• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5650 -
  • ۱۴۰۲ يکشنبه ۱۹ آذر

جهان داستانی کلاریس لیسپکتور در گفت‌وگو با مجید پروانه‌پور

نوشتن، پیشگویی رازی که نمی‌دانیم

هر انسانی خودش است و کافکای برزیلی دانستن لیسپکتور، فرو کاستن او ست

لیلا   تقوی

كلاريس ليسپكتور بي‌اغراق از مشهورترين چهره‌هاي ادبي برزيل در قرن بيستم است. در سال‌هاي گذشته بسياري از رمان‌هاي اين نويسنده چيره‌دست به فارسي برگردانده شده و مخاطبان خود را در ايران پيدا كرده است. آثار ليسپكتور با بخش مهمي از ادبيات داستاني شرق و خاصه داستان مدرن ايراني مشابهت‌هايي دارد، خصوصا به سبب درهم پيچيدن خط سير داستان با ابهام‌آفريني و رازوارگي. به‌مناسبت زادروز و سالمرگ او، نهم و دهم دسامبر با مجيد پروانه‌پور، مترجم كتاب «يادآوردن آنچه هرگز نبوده» كه پيش‌تر با نشر نونوشت، منتشر شده و گزيده‌اي است از يادداشت‌ها و داستانك‌هاي كلاريس ليسپكتور گفت‌وگو كرديم.

 

كلاريس ليسپكتور به گواه رما‌ن‌هاي شناخته شده‌اش در ايران، اگر نويسنده رمان‌هاي فلسفي درنظر گرفته نشود، در متونش مخاطب را با سوالات فلسفي جدي مواجه مي‌كند. در موخره كتاب و سابقه فعاليت‌هاي‌تان آمده كه هم به ادبيات و هم به ترجمه پرداخته‌ايد هم اتفاقي شما را وارد حوزه فلسفه كرده و اين كتاب ترجمه به منزله آشتي‌تان با ادبيات بدون رويگرداني از جهان فلسفه است، مي‌خواهم بپرسم براي كسي كه استاد و پژوهشگر فلسفه است، انتخاب اين كتاب و ايضا اين نويسنده، علت خاصي داشته؟ مثلا علتي به جز بيان تعارضات دروني‌تان؟

حكايت انتخاب اين كتاب در موخره آمده است. دوستي شفيق، بيمار شد و در همان ايام بيماري او، ترجمه اين كتاب را به نيت بودن و كوشيدن در كنار آن دوست آغاز كردم. كلاريس نيز با سرطان جنگيده بود و شايد ناخودآگاه اين را در پس كله داشته‌ام. راستش از نوجواني خواندن يادداشت روزانه را خيلي بيشتر از خواندن رمان يا داستان كوتاه دوست مي‌داشتم. يادداشت‌هاي كوتاه يا نامه‌هاي كافكا بيشتر از آثار داستاني‌اش خوانده‌ام. يادداشت‌هاي روزانه را مي‌توان از هر جايي گشود و خواند در عين حال فضاها متنوع‌اند و حوصله آدم سر نمي‌رود. به گمانم دليل عمده برگزيدن كلاريس همين‌ها بود. در آغاز چندان توجهي به بعد فلسفي نوشته‌هاي او نداشتم. تحصيلات من در دوره ليسانس ادبيات انگليس بود كه از علاقه توامانم به ادبيات و زبان خبر مي‌دهد تا جايي كه يادم هست همواره با فلسفه دمخور بوده‌ام، از اوايل دهه هشتاد به دلايل گوناگوني از ادبيات فاصله گرفتم و به مرور با شيب بيشتري به سمت فلسفه خزيدم. مي‌گويم خزيدم، چون به گمانم با قامت ايستاده نمي‌توان سمت فلسفه رفت. حقيقت اين است كه من هيچ‌وقت تصوري از اينكه مي‌خواهم نويسنده چيره‌دست يا فيلسوفي يگانه بشوم نداشته‌ام، بيماري آن دوست فقط آنچه را مي‌دانستم مسجل و متبلور كرد و در آن برهه نشانم داد درنهايت هيچ چيز دست آدم را نمي‌گيرد، مگر همين بودن و كوشيدن، فارغ از نتيجه كار و اينكه در پايان آن تلاش سر از كجا در مي‌آوريم.

