يوسا و جنگ آخرزمان
مرتضي ميرحسيني
رمان «جنگ آخرزمان» روايتي از شورشي بزرگ و جنگي خونين و آدمهايي است كه خواسته يا ناخواسته درگير اين حوادث ميشوند و هر كدام، به سهم خود نقشي در آن ايفا ميكنند. اين رمان را كه سال 1981 در چنين روزي منتشر شد، يكي از بهترين نوشتههاي يوسا ميدانند و خودش هم ميگفت: «فكر ميكنم اين رمان بلندپروازانهترين كاري بوده كه تاكنون به آن دست زدهام، هر چند بيش از هر كتاب ديگري زمان برده و دشواري به همراه داشته است.» در «جنگ آخرزمان» با گذشته سروكار داريم و ماجرا به مقطعي از تاريخ برزيل در اواخر قرن نوزدهم برميگردد. ماجراي شكلگيري بحراني بزرگ، آن هم درست زماني كه جمهوري برزيل نخستين قدمهايش را برميداشت. جمهوري به هدف برقراري عدالت اجتماعي - يا حداقل با چنين شعاري - قوانين گذشته را لغو ميكند، مناسبات ظالمانه ارباب و رعيتي را تغيير ميدهد و فرصتهاي تازهاي براي زندگي بهتر به اكثريت برزيليها ميدهد. اما جمع بزرگي از فقراي اين كشور، به جاي همراهي با اين اصلاحات به مخالفت با آن برميخيزند، دور مردي عجيب و قديس - يا قديسنما - كه گاهي پدر و گاهي مرشد خطابش ميكنند، جمع ميشوند و در دشمني با جمهوري دست به سلاح ميبرند. شورشي بزرگ در يكي از مناطق بياباني برزيل (ايالت باهيا در شمال شرقي اين كشور) آغاز ميشود. شورشي كه كسي پيشبينياش نميكرد و حتي بعد كه اتفاق افتاد، كمتر كسي دلايل و انگيزههاي عاملانش را ميفهميد. تقريبا همه شورشيان از فرودستان برزيل بودند و به نوشته خود يوسا «عليه چيزي سر به شورش برداشتند كه دقيقا براي حمايت از خودشان برقرار شده بود.» در نظر اين شورشيان، حمايت و همراهي با جمهوري جرمي شرورانه و گناهي نابخشودني بود. آنان حتي «جمهوريخواه!» را ننگ و ناسزا ميديدند. گرهي در كار وجود داشت كه به چشم كمتر كسي ميآمد. قربانيان رژيم گذشته اميدي به نظام جديد نداشتند و خيري در اصلاحات و شعارهاي آن نميديدند. باور نميكردند كه سران جمهوري - كه آن دورها در پايتخت نشسته بودند - دغدغه سعادتشان را داشته باشند. حكومت جديد را شري، بدتر از شر قبلي ميديدند. به قول يكي از شخصيتهاي رمان كه با شورشيان همدلي نشان ميدهد: «آن برادران با غريزه خطاناپذيرشان تصميم گرفتهاند بر دشمن مادرزادي آزادي، يعني قدرت بشورند و آن قدرتي كه آنها را سركوب و حق دسترسي آنها به زمين و فرهنگ و برابري را انكار ميكند، مگر چيست؟ آيا همين جمهوري نيست؟ و اينكه آنها سلاح برداشتهاند تا با جمهوري بجنگند دليل اين است كه روش درستي را انتخاب كردهاند، يعني تنها روشي كه مردم استثمار شده براي پاره كردن زنجيرهايشان دارند و آن مبارزه قهرآميز است.» پس بر عقيده خودشان ماندند و با نيروهاي دولتي كه براي سركوبشان ميآمدند، جنگيدند. تا پاي جان جنگيدند، هر چند كمشمار بودند و سلاح و تجهيزات كافي هم نداشتند. در آغاز كسي از ميان مردان جمهوري، شورش - و انگيزههاي شورشيان - را جدي نميگرفت و اراده آنان را در دفاع از خود باور نميكرد. حتي آنان را دستكم ميگرفتند. اما بعد از نخستين درگيري، نگاهها به ضرب سيلي واقعيت تغيير كرد. باورشان كردند و وجودشان را جدي گرفتند. هر چند هنوز دركشان نميكردند و عمقِ انگيزههاي آنان را نميفهميدند (برخي مردانِ جمهوري، ماجرا را به توطئه خارجي منسوب ميكردند و برخي ديگر نيز ميگفتند همه چيز زير سر سلطنتطلبان است) . سرانجام نيروهاي دولتي، شورش را در خون فروشستند و جامعه آرمانشهري شورشيان را - كه زير سايه مرشد، روابط و مناسبات خاص خودش را شكل داده بود- نابود كردند. شكافي هم كه دو سوي اين رويارويي را از يكديگر جدا ميكرد، تا پايان پُرنشده باقي ماند. شورشيان حتي آن زمان كه شكستشان قطعي شد به نبرد ايستادند و مطيع حكومتي كه نامشروع تلقياش ميكردند، نشدند. تقريبا همگي آنان كه گويا چهل هزار نفر ميشدند مرگ را به پذيرش جمهوري ترجيح دادند. رمان «جنگ آخرزمان» داستاني درباره همين شكاف اجتماعي و فاجعه خونين و اجتنابناپذيري است كه نتيجه آن بود.