نگاهي به نمايش «شنگرف» به نويسندگي و كارگرداني علي يدالهي
سياوشخواني با قرائتي شخصي
سحر ناسوتي
«شنگرف» نوشته و كار علي يدالهي، نمايشي است كه اين شبها در سالن سايه تئاتر شهر به روي صحنه ميرود. نمايش با بازي بهرام بهباني و موسيقي عبد آتشاني، داستان سياوش شاهنامه را به شيوهاي سنتي آييني و عروسكي براي مخاطب روايت ميكند و همانطور كه ميتوان انتظار داشت از شيوههاي نقالي، روايت مستقيم رو به تماشاگر و موسيقي زنده بهره گرفته است. نمايش در يك صحنه سفيد كه با پارچه تزيين شده، اجرا ميشود. همهچيز سفيد است از زمين تا دو برجستگي دو سوي صحنه كه همه با پارچه سفيد پوشيده شدهاند و لباس بازيگر و عروسكهايي كه با پارچههاي سفيد درست ميكند. به جز سياوش كه از گره زدن يك شال آبي شكل ميگيرد، سودابه كه در شب بزم، شالي قرمز و گره خورده است و اسب سياوش كه با گره خوردن شال سياه درست ميشود، باقي صحنه و عناصر آن همه سفيد است. داستان نمايش، اقتباسي وفادارانه از متن فردوسي است كه به شيوههاي خلاقانه و توسط يك راوي روايت ميشود. اين راوي نقشهاي سودابه، خدمتكار، زن اهريمني، سياوش و كيكاوس را بازي ميكند و براي شكل دادن و تجسم بخشيدن به آنها، سر پارچههاي شال مانندي را گره ميزند تا آنها را به صورت سر انسان درآورد. تصويري خلاقانه و زيبا كه از تركيب عناصر نمايش عروسكي با اجراهاي سنتي- آييني به مخاطب عرضه ميشود. موسيقي نيز در اين فضا به مدد بازيگر آمده و با ساختن افكتهايي توسط دف و كاسه تبتي و... به همراه خوانندگي عبد آتشاني، در لحظاتي از نمايش به فضاسازي ميپردازد. در دو سوي انتهاي صحنه دو شال بلند از سقف تا پايين آويزان است كه بخشهايي از اجرا پشت آن شكل ميگيرد و در آن لحظات از شيوه اجرايي سايهبازي بهره گرفته ميشود. اين سياوشخواني كه در مجموع بدون كم و كاست از داستان شاهنامه برداشت شده، گاهي از اشعار فردوسي نيز براي تاييد اين اقتباس بهره ميگيرد. بازيگر، راوي در پارهاي از لحظات ديالوگهايش را به نظم و از اشعار شاهنامه براي تماشاگر روايت ميكند كه تاثير حس و حال نمايش را بيشتر نموده و در عين حال به نوعي يكي ديگر از عناصر نمايشهاي سنتي ايران يعني نقالي را به كار گرفته باشد. در اين ميان صحنههايي شكل ميگيرد كه ديدني است. در گوشه سمت راست صحنه يك ميز با ابزاري وجود دارد كه بازيگر با فرم دادن به آن، خوابگاهي براي سودابه درست ميكند كه در آن به سياوش پيشنهاد ميدهد. در پايين اين ميز نيز، سودابه با زن اهريمني كه دوقلويي را باردار است گفتوگويي شيطاني ميكند و از او ميخواهد كه فرزندانش را از بين ببرد تا او ادعا كند كه تعرض سياوش باعث سقط جنين او شده است. اين صحنه با نور سبزي كه توسط يك چراغ قوه ايجاد ميشود و چهرههاي دو عروسك كه از پارچههاي گرهخورده درست شدهاند، تصويري به غايت زيبا و خلاقانه ايجاد كرده است كه شايد بتوان گفت به لحاظ بصري نقطه اوج نمايش