در «ياد آوردن آنچه هرگز نبوده» با نوشته‌هايي روبه‌رو هستيم كه وقايع‌نويسي يا حسب‌حال‌نويسي خوانده مي‌شوند و جزييات ما را متقاعد مي‌كند كه به زندگي و پيشينه نويسنده دسترسي داريم اما از طرفي نام كتاب خواننده را بازي مي‌دهد. به خصوص اين «آنچه هرگز نبوده» و «ياد آوردن». آيا اين عبارات به اين معني نيست كه اين نويسنده‌ زيرك دارد خاطراتي تحريف‌ شده را تعريف مي‌كند؟ به هر حال من و شما مي‌دانيم كه نويسنده‌ خيال‌ورزي مثل ليسپكتور ممكن است برخي‌ خاطرات كودكي‌‌اش را به نوعي شاخ و برگ داده باشد يا در جاهايي آرزو كرده باشد كه اين ياد آوردن چيزي باشد كه هرگز وجود نداشته است.

من معتقد نيستم كه ياد آوردن آنچه هرگز نبوده تحريف خاطرات است، به نظرم اين نوعي فراخواني يا احضار است. نيچه توضيح مي‌دهد كه در فاصله يك ثانيه تا ثانيه بعد، يا در فاصله تجربه يك حس تا حس بعدي، ذهن ما مي‌تواند آن‌قدر چيزهاي مختلفي تجربه كند و از سر بگذراند كه بعيد است هرگز بتوانيم داده‌هاي آن را جمع‌آوري كنيم. حالا فرض كنيد نويسنده‌اي سراغ تجربه يا خاطره‌اي برود يا بخواهد آن را فراخواني كند، به نظر مي‌رسد در هر بار فراخواني يك وجه جديد يا زاويه تازه‌اي در ذهنش باز مي‌شود و اين زاويه يا وجه جديدِ يك رويداد تكراري، انگار به شكل يك سرريز يا مازاد درمي‌آيد و همواره احساس مي‌كند چيزي را نگفته باقي گذاشته است، يا آنچنان كه بايد از عهده نشان دادن تمام ظرايف و جزييات برنيامده است. خب اگر يك رويداد معمولي و جزيي در زندگي شخصي آدم چنين سرنوشتي دارد، پس وقايع پرپيچ و خم تاريخي كه عوامل و انسان‌هاي موثر در آن به چند صد هزار نفر مي‌رسند در نوشتار چه سرنوشتي خواهند داشت. در داستان‌هاي كلاريس براي راوي همين امر اتفاق مي‌افتد.

اين به فعليت درآوردن خاطره در حافظه نيست؟ منظورم همان است كه در نظريه برگسون مطرح مي‌شود و اشاره دارد به اين موضوع كه وقتي شما در جست‌وجوي يك خاطره هستيد و مي‌خواهيد خاطره را از حالت نهفته و بالقوه‌اش به حالت بالفعل دربياوريد، اموري دخيل مي‌شوند مثل مكان، عاطفه ‌و ادراك كه ورود به آن را متفاوت مي‌كنند. آيا اين بالفعل كردن همان شكاف موردنظر شما نيست؟

مي‌شود اين‌گونه هم نگاه كرد اما تا جايي كه من در خاطر دارم در جهان برگسوني خاطره جايي كه شما فكر ‌كنيد، داريد به آن پا مي‌گذاريد نيست، بلكه خاطره است كه شما را دربر مي‌گيرد و لذا هر وقت جهان گذشته شما را دربر مي‌گيرد، جهان حال شما عوض مي‌شود. مهم نيست چند بار، اين به اصطلاح رجعت به گذشته اتفاق بيفتد، اما در هر بار، چيزي در ذهن شما تغيير مي‌كند، در واقع منبعي وجود ندارد كه دست دراز كنيد و جاييش را بيرون بكشيد و بگوييد آهان همين بود. اساسا حافظه برخلاف چيزي كه به ما ياد داده‌اند در نظريه برگسون محل يادآوري خاطره نيست، شما تغيير مي‌كنيد لذا، به نسبت وضعيت‌هاي شما مثلا عمرتان، جسم‌تان و شرايط‌تان، رويدادها و يادآوري‌شان هم دگرگون مي‌شوند و خب اين را بله مي‌شود به نوشتار ليسپكتور نسبت داد. اما من خودم اين متون را نيچه‌اي مي‌بينم، به نسبت زيست هر لحظه‌ كه خانم ليسپكتور خيلي در يادداشت‌هايش به آن اصرار مي‌ورزد.

دقيقا همين‌طور است، انگار ذهنش دارد با سرعتي باور نكردني حركت مي‌كند و آن‌قدر يادآوري مي‌كند درباره هر چيز و همه ‌چيز كه در جايي نوشته نمي‌توانم ادامه بدهم.

