاره‌اي پيدا كنند. اما شاه با چند لرزش خفيف، آخرين نفس‌هايش را كشيد و تمام كرد. فلونياي سمي در چنين روزي از پاييز سال 956 خورشيدي، جان شاه اسماعيل دوم را گرفت. قطعا او را كشته بودند. شماري از مردان دولت و دربار، حسن را مقصر گرفتند و گفتند زير شكنجه به جرمش اعتراف مي‌كند. اما ديگران مي‌دانستند كه ماجرا پيچيده‌تر و بزرگ‌تر است. دشمنان شاه نقشه قتلي را كه از مدتي پيش در سر داشتند، اجرا كرده بودند. احتمالا چند تايي از آنان نيز در آن اتاق حضور داشتند و دور جنازه شاه اسماعيل دوم جمع شده بودند. گويا خواهر شاه، پري‌خان خانم نيز در توطئه همراهي‌شان كرده بود. مي‌گويند شاهزاده خانم براي به قدرت رسيدن اسماعيل همه كار كرده و حتي دستش را به خون شاهزادگان ديگر آلوده كرده بود، اما بعد در سلطنت برادر در حاشيه ماند و به دشمن او تبديل شد. او بود كه نقشه را با كمك يكي از نوكرانِ خلوت شاه به اجرا گذاشت. همچنين نبايد اين واقعيت را ناديده گرفت كه شاه اسماعيل دوم، جز خواهرش، دشمن زياد ديگري نيز داشت. در دوران كوتاه سلطنتش، بسياري از آنان را كشت، اما باز چند نفرشان قِسِر در رفتند و در اولين فرصتي كه به دست آوردند، سر به نيستش كردند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون