حكايات كهن با روايات نو
اسدالله امرايي
حكايتهايي براي زمانه ما و باز هم حكايتهايي براي زمانه ما به قلم جيمز تربر با ترجمه حسن هاشمي ميناباد در نشر نو منتشر شده. اين مجموعه قصههايي به سبك داستانهاي ازوپ و لافونتن را با پرداختي نو و مضامين جديد اجتماعي و سياسي و روانشناختي روايت ميكند.
كاريكاتورهاي جيمز تربر هم چاشني كتاب است. نويسنده انسان را به جستوجوي هويت اصلياش، نظم و نظام، تعقل و خيرانديشي ترغيب ميكند. اين كتاب يك اثر طنز بينظير است كه راه جديدي را در طنز امريكايي باز كرد، اين راه چنان بود كه امروزه جايزه تربر هر ساله به نمونههاي برجسته طنز امريكايي اعطا ميشود. حكايتهايي براي زمانه ما نقيضهاي است بر حكايتهاي قديم كه هر قصه آن با يك «نتيجه اخلاقي» به پايان ميرسد. تربر در بخش پاياني حكايتها در اغلب موارد مثلها، زبانزدها، كلمات قصار و نقلقولهاي معروف انگليسي را دستكاري كرده، عباراتي از آنها را با توجه به پيام و طنزي كه در حكايت هست، عوض كرده و بازيهاي زبانياي در آنها خلق كرده. اين كار او جرح و تعديل طنزآميز مدرن در اخلاقيات تثبيتشده ازوپي و مانند آن است و ترديد در صحت و كارايي ارزشهاي ديرينه. جيمز گرووِر تِربِر (۱961 ـ ۱894) رماننويس، طنزپرداز، روزنامهنگار، نمايشنامهنويس و طراح امريكايي بود كه بيشتر به خاطر داستانهاي كوتاهش، در نشريه معتبر ادبي نيويوركر و طرحهاي كارتوني طنزش شهرت دارد. او دستي در ادبيات كودك و مقالهنويسي داشت، آثار ديگران را تصويرگري كرد. «روزي روزگاري دوتا بوقلمون بودند، يكي جوان و ديگري پير.
سالهاي سال بود كه بوقلمون پيرْ يكهبزن محله بود و بوقلمون جوان ميخواست جايش را بگيرد. بوقلمون جوان به دوستهايش گفته بود: «يكي از اين روزها پوزه اين مفتخور را به خاك ميمالم.» دوستهايش گفتند: «تو حتما ميتواني، جو، حتما ميتواني.» اين را به آن خاطر ميگفتند كه جو از آنها با ذرتي كه از جايي پيدا كرده بود خوب پذيرايي ميكرد. اين دوستها بعد رفتند پيش بوقلمون پير و حرفهاي بوقلمون جوان را به او خبر دادند. بوقلمون پير گفت: «عجب، من حلقومش را جرواجر ميدهم.» و مقداري ذرت جلوي مهمانهايش ريخت. مهمانها گفتند: «تو حتما ميتواني، داك، حتما ميتواني.»
يك روز بوقلمون جوان سررسيد و ديد كه بوقلمون پير دارد از رشادتها و شجاعتهايش در يك نبرد سخت حرف ميزند. بوقلمون جوان گفت: «ميزنم دندانهايت بريزد توي حلقت.» بوقلمون پير گفت: «نه بابا. تنها آمدهاي يا بروبچ را هم آوردهاي؟!» آنوقت شروع كردند به چرخيدن دور هم تا راهي براي حمله پيدا كنند. درست در همين موقع مزرعهدارِ صاحب اين بوقلمونها تند و تيز سر رسيد و چنگ زد و بوقلمون جوان را با خودش برد و سرش را بريد. نتيجه اخلاقي: به جوانان بايد خوب رسيدگي كرد، ترجيحا با شكمْ پُرِ فندقي.»