روشنفكر در نگاه كلي كسي است كه تلاش ميكند از افقي فراتر از نگاه رسمي و معمول به فرهنگ و جامعه خويش بنگرد. كسي كه پرسشهاي زيادي از جانب سنت و قبيلهاش برايش مطرح شده و اكنون به دنبال پاسخهايي براي آنها است و بدين منظور بايد در وسعتي فراگير هم از سنت خود بگذرد هم از قبيله. بنابراين روشنفكر در وضعيت بغرنجي قرار دارد. طرح پرسش دردسرساز است و بدتر از آن نحوه دست يافتن به پاسخ. حال دو سوال را مطرح ميكنيم: اول اينكه روشنفكر چرا و چگونه به پرسش و بهتر بگوييم شك و شبهه در ميراث فرهنگي و فكري جامعه خود ميرسد؟ سرمنشا اين پرسشگري پردردسر چيست؟ دوم اينكه پاسخها را از كجا بيابد؟ او سنت خود را شكسته و بازخواني كرده و حال سرگردان در صحراي سوالات بسيار و رنجهايي كه جامعه را فرسوده ساخته، براي پاسخ به كجا رجوع كند؟
روشنفكران معاصر جهان اسلام
درباره روشنفكران معاصر جهان اسلام اعم از عرب و غيرعرب بايد اذعان كرد كه اگر مواجهه با مدرنيته و جهان غربي نبود، شايد روند پرسشگري نيز اين همه سريع شكل نميگرفت و به يك معنا روشنفكري محصول تحولات شگرف جهان در عصر جديد بود. دستكم در تاريخ خود ما مشهود است كه تا قبل از بروز آثار مدرنيته در جامعه ايران در اواخر عهد قاجار و بهخصوص بعد از مشروطه، اين ميزان از تأليف و ترجمه و تأمل در گذشته تاريخي يا رسيدن به نوعي خودآگاهي فرهنگي و اجتماعي هرگز وجود نداشت، زيرا بايد بپذيريم كه عناصر آگاهيبخش در سنت ناشكننده ما مفقود بوده و نياز به محرك بيروني داشت تا بتواند از درون بشكند، زيرا اين سنت از شكنندگي گريزان و طبيعي بود كه بازنگري را نيز نپذيرد، اما ظهور مدرنيته و جهان جديد به مرور يخ آن را آب كرد.
پسلرزههاي مواجهه با جهان جديد
حتي پسلرزههاي مواجهه با جهان جديد بعد از سده ميانه را از خود عصر صفويه (قرن 17) نيز ميتوان رديابي كرد. همين وضعيت در كشورهاي عرب نيز محقق بود و به طور كلي جهان اسلام كه تا مدتها و بهخصوص بعد از سقوط خلافت مركزي در قرن هفتم هجري توسط مغول، در اثر ملوكالطوايفيهاي گسسته و نافرهيخته دچار جمود و تعصب و خاموشي و تاريكي بود، وقتي لاجرم و بر اثر مراودات سياسي در معرض جهان جديد قرار گرفت، پسلرزههاي عجيبي از دنياي نوين دريافت كرد و از خواب بيدار شد. اين بيداري فارغ از جامعه و سياستمداران كه اغلب هر دو در خواب غفلت بودند، در دو گروه مهم بسيار اثرگذار بود و آن دو عبارت بودند از: دينداران و منتقدان كه همان روشنفكران بودند و هر دو گروه پسلرزهها را دريافت كردند، وانگهي به دو شيوه متفاوت. مرحوم سيدجواد طباطبايي در كتاب ديباچهاي بر نظريه انحطاط ايرانيان به خوبي نشان داده كه نياز به بازخواني سنت ما و رسيدن به خودآگاهي اوليه به سختي ميتوانست علل داخلي داشته باشد، زيرا از يكسو مورخان سنتي ما از قرون اوليه هجري تا بعد نگاه پيوسته و انتقادي به تاريخ نداشتند و در اصل دانش تاريخشناختي نداشتند و اصلا چنين چيزي برايشان مطرح نبوده و از سوي ديگر مورخان درباري بودند كه همواره مجيزگوي اهل قدرت و خادم سلطان بودند و لذا كمكي به آگاهيبخشي و تحليل تاريخي جامعه نكردند و نتوانستند جامعه را تغذيه فكري كنند.
مواجهه غرب با جهان اسلام
در دوران جديد اروپا كه رشد و پيشرفت دانش و بينش و ظهور عصر روشنگري باعث شد تا پديده استعمار شكل بگيرد، اروپاييان به شناخت جهان اسلام روي آوردند. آنها پژوهشگران و ميسيونرهايي را به اقصا نقاط قلمرو كشورهاي اسلامي فرستادند تا با مردمان و تمدن و فرهنگ و زبان آنها بيشتر آشنا شوند. بنابراين بخش بزرگي از اطلاعاتي كه درباره اين سرزمينها وجود دارد ناشي از تفحص و تأمل شرقشناسان و نيز سفرنامهنويسان و ميسيونرهاي مذهبي و سياسي اروپايي است كه عليرغم پيشداوري و قصد قبلي، شناخت نسبتا خوبي از جوامع اسلامي ارايه دادهاند. اما پرواضح است كه نيت اصلي اكثر اين پژوهشها چه بوده و چقدر احتمال خطا ميتوانست در آنها بالا باشد، زيرا بعدها بسياري از محققان جهان اسلام كه اغلب در غرب تعليم ديده و با آموزههاي فيلسوفان آوانگاردي همچون ميشل فوكو و بسياري روشنفكران فرانسوي آشنا شده بودند، دانستند كه جهان اسلام همان «ديگري» غرب است و غرب با تقسيم جهان به خود و غيرخود، تلاش ميكند تا اين ديگري و بيگانه را بشناسد و به مرور به خود اضافه كند. اگرچه غرب بعدها خود فهميد كه اين هدف كاري بسيار پرهزينه و صعب است و اين بيگانه، خود جهاني است بسيار فراخ و گسترده و با انواع دانشها و تعاليم و بينشها كه اگرچه در دوراني از چشم مردمانش مغفول مانده، اما گنجينه سترگي است كه ارزش رويارويي و شناختن دارد. همين تلاش غربيها البته اگر نبود در جهان اسلام هم كسي بيدار نميشد و به عظمت خود پي نميبرد و اين جاي افسوس دارد. لذا شرقشناسي كلاسيك وقتي محصولاتش را به كشورهاي اسلامي اعم از ايران و الجزاير و سوريه و عراق و مراكش و مصر ارايه داد، جريانهاي جديدي در جهان اسلام پديد آورد كه از تقليد حداكثري تا تبعيت حداقلي يا دوري و تنافر راديكال و افراطي را منجر شد و مدلهاي مختلف روشنفكران سكولار، چپ، ليبرال، سلفي، نومعتزلي، اسلامگرا و غيره را ايجاد كرد. بسياري از اين روشنفكران تلاش كردند از قلمرو مطالعات شرقشناسي فراتر بروند و به تعبير كساني مثل محمد اركون متفكر الجزايري-فرانسوي دوران پساشرقشناسي را ايجاد كند (ترجمه كتاب اركون: دانش اسلامي قرائتي برمبناي علوم انساني، ترجمه عبدالقادر سواري).
پروژه روشنفكران اسلامي
بسيار خوب! اين روشنفكران به دنبال چه چيزي بودند؟ و در مسير خود دقيقا با چه چيزي مواجه بودند؟ پاسخ ساده است. در برابر جهان پيشرفته و تحوليافته غرب، جهان اسلام از انحطاط علم و عمل و نيز حكومتهاي اقتدارگرا و فاسد در رنج بود و زندگي اجتماعي رقتبار و ناعادلانه و فاقد امكانات و بهداشت و حقوق و غيره بود و اميد تحول هم در آن نميرفت كه البته اين بحث مفصلي است و امكان طرحش در اينجا نيست. وليكن مساله آگاهي بسيار مهم است. مردم عادي نوعا و بعضا به ظلم و بيعدالتي و مرگ و بيماري و بيبهداشتي عادت كرده بودند و قوه قهريه حكومتها هر چه ميگفت ميپذيرفتند. در اين بين، برخي علماي دين يا افراد متمايز ممكن بود اعتراضي بكنند و ابراز