و همان‌جا رهايش مي‌كند. من هر وقت رمان‌هاي ليسپكتور را مي‌خوانم، مي‌بينم چيزي را شروع كرده و گفته برويم جلو ببينيم بعد چه مي‌شود و بعدتر رها كرده و اين به نوعي به سبك منحصر به فرد او بدل شده است. البته نبايد از نظر دور بداريم كه او دقيقا مي‌داند با متن در حال پيشرفت، چه كار كند و حتي هيچ جزيياتي را از قلم نمي‌اندازد، منتها روال كارش كاملا دلبخواهي و فاقد طرح و برنامه از پيش طراحي شده است. در اين كتاب يادداشتي دارد درباره كودكي كه در جايش نشسته.

طراحي مدادي از يك پسربچه.

بله همان، در اين متن بسيار عجيب، نويسنده دارد وضعيت و فهم احتمالي كودك را از مناسباتي كه پيرامونش هست، توضيح مي‌دهد. كودك مي‌خواهد بلند شود، آب دهان همه جا چسبيده صداهايي مي‌شنود، حتي در جايي نوشته بلند‌بلند فكر مي‌كند، در واقع ليسپكتور سراغ يك كودك رفته است كه از قرار معلوم ما نبايد دقيقا بدانيم چه چيزهايي را تجربه مي‌كند، چراكه ما مثلا به ياد نمي‌آوريم كه هنگامي كه يك سال و هفت ماهمان بوده، چه احساساتي را تجربه كرده‌ايم و درك‌مان از محيط‌مان چگونه چيزي بوده است، اما كلاريس مي‌كوشد به شكل كاملا دقيق عواطف و لحظه‌ها را كه مثل تار عنكبوت در هم تنيده شده‌اند ترسيم كند و مي‌توان گفت گاه به نحو خارق‌العاده‌اي از انجام اين كار برمي‌آيد و خب ناگفته پيداست همواره هم موفق نيست. نكته مهم آن است كه براي ثبت كردن اينچنيني يك واقعه معمولي بايد مشاهده‌گر دقيقي بود. مشاهده دقيق و ثبت مشاهده با زاويه نگاهي كه ليسپكتور دارد به تمرين بسيار نياز دارد. ما امروزه ابزارهاي بيشتري براي ثبت و نگهداري آنچه قابل مشاهده است، داريم. منظورم ضبط صدا و تصوير به وسيله تلفن‌هاي هوشمند توي دست‌مان است تا بعد سراغش برويم و چيزهايي كه دوست داريم از وقايع استخراج كنيم؛ از اين نظر، كار ليسپكتور در زمانه ما شگفت‌انگيز است، چراكه بر امكانات ادبيات و كلام استوار است نه بر امكانات ثبت و ضبط مدرن.

ضمن اينكه در يادداشت‌هايش مدام در حال ثبت مشاهده از ديدگاه خودش است، تازه كتابي كه داريم راجع به آن صحبت مي‌كنيم گزيده‌اي از يادداشت‌هاي هشتصد تا هزار صفحه‌اي خانم ليسپكتور است. حالا مي‌خواهم به اين نكته بپردازم؛ اين متون و يادداشت‌ها به ترتيب تاريخ مرتب شده‌اند. وقتي به تطور زماني يادداشت‌ها نگاه مي‌كنيم، انگار در ابتدا متون بيشتر ژوناليستي هستند و ليسپكتور با نگاهي اجتماعي‌تر به مسائل روز حتي مشاهدات شهري و پيراموني دست به نوشتن برده، كمي جلوتر به مسائلي برمي‌خوريم كه يك زن يا مادر در اجتماع و خانه با آنها روبه‌رو است كه البته از نگاه مشاهده‌گرِ تيزبين او بدل به مكاشفه‌ها و دريافت‌هايي متفاوت و هستي‌شناسانه شده‌اند. بعدتر با پيشرفت در كتاب و مشاهده عناوين متون به داستان‌ها و جستارهايي شخصي‌تر برمي‌خوريم. انگار مكاشفه‌ها دروني‌تر شده باشند. آيا اين يك دگرديسي فكري و ذهني در نگاه و زيست نويسنده يك روند تدريجي است يا صرفا تصادفي و حسي است؟

طبعا هر انساني در طول عمرش با نوعي تغيير و تحول فكري روبه‌رو است، اما نويسنده‌ها بيشتر... با نگاهي به زندگي كلاريس مي‌شود تغيير را در نگاه و متن او احساس كرد. او به خاطر شغل همسرش سال‌ها در سفر بوده، مريض مي‌شود گويا به سرطان دچار شده، بعدها جدا شده و فرزندانش هم بزرگ شده‌اند و كتاب‌هايش با نقدها و بازخوردهاي متفاوتي مواجه شده، باتوجه به تجربيات او، تغيير و تحول بديهي است منتها تصميم به چاپ اين كتاب با شكلي كه مي‌بينيد را ناشر انگليسي كتاب گرفته است.

