تاملي در آموزش فلسفه در دانشگاههاي ما
پرسشگري موقوف
محسن آزموده
حالا را نميدانم، اما 17-16 سال پيش كه رسما دانشجوي فلسفه بودم، آموزش فلسفه در دانشگاهها ربط بسيار اندكي به فلسفهورزي داشت. بعيد ميدانم حالا تغيير خاصي كرده باشد، به ويژه وقتي برنامه و سرفصل دروس دورههاي سهگانه كارشناسي، كارشناسي ارشد و دكترا در فلسفه را مرور ميكنم، در مييابم كه در بر همان پاشنه ميچرخد، مگر آنكه در كلاسها و در شيوه تدريس استادان تغييري حاصل شده باشد كه بسيار دور از ذهن است.
مطابق برنامه درسي ارايه شده توسط وزارت علوم، دانشجوي فلسفه در ايران در مقطع كارشناسي رشته فلسفه، بايد غير از درسهاي عمومي و پايه، از ترم اول تا ترم آخر يك دوره تاريخ فلسفه غرب را در 26 واحد بگذراند، 4 واحد متافيزيك عمومي، 10 واحد فلسفه اسلامي، 8 واحد تاريخ فلسفه اسلامي، 6 واحد منطق قديم، 4 واحد منطق جديد، 4 واحد كلام، 4 واحد فلسفه اخلاق در تفكر غربي و در تفكر اسلامي (هر كدام 2 واحد)، 4 واحد عرفان نظري، 4 واحد فلسفه علوم و 16 واحد متون فلسفي به زبان خارجي (8 واحد انگليسي، 8 واحد عربي). چند درس 2 واحدي هم به صورت اختياري ارايه شده كه در ميان آنها اين عناوين جالب توجهند، به ويژه از آن جهت كه «اختياري»اند: اصطلاحشناسي فلسفي، فلسفه تاريخ، تفكر در شرق آسيا (چين و هند)، تاريخ علم، فلسفه تطبيقي، فلسفه تعليم و تربيت، فلسفه سياست، فلسفه هنر و زيباييشناسي و كليات فلسفه.
در دورههاي كارشناسي ارشد و دكترا هم اساس و ساختار درسهاي ارايه شده، برمبناي تاريخ فلسفه است، منتها تخصصيتر و خاصتر. روشن است كه در اين برنامه هيچ نشاني از آموزش فلسفهورزي، تفكر و انديشيدن و استدلالورزي نمييابيم. ممكن است گفته شود كه اولا در درسهاي منطق، دانشجو با شيوههاي استدلال و برهان و مغالطه و... آشنا ميشود، ثانيا استدلالورزي و انديشيدن، چيزي نيست كه به درسي مستقل نياز داشته باشد، بستگي به شيوه تدريس استاد دارد و آموزگاران موظفند حين آموزش انديشههاي فيلسوفان و مكاتب و نحلههاي مختلف فلسفي، به دانشجويان استدلالهاي آنها و شيوههاي استدلالورزي را آموزش دهند.
به عنوان دانشجويي كه در مشهورترين و قديميترين گروه دانشگاهي فلسفه در ايران درس خوانده، گواهي ميدهم كه هر دو پاسخ مخدوش است. در تجربه من آموزش منطق (هم منطق قديم و هم منطق جديد) عبارت بود از ياد گرفتن مجموعهاي اصطلاحات و روشهاي صوري و خشك استدلالورزي، بيهيچ اشارهاي به مصاديق كاربرد آنها توسط فيلسوفان براي مبرهن كردن ديدگاههايشان يا رد نظرات مخالف. هيچوقت از دانشجويان نميخواستند كه اين روشها را به كار ببرند. ما فقط ياد ميگرفتيم كه صناعات خمس چيست، تفاوت منطق محمولها با منطق گزارهها چيست، اقسام استدلال چيست، قياس و استقرا و تمثيل چه تفاوتهايي دارند، صغرا و كبرا را چگونه بايد در كنار هم گذاشت و... در همه كلاسهاي منطق گفته ميشد كه منطق مقدمه فلسفهورزي و ابزار فيلسوفان است، اما هيچگاه به ما نشان ندادند كه مثلا كانت و هگل چطور از منطق ارسطويي يا منطقي كه خودشان ساختهاند يا هر منطق ديگري، استفاده كردهاند يا هايدگر چه منطقي دارد و استدلالهايش چيست يا آكويناس چطور صغرا و كبرا را كنار هم ميگذارد و ...
بدتر از شيوه تدريس فلسفه فيلسوفان بود. باز در منطق به نحو صوري مجبور ميشديم كمي به مغزمان فشار بياوريم و گزارهها را درست و مطابق الگو كنار هم بگذاريم. در آموزش فلسفه كه از اين مقدار هم خبري نبود. استاد - بهترينهاي آنها با جزوهاي در درست- سر كلاس ميآمد، اگر لطف ميكرد و درس ميداد، مجموعهاي باورها و انديشهها را منسوب به اين فيلسوف يا آن مكتب يا ايسم فلسفي ذكر ميكرد و دانشجوهاي خوب هم بايد خوب گوش ميكردند و جزوه مينوشتند. خبري از گفتوگو و بحث و استدلال و پرسش و پاسخ جدي نبود. سوال و جواب - در صورت امكان- به آخر جلسه موكول ميشد، آنهم در حد ده دقيقه، به اين صورت كه دانشجو بايد در ارتباط با آنچه استاد گفته، مسائلي را كه نفهميده مطرح كند و استاد هم در مقام داناي كل، به آنها جواب بدهد. استاد بالا نشسته بود، در مقام داناي كل و دانشجو در جايگاه كسي كه نميداند، بايد ميپرسيد تا روشن شود. مباحثه و پرسشگري واقعي موقوف بود.
شيوه و لحن سوال و جواب هم به گونهاي بود كه دانشجو به سختي جرات ميكرد، پرسشي مطرح كند. معمولا استاد او را به ندانستن، نخواندن، فكر نكردن و... متهم ميكرد و مدام او را شماتت ميكرد كه چرا فلان مقاله يا كتاب را نخوانده و بدتر آنكه چرا درست نخوانده (درست خواندن را هيچ كس به ما نياموخته بود)! زيرا اگر درست ميخواند، اين پرسشهاي «ابلهانه» به ذهنش خطور نميكرد. استاد بعضا حتي دانشجو را به علت اشتباه در شيوه بيان يك اصطلاح يا يك اسم، مسخره ميكرد. شخصا از همه اين مثالها، مصاديق فراواني را تجربه كردهام و اگر بخواهم همه را بنويسم، مثنوي هفتاد من خواهد شد.
كوتاه سخن آنكه در آموزش فلسفه در دانشگاههاي ما، غايب اصلي فلسفهورزي و انديشيدن است. دانشجو مجال و امكان تفكر و پرسشگري نمييابد. به او حجم قابل توجه و معمولا بيربطي از عقايد و باورهاي آدمهاي مختلف تحت عنوان «فيلسوفان بزرگ» عرضه ميشود و ناگزير است آنها را حفظ كند. علم معقول به شكل دانش منقول به او عرضه ميشود و در بهترين حالت، فلسفهدان ميشود يعني كسي كه تاريخ فلسفه را خوب ميداند و ميتواند درباره انديشههاي هر فيلسوفي، چند جمله بيان كند ولاغير.