وجود كنند؛ اما اينها مقطعي بود. غرب خود بعد از قرنها تاريكي و طاعون و مرگ و انگيزاسيون و فساد و بدبختي توانسته بود راه تحول و توسعه را بيابد و مفاهيم جديدي همچون آزادي، حقوق، رفاه، عدالت و... به فرهنگ بشريت جديد اضافه كند و اكنون جهان معاصر اسلام نيز با اين مفاهيم به سبك جديد آن آشنا شده بود. در تواريخ اواخر قرن نوزده و اوايل قرن بيست به اغلب كشورهاي اسلامي كه بنگريد عدهاي از جوانان خود را براي تحصيل به اروپا ميفرستادند تا دانشهاي جديد ياد بگيرند و به كشور برگردند و به توسعه فراگير كمك كنند. لذا از جهتي، اين آگاهي از امر توسعه و رسيدن به رفاه و بهداشت و امكانات و هويت بينالمللي يك پديده نوظهور براي همه ملتها بود و هر ملتي به فراخور حكومت خود با اين مساله درگير شد. بعد از سفرهاي مختلف ابناي مسلمان به اروپا و آشنايي با جهان مدرن و متفاوت غرب، خروجي اين سفرها براي جهان اسلام عجيب بود. بسياري در همان غرب ماندند و اگر هم برگشتند ولي روحشان مملو از آلام و آرزوهاي اروپايي بود و دوست داشتند سرزمينهاي خود را نيز شبيه به آن چيزي كنند كه در اروپا بود. اين دست روشنفكران با درك تفاوتهاي دهشتناك، از سرزمين مادري نااميد و سرخورده بودند و بنابراين شروع به نوشتن كردند و تمام فرهنگ و عقيده و باور جامعه خود را زير سوال بردند. اين بازنگري البته بسيار مبارك بود، زيرا فارغ از حب و بغض يا افراطها يا انگيزههاي شخصي نويسندگان آن، تصويري بود كه يك غير غربي و يك فرد بومي از جامعه ارايه ميداد. مثلا آنچه طالبوف يا آخوندزاده از خلق و خو و آداب و رفتارهاي ايرانيان گفته و نقد كردهاند تا حدود زيادي عين حيات واقعي مردم بوده و قطعا در خودشناسي و خودآگاهي جامعه تاثير فراوان داشت.
روشنفكران شرقي دنبالهروان مستشرقان غربي!
اما بايد يك نكته را توجه كنيم كه چرا نقدهاي اين روشنفكران چندان اثرگذار واقع نشد و در خودآگاهي جامعه زمان خود چندان موفق نبود، چون شايد اين روشنفكران نيز تا حدودي راه مستشرقان اروپايي را رفتند و جامعه خود را به مثابه يك امر بيگانه و از بالا مورد تفقد قرار دادند، زيرا چنانكه گفتيم، انگيزه بيشتر شرقشناسان در شناخت كشورهاي اسلامي از انگيزههاي استعماري اربابان حكومتي آنها جدا نبود و آنها مسلمانان را همچون گونههاي عجيب و متفاوت و اصطلاحا به عنوان ابژه خود مورد مطالعه قرار ميدادند و نگاه دگرستيزانه به آنها داشتند. متاسفانه برخي روشنفكران نيز همين راه را ادامه دادند و بهشدت از جامعه خود بريدند و احساس كردند جامعه آنها اصلاحناپذير است و لاجرم بايد به مدل غربي درآيد تا اصلاح شود. اغلب اين روشنفكران سنتهاي صلب يا عقايد و ايدئولوژيهاي مذهبي را علت اصلي فروماندگي جامعه خود ميدانستند و از سكولاريسم غربي چيزي شنيده بودند و گمان ميبردند سكولاريسم راهحل نهايي همه مشكلات است. اين مدل روشنفكران البته هنوز با جنبشهاي پسامدرنيته كه زمزمههايش احساس ميشد تا در دهه شصت قرن بيستم به اوج خود برسد آشنا نشده بودند.