بخشي از يادداشت‌هاي شخصي ليسپكتور به‌وسيله پسرش دراختيار ناشر گذاشته شده است. بخش‌هايي قبلا به عنوان داستان و در كتاب ديگري با عنوان «كشف جهان» چاپ شده بوده‌ و بخش‌هايي هم كرونيكاس (crônicas) بوده‌اند و براي ستون مجلات آن زمان نوشته شده‌اند، اما به احتمال زياد اين بريده بريده شدن، كوتاه‌تر شدن و دروني‌تر شدن تعمدا گزيده شده است تا نشان دهد او با بالا رفتن سن جا افتاده‌تر شده و به نوعي از مواجهات دوران جواني پرهيز مي‌كند. من فكر مي‌كنم اين مواجهه پيچيده‌تر اصلا خصلت ذاتي كلاريس است، او يك انسان به‌ شدت درونگراست كه به خاطر سفرها و شرايط زندگي‌اش به سختي توانسته گوشه خود را داشته باشد، دلش مي‌خواسته انزوا اختيار كند و فقط بنويسد حتي شايد دليل به‌هم خوردن زندگي زناشويي‌اش هم همين بود. نمي‌توانيم به نوشته‌ها نگاه كنيم و بگوييم او در دوره‌اي شاداب و اجتماعي بوده و بعد متحول شده و رفته به كنجي زاويه اختيار كرده، او ذاتا درونگراست.

من به لحاظ محتوايي عرض كردم و شايد اصطلاح دروني‌تر مناسب بحث نبود و اين بنا به اقتضائات نوشتار و متن متفاوت است و دلايلش را هم برشمرديم. با شما موافقم كه او درونگراست و اين ويژگي در مصاحبه تلويزيوني كه از او به‌جا مانده حتي مشخص است، خيره به جايي پشت‌سر مصاحبه‌كننده و بسيار حساس و گزيده‌گو. اما آيا اصلا اين موضوع درونگرايي امري شخصي است يا فقط در ذهن نويسنده هنگام نوشتن رخ مي‌دهد، يا مثلا مي‌شود به اين اشاره كرد كه استحاله‌اي اتفاق افتاده، در اين باره چه فكر مي‌كنيد؟

من فكر مي‌كنم بايد زندگينامه كلاريس ليسپكتور را بخوانيم و درباره زندگي‌اش و نسبت جهان با حيات عيني نويسنده را درنظر بگيريم تا بتوانيم مفهوم استحاله را از آن بيرون بكشيم، منتها اگر بخواهيم به نسبت آثارش اين را بفهميم بنا به استنباطي كه من از آثار او دارم به نظرم استحاله براي كلاريس چيزي نيست كه تقسيمش كنيم به مرحله قبل و مرحله بعد. اگر دقت كنيد در مصايب حتي خيلي از پاره‌نوشته‌ها با جمله‌اي تمام مي‌شوند و پاره بعدي با همان نوشته شروع مي‌شود، اين در واقع شروع وضعيت جديد است، شما احساس مي‌كنيد اين همان شخص است اما در همين فاصله به شخص يا چيزي ديگر بدل شده و اساسا ماجرا پيووت مي‌كند و چرخشي ايجاد مي‌كند و مسير نوشتار به سمت ديگري مي‌رود، بنابراين استحاله‌اي اگر باشد لحظه به لحظه، جز به جز يا حتي كلمه به كلمه براي شخصيت و متن رخ مي‌دهد. در داستان پرنسس، دختر بچه همسايه براي لحظاتي به خانه راوي آمده و براي مدتي كه اين رفت ‌و آمد ادامه دارد، دختر انگار در زندگي شخصي راوي حضور دارد، مدام فضولي مي‌كند و حرف‌هاي قلمبه مي‌زند. ممكن است براي هر كسي اين اتفاق بيفتد، اما كلاريس در توصيف رويداد، بعد غريبي از آن را به شما مي‌نماياند، ابهام‌آفريني و آشنايي‌زدايي مي‌كند. در داستان مسخ كافكا هم اگر نخواهيم اصطلاح مسخ را به كار ببريم انساني داريم كه استحاله پيدا كرده به چيزي مجزا از انسان تبديل شده، اما من نظرم هنوز اين است كه در متون كلاريس استحاله لحظه به لحظه و آن‌به‌آن حين نوشتار و توصيفات رخ مي‌دهد.

