نگاهي متفاوت به درگذشت ستاره فوتبال زنان
موسيقي عجيب مرگ در ورزش ايران
اميررضا احمدي
يك؛ حميدرضا صدر در كتاب از قيطريه تا اورنج كانتي جمله زيبايي دارد با اين مضمون: «تصور ميكردي زندگيات را در دست داري، اما ناگاه ميفهمي زندگي تو را در مشتش گرفته.» وقتي خبرهاي تلخ فوتِ ورزشكاران ايراني پشت سر هم مخابره ميشد، مدام اين جمله در ذهنم تكرار ميشد كه ستارهها و استعدادهاي ناب اين سرزمين درست وقتي كه فكر ميكردند سوار بر اسبِ روياها چهارنعل به سمت مقصد ميتازند، طوري اسير و زمينگيرِ مرگ شدند كه هنوز هم كمتر كسي باورش ميشود نابغههاي اين مملكت اينطور زير خاك بروند. دو؛ درست در يك هفته گذشته و با فاصلهاي كم، خبر فوت سه ورزشكار تراز اول كشور مخابره شده، ابتدا مجتبي عليزاده قهرمان بوشهري پرورش اندام كه در جادههاي اين استان اسيرِ مسيري شد كه بايد نامش را مسيرِ مرگ گذاشت، بعد از آن اميد پايدار نوجوان مليپوش كشتي فرنگي در شبِ سردِ بعد از كارگري در چادر خوابيد و ديگر بيدار نشد و نهايتا مليكا محمدي ستاره تيم ملي فوتبال زنان كه حتي هنوز رنگ ۲۵ سالگي را هم به چشم نديده بود و اينگونه زير خاك رفت. دختر پر انگيزهاي كه قصهاش را همه خواندهاند و ميدانند كه چطور از امريكا زد و به ايران آمد تا با پيراهن همين كشور به زمين برود اما جادههاي مرگ اينگونه جانش را گرفتند؛ جادههايي كه سالهاست به لطف خودروهاي وطني، وجب به وجبشان بوي خون ميدهند و هزاران نفر را پرپر كردهاند؛ ما كه نميتوانيم سر خودمان را كلاه بگذاريم، قطعا در هر حادثهاي اشتباهات شخصي و بيدقتيها دخيل است اما مگر ميشود از نقش جادههاي افتضاح جنوب در فوت عليزاده گذشت؟ جادههايي كه زيرِ قدم به قدمش نفت و گاز و انرژي خوابيده اما مسيرِ مستقيمِ دروازه مرگ است؟ مگر ميشود از فقري ننوشت كه هر روز كمر خانوادهها را خمتر ميكند تا پدري مجبور شود دردانهاش كه هنوز به سن ۱۸ سالگي نرسيده را با خود به كارگري ببرد و آنجا مجبور شود با گاز پيكنيك خودش را گرم كند كه اينطور هر دو پرپر شوند؟ مگر ميشود از ارابه مرگي ننوشت كه قيمتش سر به فلك كشيده اما همان خودرو، سالهاست خون مردم را عين زالو مكيده و در جادهها همه را به كام مرگ ميفرستد؟ همه اينها مگر چه چيزي از اين مرز و بوم و وطن ميخواستند جز دلي خوش، اندك جايي براي زيستن و اندك جايي براي آرامش؟ سه؛ شايد كمتر كسي باورش شود در شرايطي كه بحران مهاجرت زياد شده و كليدواژه لاتاري زياد به گوش ميرسد، يك دختر جوان قيد خانوادهاش را بزند و به ايران بيايد اما با اين تراژدي مواجه شود؛ همه اينها سر سوزني است از آنچه هر روز زير پوست جامعه اتفاق ميافتد؛ از صدها نفري كه هر روز در جادههاي غيراستاندارد سفر آخرشان را تجربه ميكنند تا ميليونها نفري كه فقر آنچنان گلويشان را فشرده كه روز به روز اوضاع زندگيشان وخيمتر ميشود. اما نه كسي ميبيند و نه كسي ميشنود، شايد هم ما اشتباه ميكنيم، شايد اينجا، در سرزميني كه مردم شب و روز تنها غم نان دارند، بيارزشترين موضوع همان جان آنهاست. البته اگر ديگر نا و رمقي مانده باشد، اگر جاني مانده باشد...
ختم كلام، به قول گروس عبدالملكيان: «موسيقي عجيبي است مرگ، بلند ميشوي و چنان آرام و نرم ميرقصي كه ديگر هيچكس تو را نميبيند.»