جامعه سنتي و ديني؛ رقيب روشنفكران
در هر حال رقيب اين روشنفكران جامعه سنتي و ديني بود كه كمكم داشت به نوعي خودآگاهي در برابر مدرنيته و بيگانه ميرسيد و برآيند اينها انواع جريانهاي مليگرا و مذهبيگرا و غربگرا در جهان اسلام بود. مثلا در الجزاير كه مستعمره فرانسه بود، همواره بين كساني كه طرفدار هويت الجزايري بودهاند و كساني كه مايل به هويت فرانسوي بودهاند اختلاف بوده ولي نهايتا جنبشهاي مليگرايانه منجر به استقلال سياسي الجزاير از فرانسه در 1962 شد. ما از الجزاير سه چهره شاخص روشنفكري ادبي، فلسفي و ديني را ميتوانيم نام ببريم: آلبر كامو (1960-1913)، ژاك دريدا (2004-1930) و محمد اركون (2010-1928) كه هر سه در الجزاير متولد شدند اما در فرانسه از دنيا رفتند. كامو در اغلب رمانهايش كاملا فرانسوي است و حتي وقتي از شهرهاي الجزاير نام ميبرد به خوبي ميتوان تحت قيمومت فرانسه بودن را از آنها استنباط كرد. البته كامو حتما در جريان جنبشهاي مليگرايانه هموطنان خود بود اما كمي قبل از استقلال الجزاير از دنيا رفت. اين را هم بايد توجه كنيم كه كامو در سلك فيلسوفان اگزيستانسياليست بود كه در پي دغدغه فرد و اگزيستانس او و آزادي هستند و حتي حيات اجتماعي و سياسي هم از زاويه فرد نگريسته ميشود. به همين دليل جايگاه فرد يا اگزيستانس از جامعه بالاتر است. دريدا نيز كاملا فرانسوي و بسان يك متفكر اروپايي فلسفهورزي ميكند و تعبير مهم ديكانستراكسيون (اوراق كردن، واسازي، شالودهشكني) كاملا از انديشههاي فلسفي اروپايي مايه ميگيرد. منظور اينكه سنت الجزايري و انديشه فرانسوي يا اروپايي، كاملا غيريت خود را نسبت به هم حفظ ميكنند و گو اينكه زبان و بيان و مفاهيمشان از زمين تا آسمان با هم فرق دارد و به تعبير هايدگر، «اروپايي انديشيدن» تمايز خود را حفظ ميكند و فلسفه مختص اروپا است. اين ديدگاه همسو با ديدگاه اغلب مستشرقان كلاسيك بود كه جهان اسلام را در حاشيه غرب و خارج از عقلانيت غربي تعريف ميكردند و البته اين دسته قدرتهاي فكري يا معنوي شرق را نيز در حاشيه غرب مورد توجه قرار ميدادند. اگرچه كساني مثل هانري كربن يا سنتگراهايي مثل مارتين لينگز نيروهاي معنوي شرق را بركتي براي جهان غرب ميدانستند و با حفظ غيريت، اهميت شرق را براي غرب بسيار مورد تاكيد قرار ميدادند.
نسبت روشنفكري با دين
بر اين اساس ميخواستيم به اين نكته مهم برسيم كه روشنفكران جهان اسلام اعم از غربزده راديكال يا مليگرا، بهخصوص در نيمه دوم قرن بيستم كه خود اروپا نيز دستخوش تحولات مهمي اعم از ماركسيسم و جنبشهاي آزاديخواهانه مستعمرات و عبور از مدرنيته و مانند آن شده بود، به آسيبها و مضرات دو چيز مهم پي بردند: 1- شرقشناسي كلاسيك و 2- نگاه سنتي فقهي كه اقتدارگرا بود و سنت را ناشكننده و غيرقابل بازنگري ميخواست؛ آنها به خوبي ميدانستند كه هسته مشترك جهان اسلام دين اسلام است و آنچه اين سرزمينها را متمايز ميكند و با عناوين مغرضانهاي مثل «خاورميانه» يا «جهان سوم» يا «كشورهاي در حال توسعه» برچسب خورده، دين اسلام است. روشنفكران نيز طبيعتا بايد با نظر به رويكردشان به اسلام اولا و مساله دين ثانيا، به موضعگيري در برابر غرب ميپرداختند. بنابراين مساله اصلي كه در بدو امر ايجاد شد نسبت بين دين و روشنفكري بود؛ آيا روشنفكر ضرورتا ضد دين است؟ يا روشنفكر نسبت به دين و عدم دين لااقتضا است؟ يا روشنفكر ميتواند ديندار باشد؟! بسياري روشنفكر را فرد ضددين معرفي ميكنند و معتقد هستند روشنفكر از دين عبور كرده و به همين دليل مثلا در ايران صرفا كساني مثل كسروي يا آرامش دوستدار را كه دين را عامل بدبختي يا مفسده ايرانيان را دينخويي معرفي كردهاند، روشنفكر ناميدهاند. اما عدهاي هم با عطف توجه به نگاه پديدارشناسانه روشنفكر به مسائل و امور كه خود از ويژگيهاي بارز مدرنيته به نحوي و پسامدرنيته به نحوي ديگر است، توجه روشنفكر به دين را نيز پذيرفته و از عنوان روشنفكر ديني دفاع ميكنند. فعلا اين بحث ما نيست، بلكه بحث اصلي اين است كه روشنفكران جهان اسلام لاجرم با مساله اسلام روبهرو بودند و بايد