چرا از مسخ به سمت استحاله رفتيد؟ چرايي‌اش مهم است چون مسخ به جسمانيت اشاره مي‌كند، درحالي كه استحاله بيشتر يك اتمسفر روحاني يا فكري را مدنظر دارد.

حقيقت اين است كه دوست نداشتم بحث مسخ را مطرح كنم، اما مدام در مقاله‌ها و نقدها گفته مي‌شود كه كلاريس ليسپكتور كافكاي برزيل يا زبان پرتغالي است و از اين‌جور حرف‌ها. من راستش با اين رسم كه فلاني را شبيه بهمان كنيم و بگوييم فلاني جويس ايران است، يا چه مي‌دانم فروغ فرخزاد، سيلويا پلات ايران است و كلاريس كافكاي برزيل است و فلاني بورخس اروپا و الخ... هيچ ميانه‌ خوبي ندارم. ما كافكاي ايراني يا پرتغالي يا هيچ كافكاي ديگري نداريم، ما هدايت ديگر، گلشيري ديگر و... نداريم. مي‌گويم «حتي» تا نشان دهم مساله صرفا شهرت نيست و گرچه ممكن است خود شما مثلا شهرت ويرجينيا ولف را نداشته باشيد، اما اين چيزي از يكتايي شما و هيچ كس ديگري در مقام نويسنده كسر نمي‌كند. اگر مساله‌اي هست لابد جاي ديگري است و بايد در جاي ديگر، در زبان، سياست، تاريخ، سبك نوشتن، چيزهايي مانند آن دلايلش را بازجست. ماجرا دست‌كم از منظري فلسفي دقيقا همين يگانه بودن و يكتايي هر انساني است و اين‌گونه تقليل دادن شما و اثرتان ولو آنكه تشابهاتي هم در كار باشد، در بهترين حالت باعث مي‌شود از قبل براي اثر ادبي تعيين تكليف كرده باشيم، چراكه باعث مي‌شود همه، مثلا كارهاي ليسپكتور را كافكايي بخوانند و اين در بدترين حالت اثر ادبي را خفه مي‌كند. صادق هدايت نمونه آشكار ادبياتي است كه تا سال‌هاي سال قرباني همين نگاه شد. شما احساس مي‌كنيد بايد برويد چيزي از «مصايب جي‌اچ» را‌ برداريد و بگوييد خب اين همان سوسك كافكاست يا برداشت‌تان اين‌گونه شكل بگيرد كه لابد كلاريس اين را و اين‌ يكي را، از آن كتاب الهام گرفته.

زن داستان جي‌اچ نيز درنهايت سوسك را به دهان مي‌گذارد. اما بياييد مساله سوسك و حشره و كافكا را اصلا كنار بگذاريم. به ‌نظرم اين بخش داستان و بيشتر متن‌ها بسيار با امر زنانه پيوند مي‌خورند. منظورم البته نوشتار زنانه نيست چون با چنين اصطلاحي مشكل دارم. منظورم امر زنانه و بخش تخطي‌گر آن است. نوشتار كلاريس در جاهايي زنانه و با اشاره‌هايي بسيار اغواگرانه همراه مي‌شود. همان ابعاد غريب و لفافه ابهامي را كه به امور عادي مي‌دهد در زنانگي هم مي‌بينيم.

من هم با اصطلاح نوشتار زنانه مخالفم، اصطلاح «écriture feminin» و «امر زنانه» را برخي نويسندگان فرانسوي مثل خانم سيكسو، ژوليا كريستوا، ايريگاري و... در دهه شصت ابداع كردند و برايش از متون نويسندگاني همچون دوراس و غيره گواه آوردند، اما درنهايت با حركت اجتماع و فرهنگ در طول زمان متوجه شدند كه مطرح كردن آن در آن زمان اگرچه ضرورت داشت اما درنهايت راه به جايي نمي‌برد. براي نوشتن درباره هر پديده‌اي به بررسي ابژكتيو يا عيني نياز داريم، از يك طرف اين مساله پيش مي‌آيد كه بررسي ابژكتيو مي‌تواند زنانه باشد يا خير، چراكه وضعيت ايده‌آل بررسي ابژكتيو، حفظ نوعي از بي‌طرفي است و زنانه خواندن چيزي، بي‌طرفانه نيست. مضاف بر اين، امور انساني و ماجراهاي پديد آمده از آن، آن‌قدر ابژكتيو نيستند كه ما آن را ‌برداريم و بگوييم اين خاص اين نوع نوشتار است و اين خاص اين نوع نگاه، چراكه هيچ بعيد نيست ما آن را نزد كساني ديگر از جنس‌هاي ديگر نيز بيابيم و به گمانم پيدا كردن چيزي كه يك نوشتار را منحصرا زنانه كند از اساس محال است. من منكر بعضي خصوصيات نيستم، ولي ترجيح مي‌دهم از صيغه زنانه يا اصطلاحا از رنگ و بوي زنانه در نوشتار صحبت كنم تا اينكه اين را به عنوان نوشتار «زنانه» برشمرم... در مورد ليسپكتور براي من اين‌گونه است كه اگر رماني از او بخوانم و اسمش را ندانم واقعا خيلي حس نمي‌كنم نويسنده يك زن است و اين درحالي است كه راويان او غالبا زن هستند.