است. از آنجا كه اين شخصيت مايههايي از نقالي را در خود دارد، ميتواند در ميانه روايت، گريزي به داستانهاي ديگر زده و به شيوهاي بينامتني از ماجراي يوسف و زليخا نيز ياد كند. در اينجا راوي اين داستان قرآني كه در آن گفتار عاقلانه كودكي مايه نجات يوسف از دام زليخا ميشود را با داستان سياوش كه كشف حقيقت كودكان دوقلوي زن اهريمني تطبيق داده و به اين ترتيب در مسير بينامتنيت گام ميگذارد. بدين ترتيب نمايش اساطير را باهم پيوند ميزند و به شيوهاي ناخودآگاه به مخاطب ميگويد كه داستانهاي افسانهاي و اسطورهاي منطقه خاور ميانه شباهتهاي فراواني باهم دارند كه ميتواند روي آنها تعمق بيشتري بنمايد. روند روايت تا رسيدن به نقطه اوج نمايش كه همان آزمودن بيگناهي سياوش با به آتش سپردن او است، ادامه مييابد. خوب است در اين ميان اشارهاي به اين آزمون كهن براي اثبات بيگناهي افراد بنماييم. در روزگاران باستان ايران، افرادي كه متهم به گناهي بزرگ ميشدند، با آزموني كه «ور» ناميده ميشد، مورد ارزيابي قرار ميگرفتند. «ور» به دو صورت «گرم» و «سرد» بوده است. «ور گرم» همين عبور از آتش و «ور سرد» خوردن آب گوگرددار بوده كه سوگند ناميده ميشده است. اين آزمون كهن كه علاوه بر داستان سياوش براي ابراهيم خليلالله نيز روي داده است، مايه سربلندي او ميشود. نام شنگرف نيز برگرفته از رنگ سرخي است كه يا از سنگ معدني اكسيد سرخ سرب استخراج شده، يا از تركيب سرب و جيوه سوخته با گوگرد ساخته ميشود و به هر حال به سرخي اشاره دارد. زماني كه بازيگر پارچهاي سرخ رنگ را از زير پارچه سفيد سراسر صحنه بيرون ميكشد، از آن به عنوان ميدان آتشي كه سياوش بايد روي آن گام بگذارد استفاده ميكند. پيچ و تابها، چرخشهاي پارچه و شكلهايي كه به آن ميدهد، تصاويري خلاقانه را ايجاد ميكند و پس از آنكه سياوش كه براي نخستين بار به رنگ سفيد ديده ميشود با اسب سياهش از روي آن گذر ميكند، شاهد صحنهاي انتزاعي هستيم از گفتوگوي دوگانه آتش با خودش كه توسط دو چراغ قوه قرمز ايجاد ميشود. اين گفتوگو كه به صورت پلي بك يعني صداي ضبط شده روي صحنه پخش ميشود، درگيري آتش را با خودش نشان ميدهد كه آيا سياوش را از چنگال خود برهاند يا او را سوزانده و گناهكار قلمداد نمايد. در نهايت چنان كه ميدانيم، سياوش سربلند از آتش بيرون ميآيد و در اينجاست كه خوانش علي يدالهي از ماجراي سياوش بر روايت فردوسي سوار ميشود: سياوشي كه از آتش بيرون ميآيد روسفيد اما با چهرهاي سياه است كه با رقصي شبيه به شخصيت سياه يا مبارك ميرقصد و بدين ترتيب سياوش به سياه نمايشهاي ايراني تبديل ميشود كه در اينجا فرضيهاي طرح ميشود كه روايتهاي تاريخ تئاتر ايران را در هم ريخته و ادعاي جديدي را در مقابل آنها طرح مينمايد. فرضيهاي كه تا كنون در هيچيك از كتب تاريخ نمايش ايران و منابع قديمي مرتبط با آن ديده يا شنيده نشده است و ادعايي جديد در زمينه شخصيت سياه است كه در صورت اثبات ميتواند باب جديدي را در تاريخ نمايش ايران باز نمايد اما نمايش در همين جا پايان مييابد و تماشاگر را با اين پرسش بيپاسخ تنها ميگذارد كه چرا در سياوشخواني علي يدالهي سياه نمايشهاي سنتي ايران از دل سياوش شاهنامه بيرون آمده است؟ شخصيت سياه كه در نمايشهاي تخت حوضي ايراني و متعاقب آن در نمايشهاي لالهزاري كه همزادي در كمديا دلارته ايتاليايي نيز دارد، مدام با دست انداختن و متلك گفتن به اربابش، ساختار قدرت را زير سوال ميبرد. بهرام بيضايي در «نمايش در ايران» كه يكي از مستندترين پژوهشها در باب نمايشهاي ايراني است، منشأ سياه را نه از اقوام تيره رنگ ماقبل آريايي نميداند، بلكه احتمال ميدهد اين افراد يا از سياهان آفريقايي باشند كه در دوران يكپارچگي قلمرو اسلامي وارد ايران شده، يا خلف سياهاني باشند كه در دوران پرتغاليها به ايران آمده و مراسم زار را ميتوان به آنها نسبت داد، يا مهمتر از همه از نسل كوليهاي هندي مطرب و بازيگري بوده باشند كه در دوران بهرام گور به ايران آورده شدهاند. بيضايي براي تبيين فرضيه سوم ميگويد كه اين كوليها هنوز توسط عدهاي «قرهچي» يا «قراچي» خوانده ميشوند كه به معناي سياه چرده است و لقب زنگي يا برزنگي كه در پشت نام آنها ميآيد و سياه برزنگي ناميده ميشوند، به زنگار يا زنگال كه لقب كوليها به معناي نجس است مرتبطتر مينمايد تا اينكه گمان كنيم اين سياهان متعلق به زنگبار بودهاند. بيضايي ادامه ميدهد در نمايشهاي شاديآور ايراني كه ريشه كولي دارد، سياه بيشك يك كولي است كه بازيگر براي غلو كردن صورتش را با دوده سياه ميكند و....
چنان كه از مطالب يادشده مشخص است و با توجه به اينكه كمتر منابع مكتوبي در زمينه تاريخ نمايش در ايران وجود دارد، اين موضوعات همه فرضياتي است كه بهرام بيضايي به جهت اثبات آنها از شواهد و قرائني بهره جسته است. اما در نمايش علي يدالهي فرضيهاي مطرح ميشود بدون آنكه حتي يك دليل بسيار كوچك براي اثبات آن وجود داشته باشد. درست است كه صحنه نمايش محل ارايه فرضيات و مستندات تاريخي نيست و قرار نيست كه يك گروه اجرايي، مقالهاي علمي تاريخي به مخاطب ارايه دهد، اما بدون ترديد زماني كه ايدهاي طرح ميشود بايد براي اثبات آن دليلي ارايه شود، همانطور كه در تئاتر چيزي به نام روابط علي وجود دارد و اين بدان معناست كه براي هر معلولي، علتي بايست تا تماشاگر در كشف رابطه ميان اين علت و معلول به دركي از مفاهيم نمايش برسد. خلاصه آنكه در اين سياوشخواني قرائتي جديد از ماجراي سياه شنيده ميشود كه به نوعي سنت شكني در تاريخ نمايش ايران به شمار ميآيد اما نه دليل اين سنتشكني به مخاطب توضيح داده ميشود و نه پس از شكستن آن، چيزي جديد بنا نهاده ميشود كه بر درك و فهم مخاطب از ماجراي سياه ارزش افزودهاي تلقي شود. اين مقوله نمايش شنگرف را كه ميتوانست به دليل قابليتهايش يك اثر تاثيرگذار و به يادماندني در تاريخ نمايش ايراني بنمايد، به كاري ناتمام تبديل كرده است كه در آن مخاطب با پرسشي از سالن بيرون ميرود كه ادعاي بزرگ گروه اجراست بدون آنكه هيچ دليل يا نشانهاي براي اثبات درستي آن ارايه شود.