از اسلامشناسي نيز بهره ميبردند فارغ از اينكه اسلامگرا باشند يا نه. بنابراين طبق يك گونهشناسي ساده، بسياري روشنفكرانِ [غربزده و مبتلا به خودباختگي فرهنگي] در جهان اسلام ممكن است عامل اصلي بدبختي و انحطاط جهان اسلام را خود اسلام بدانند و بدون توجه به اسلامشناسي و مقدرات آن به داوري بپردازند. برخي نيز با حفظ توازن قوا، اسلام را نيز تاثيرگذار دانستهاند و از سوي ديگر، برخي نيز فقط اسلام را راه چاره دانستهاند. دستهبنديهاي زيادي در اين زمينه وجود دارد و انواع متفكراني كه يا اسلامگرا بودند يا اسلامستيز يا اصلاحطلب معتدل يا عقلگرا و جهان اسلام بدينوسيله مدلهاي مختلفي از روشنفكران و نويسندگان همچون طه حسين، جبران خليل جبران، جميل صليبا، كسروي، هدايت، اسدآبادي، سيد قطب، شريعتي، الجابري، اركون، مصطفي عقاد و بسياري از شاعران و اديبان روشنفكر كه معترض جامعه و زمانه خود بودند اعم از دسته نويسندگان و شاعران چپ ايران در دهه چهل از گلشيري و فرخزاد و سپهري و اخوان ثالث و شاملو و غزاله عليزاده و دولتآبادي و ابتهاج تا شاعران و نويسندگان معاصر عرب همچون ادونيس، سعاد صباح، غاده السمان، نزار قباني، محمود درويش و ديگران و نيز متفكران و روشنفكران كنوني ايراني همچون سروش، ملكيان، شبستري، داوري، اشكوري، كديور و غيره را به چشم خود ديد. در اين بين بهخصوص روشنفكران زن چشمگير هستند كه با توجه به محدوديتها و آسيبهاي زن مسلمان در پرتو نگاه فقهي سنتي و در مواجهه با جهان جديد و آزاد غرب، ديدگاههاي مختلف فمينيستي را پديد آوردند و از ميان اين همه، آن دسته كه به دنبال تعديل و بهبود شرايط جهان اسلام در اثر آشتي و تعادل بين اسلام و غرب بودند نيز داستان مخصوص خود را دارا هستند.
تشتت در جهان اسلام و مصايب آن
قضاوت درباره اينكه كدام يك از اين جريانهاي پارهپاره تاكنون موفق بودهاند بسيار سخت است، زيرا جهان اسلام اولا در مساله اسلام بسيار پارهپاره و چندگونه است و همين خود يكي از مسائل مهم جهان اسلام تاكنون بوده است، يعني در خود جهان اسلام حس غيريت انواع مسلمانها نسبت به هم آنقدر زياد بوده كه خود پاشنه آشيل پرداختن به غرب در وجه ديگر بوده است. معالوصف، مدرنيته كمك كرد تا اينبار مساله غيريت و دگربودگي غرب و جهان اسلام به يك مساله هويتي و فرهنگي- اجتماعي تبديل شود و روشنفكران به واكاوي سنت بپردازند. اين سنت قطعا سنت اسلامي بود كه اكنون و پس از دوران گذار مستشرقين كه جهان اسلام را يك ديگري بيگانه و مبهم و خارج از قواعد معمول جهان مدرن شناخته بودند، به يك گفتمان جديد در برابر غرب تبديل شود. يك سامانه دانايي كه حامل انديشههاي خاص خود است و عين غرب نيست. حال مساله بعدي اين بود كه بين غرب و اسلام كدام يك بر ديگري تفوق دارد؟ همين جريان گفتمانسازي خود حاكي از اين بود كه گفتمان اسلاممحور به دنبال رقابت و جايگزيني براي نوع غربي است و اين مدل انديشهها قطعا از جنبشهاي پسامدرن اروپايي و رواج تكثرگرايي و مطالعات تطبيقي در غرب بيتاثير نبود، زيرا پسامدرنيته ولو در لواي مدرنيته قصد عبور از تكصدايي مدرنيته را داشت و اين يكي از دلايل اصلي گرايش اغلب روشنفكران جهان اسلام به روشنفكران و فيلسوفان اروپايي بود كه خود منتقدان مدرنيته تلقي ميشدند و غرب مدرن را نقد ميكردند. نمونه بارز اين دسته حلقه فرديديها بودند كه بهشدت به فلسفه هايدگر دلبسته بودند و هستند و هم از نقدهاي جريان چپ و هم پسامدرنهاي اوليه عليه مدرنيته بسيار بهره بردند. در كشورهاي عربي نيز جريان روشنفكري متاثر از تحولات مدرنيته بود اما به نظر به اندازه برخي جريانهاي روشنفكري ايراني غربستيز نبود. مثلا در نقدهاي تيزي كه عابد الجابري روشنفكر معروف مراكشي از فلسفه شرق جهان اسلام و در كل جهان اسلام كرده، ميتوان دغدغههاي توسعهمحور او را فهميد. شايد بتوان گفت بيشتر روشنفكران عربي كه برخي به دليل اينكه كشورهايشان مدتي مستعمره فرانسه بودند، تفاوت زياد جوامع خود با آنجا و ديگر كشورهاي اروپايي را بسيار عميقتر درك كردند، نگرانيشان براي توسعه بيشتر از چيزهاي ديگر بود.
بسياري از محققان جهان اسلام كه اغلب در غرب تعليم ديده و با آموزههاي فيلسوفان آوانگاردي همچون ميشل فوكو و بسياري روشنفكران فرانسوي آشنا شده بودند، دانستند كه جهان اسلام همان «ديگري» غرب است و غرب با تقسيم جهان به خود و غيرخود، تلاش ميكند تا اين ديگري و بيگانه را بشناسد و به مرور به خود اضافه كند.
غرب بعدها خود فهميد كه اين هدف كاري بسيار پرهزينه و صعب است و اين بيگانه، خود جهاني است بسيار فراخ و گسترده و با انواع دانشها و تعاليم و بينشها كه اگرچه در دوراني از چشم مردمانش مغفول مانده، اما گنجينه سترگي است كه ارزش رويارويي و شناختن دارد.
انگيزه بيشتر شرقشناسان در شناخت كشورهاي اسلامي از انگيزههاي استعماري اربابان حكومتي آنها جدا نبود و آنها مسلمانان را همچون گونههاي عجيب و متفاوت و اصطلاحا به عنوان ابژه خود مورد مطالعه قرار ميدادند و نگاه دگرستيزانه به آنها داشتند.
اغلب اين روشنفكران سنّتهاي صلب يا عقايد و ايدئولوژيهاي مذهبي را علت اصلي فروماندگي جامعه خود ميدانستند و از سكولاريسم غربي چيزي شنيده بودند و گمان ميبردند سكولاريسم راهحل نهايي همه مشكلات است. اين مدل روشنفكران البته هنوز با جنبشهاي پسامدرنيته كه زمزمههايش احساس ميشد تا در دهه شصت قرن بيستم به اوج خود برسد آشنا نشده بودند.
غربيها به خوبي ميدانستند كه هسته مشترك جهان اسلام دين اسلام است و آنچه اين سرزمينها را متمايز ميكند و با عناوين مغرضانهاي مثل «خاورميانه» يا «جهان سوم» يا «كشورهاي در حال توسعه» برچسب خورده، دين اسلام است.
قضاوت درباره اينكه كدام يك از اين جريانهاي پاره پاره تاكنون موفق بودهاند بسيار سخت است، زيرا جهان اسلام اولا در مساله اسلام بسيار پاره پاره و چندگونه است و همين خود يكي از مسائل مهم جهان اسلام تاكنون بوده است. يعني در خود جهان اسلام حس غيريت انواع مسلمانها نسبت به هم آنقدر زياد بوده كه خود پاشنه آشيل پرداختن به غرب در وجه ديگر بوده است. معالوصف، مدرنيته كمك كرد تا اينبار مساله غيريت و دگربودگي غرب و جهان اسلام به يك مساله هويتي و فرهنگي- اجتماعي تبديل شود و روشنفكران به واكاوي سنّت بپردازند. اين سنّت قطعا سنّت اسلامي بود كه اكنون و پس از دوران گذار مستشرقين كه جهان اسلام را يك ديگري بيگانه و مبهم و خارج از قواعد معمول جهان مدرن شناخته بودند، به يك گفتمان جديد در برابر غرب تبديل شود.