شايد اين‌طور باشد اما باز هم من به عنوان زني كه مي‌نويسد فكر مي‌كنم يكي از دشواري‌هاي گريبانگير زنان در نوشتن، غامض بودن طرح امور زنانه است، استثناها را كنار بگذاريم بايد قبول كنيم كه زن‌ها به اندازه مردان يا نخواسته‌اند يا نتوانسته‌اند بي‌پرده و به دور از ابهام آن‌طور بنگارند كه مثلا فوئنتس يا ماركز، بي‌پرده‌پوشي صحنه‌اي را به تصوير مي‌كشند.

به اعتقاد من بايد مرز بكشيم بين نتوانستن و ننوشتن و مجوز انتشار نگرفتن. بايد ديد چه كسي اصلا اين مرز را كشيده و منافع‌شان از اين مرزكشي‌ها چه بوده است. بخش بزرگي از ماجرا برمي‌گردد به سانسور دروني و فردي و بخش كم‌رنگ‌تر آن به گمانم به اسم‌طلبي و شهرت‌طلبي مرتبط است. ناگفته پيداست كه ترس از فاجعه نيز غالبا زنان را منكوب نگاه مي‌دارد. با اين همه، همچنان باور دارم اگر هر كسي، حال در اينجا به فراخور بحث منظورمان زنان است ولي اين وضعيت به زنان محدود نمي‌ماند، نمي‌تواند از چيزي بنويسد اين در وهله نخست برمي‌گردد به راه و عمق تجربه‌ورزي زيستي. در فرهنگ جوامع مختلف و در ادوار تاريخي گوناگون جسارت تجربه‌ورزي تحت عناوين مختلفي چون عرف و شرع و قانون و مصلحت و مانند اينها از زنان گرفته شده است. در بعضي موارد خود نوشتن و نفس نوشته ولو اينكه در حوزه‌هاي ممنوعه نباشد هم نيازمند شجاعت است؛ گاهي زن‌ها حتي احساس كرده‌اند اگر تجربه‌ورزي كنند ممكن است دچار خطراتي شوند و خب مثال‌ها در اين زمينه كم نبوده‌ و نيستند. ماجراي اين اجبار و فشار بر زنان در جهان‌هاي مختلف رنگ و بوي مختلف دارد و تنها مختص طالبان يا تندرو‌ها هم نيست.

به نظر شما اگر مساله تقليل دادن نويسنده به متن ديگراني همچون كافكا را كنار بگذاريم آيا كلاريس ليسپكتور تحت تاثير نويسنده‌اي بوده‌؟

اتفاقا به مورد خوبي اشاره مي‌كنيد. چيزي كه من دلم مي‌خواهد راجع به آن صحبت كنم منابع و مواخذ مورد الهام كلاريس است. منابع و مواخذي كه از لابه‌لاي نوشتار و داستان‌هاي ايشان نمي‌توان پيدايشان كرد و به همين دليل شايد برچسب كافكايي چون برچسب راحت‌تري است و سريعا انتخاب شده است. به باور من كلاريس ليسپكتور در قالب الهامات يا اثرپذيري‌هاي متعارف نمي‌گنجد. در اين يادداشت‌ها مي‌بينيد كه مصاحبه‌اي هم با شاعر مشهور پابلو نرودا هست و ناگفته پيداست كارهاي او را مي‌خوانده است. او خود به خوانده‌ها و مطالعاتش اشاره مي‌كند. بريده‌اي از يك نويسنده انگليسي را در ابتداي كتاب مصايب چسبانده است و آثاري را هم به پرتغالي ترجمه كرده است. پس بحث من اين نيست كه او كتاب نمي‌خوانده يا الهام نمي‌گرفته است، ببينيد مثلا كتاب اخير خود شما تحت‌تاثير «بهرام صادقي» است، يا مثلا منبع الهام گلشيري در برخي نوشته‌هايش هدايت است يا برخي تحت تاثير احمد محمود و... هستند. اين طبيعي است. ما با خواندن و نوشتن و باز خواندن و نوشتن ياد مي‌گيريم. از اين نظر ليسپكتور من را ياد اشعار ماندلشتايم مي‌اندازد. هنگام خواندن ماندلشتايم هم رديابي يك اثرگذاري خاص يا حضور يك نويسنده يا سبك پيش‌تر آزموده شده ناممكن مي‌شود.

آيا ناپيوستگي زماني اين دست نوشته‌ها كه در بالا اشاره كردم از ابزورد و اگزيستانسيال تا ايمان به ماورا و بغرنجي به تناقض‌گويي فلسفي نمي‌انجامد؟

اگر ليسپكتور فيلسوف بود شايد پاسخ مثبت مي‌بود اما او فيلسوف نيست. ببينيد اگر انديشمند فلسفه دارد در دستگاه فكري/ فلسفي معيني صحبت مي‌كند و از اموري حرف مي‌زند كه اين‌جايش با آن‌جايش نمي‌خواند، خب اين آدم دچار تناقض‌گويي فلسفي شده است اما كلاريس كه فيلسوف نيست. او دارد درباره‌ ابعاد مبهم اموري كه مشاهده كرده مي‌نويسد. همزمان كه مي‌گويد ايكس برابر است با واي در چند سطر بعد ثابت مي‌كند كه ايكس با واي مساوي نيست و اين خصلت بغرنج بودن، خصلت زيست عيني و ماجراهاي روزمره‌اي است كه تعريف مي‌كند. البته شايد واژه بغرنجي در زبان فارسي هم معادل مناسبي نباشد چون با نوعي درد همراه است شايد بايد بگوييم ذووجه بودن امور.

حالا بپردازيم به وجوه ديگر غير از جنبه‌هاي نوشتار زنانه. از همين كلمات مطرح‌شده در عنوان داستان «مرغ و تخم‌مرغ» مدخل باز مي‌كنم به بحث. مثلا كلمه كليدي «تخم» و «آنجا بودن» جايي كه مي‌گويد «من آمدم او آنجا بود». خب اين تخم چيست؟ انسان است؟ قرار است انساني آرماني باشد يا مرغ شود؟ يا اصلا مرغ بوده از ابتدا؟

خب كلاريس در مصايب جي‌اچ جمله عجيبي دارد. مي‌گويد: من كاهن رازي هستم كه خودم نمي‌دانم چيست. درك اين جمله كه در همين گفت‌وگو بارها و بارها تكرار كرديم براي واكاوي جهان داستاني ليسپكتور ضروري است. من حرفي مي‌زنم كه خودمم نمي‌فهممش؟ خب اين را در متن مرغ و تخم‌مرغ اثبات مي‌كند. شما اگر در نهايت به من بگوييد مرغ و تخم‌مرغ درباره چيست، ما پيروز ماجراييم. خب جمله گوياي همان مفهوم راز است، گوياي همان پرسش من هستم يا ديگري؟ يا عبارت هم من هستم هم ديگري هست. اين همان مفهوم دوئيت يا دوگانه‌انگاري است و اشاراتش به راز، سرگشتگي، سفيدي، گردي و سربستگي همان است يا مراد از آن يگانگي ويكتايي و وحدانيت است؟ به مفهوم آنجا بودن اشاره كرديد. اين يك عبارت كاملا اگزيستانسياليستي است.

اگر به شكل استعاري نگاه كنيم انسان هم «هست»، «آنجاست». اين «آنجا بودن» تخم‌مرغ اشاره به مسووليت ما در قبال آن مي‌كند به اينكه براي اين تخم چيزهايي از پيش طراحي شده و اصلا اينكه مرغ خودش تخمي است در لباس مبدل و آگاهي نوع بشر با ظاهري مبدل به شكل مرغ، موجودي كه گيج است و خنگ.

فكر كنم بهتر است به جاي استعاره بگوييم تمثيل، تمثيل به لحاظ اين رازورزي‌ها درست‌تر است تا استعاره، يعني «ال‌گوري» است نه «متافور». در اينجا مثل متافور يا استعاره، چيزي به جاي چيز ديگر گرفته نشده، اما مثل «ال‌گوري» يا تمثيل امكانات برداشت‌مان تكثير شده و تكثر يافته است. مي‌توانيم ساعت‌ها راجع به اين ليوان چاي روي ميز حرف بزنيم و شما هم از اين گفت‌وگو هر برداشتي داشته باشيد كما اينكه داريم درباره نوشتار ليسپكتور همين كار را مي‌كنيم. اينجا همان الگوري است همان معدود جاهايي كه متصلش مي‌كنند به كافكايي كه بهتر است رهايش كنيم. اساسا اين يكي از وضعيت‌هاي ذهني ايشان است.

اما به نظر من همه‌اش هم رازورزي نيست. در جاهايي به وضوح درباره سير تحول انديشه بشري ديدگاه خودش را بيان مي‌كند و در شرح مسير، از تخم به انسان بدوي و از آن به ظهور مسيحيت و جلوتر به انسان معاصر مي‌رسد. خصوصا آنجا كه به سفيدي تخم پرداخته، مستقيما به مذهب اشاره كرده و جلوتردر «مرغ و تخم‌مرغ سه» هم از آزادي و آگاهي بشري و انسان‌هايي كه در طول تاريخ در راه آن فنا شده‌اند، مي‌نويسد. به خصوص آن‌جاها كه از انسان‌هايي ياد مي‌كند كه جلوتر از زمان خودشان هستند كه همين جلوتر بودن آنها را محكوم به فنا و از بين رفتن كرده و اين خيلي نيچه‌اي است. به نظر من اينها فقط جنبه ذووجهي كار ليسپكتور نيستند، بلكه بياني صريح و روشن، درباره خيلي از امور انساني مي‌توانند باشند، از آن جمله، بحران فرديت و طغيان در برابر نهادهاي اجتماعي، سياسي و حتي نهاد خانواده در جامعه‌اي به ‌شدت رو به تغيير.

در تاييد و ادامه بايد بگويم مرغ و تخم‌مرغ اصلا خودش طغيان نوشتاري است. فرض كنيد به كسي بگوييد مقاله‌اي درباره نسبت انسان با حقيقت بنويسد. بعد او اين را براي شما مي‌فرستد. شما شگفت‌زده مي‌مانيد؛ اينكه مقاله نيست. براي من اين‌جور نيست كه بگويم اينكه در اين قسمت نوشته شده درباره فلان چيز است‌ و آنكه آنجا گفته اشاره به فلان رويداد در آن سال ميلادي. من اين را قالب يك پكيج يا «بسته پيشنهادي» مي‌بينم. پيامش براي من اين است كه حتي زماني كه كسي از من مقاله مي‌خواهد يا فلسفه‌ورزي، حتي زماني كه قرار است بروم يك متن فلسفي مثلا ده صفحه‌اي تدوين كنم و بدهم به دست‌تان، اين كار را در قالب مقاله يا رساله نمي‌كنم، بلكه مرغ و تخم‌مرغ مي‌نويسم و اين طغيان است، طغيان ليسپكتور.


   به باور من كلاريسي ليسپكتور در قالب الهامات يا اثرپذيري‌هاي متعارف نمي‌گنجد. در اين يادداشت‌ها مي‌بينيد كه مصاحبه‌اي هم با شاعر مشهور پابلو نرودا هست و ناگفته پيداست كارهاي او را مي‌خوانده است. او خود به خوانده‌ها و مطالعاتش اشاره مي‌كند. بريده‌اي از يك نويسنده انگليسي را در ابتداي كتاب مصايب چسبانده است و آثاري را هم به پرتغالي ترجمه كرده است، پس بحث من اين نيست كه او كتاب نمي‌‌خوانده يا الهام نمي‌گرفته است...
    هر وقت رمان‌هاي ليسپكتور را مي‌خوانم، مي‌بينم چيزي را شروع كرده و گفته برويم جلو ببينيم بعد چه مي‌شود و بعدتر رها كرده و اين به نوعي به سبك منحصر به فرد او بدل شده است. البته نبايد از نظر دور بداريم كه او دقيقا مي‌داند با متن در حال پيشرفت، چه كار كند و حتي هيچ جزيياتي را از قلم نمي‌اندازد، منتها روال كارش كاملا دلبخواهي و فاقد طرح و برنامه از پيش طراحي شده است.
   بخشي از يادداشت‌هاي شخصي ليسپكتور به وسيله پسرش در اختيار ناشر گذاشته شده است. بخش‌هايي قبلا به عنوان داستان و در كتاب ديگري با عنوان «كشف جهان»چاپ شده بوده‌ و بخش‌هايي هم براي ستون مجلات آن زمان نوشته شده‌اند اما به احتمال زياد اين بريده بريده شدن، كوتاه‌تر شدن و دروني‌تر شدن تعمدا گزيده شده است تا نشان دهد او با بالا رفتن سن جاافتاده‌تر شده و به نوعي از مواجهات دوران جواني پرهيز مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون