فلسفه در متنِ زيستن
مرغ يك پا دارد!
ميلاد نوري
امر مدرن با كوششهاي عصر روشنگري آغاز شد و با علم و تكنيك اوج گرفت. ليبراليسم با تاكيد بر آزادي و فرديت انسان به شكلگيري دولت در معناي مدرن آن انجاميد. با اين همه، اين انديشه با نوعي بدگماني نسبت به افراد انساني همراه بود و باور داشت كه هر كدام از افراد انساني ميخواهد بيشترين منابع زر و زور را فراچنگ آورد. بر اين اساس، كنش سياسي نه بازبسته به خوبيهاي اخلاقي، بلكه بازبسته به تعادل نهادي ميانِ عاملهاي فردي است كه هر يك ميكوشد بر ديگري چيره شود. اين تعادل نهادي بايد از طريقِ قانون تحقق يابد. بنابراين، بايد تفكيك قوا صورت گيرد تا از غلبه قدرتِ يك فرد بر ديگران جلوگيري شود. پس آزادي به امري سلبي بدل ميشود: «آزادي» نبودِ هر عاملي است كه ميتواند آسايش و امنيت فرد را به چالش كشد. با اين همه، وقتي قدرت نهادها، براي دفاع از آزادي محدود ميشود، نابرابري رقم ميخورد؛ با ضمانت آزادي افراد براي برخورداري از منابع، گروهي كه از فرصت بهره جستهاند به ثروت بيشتر ميرسند كه اين خود به قدرت بيشتر ميانجامد. سوسياليستهاي قرن نوزدهم احساس ميكردند كه اگر صيانت از آزادي فردي به نابرابري بينجامد، دولت به ابزاري در دست سرمايهدار بدل خواهد شد كه حاصلش چيزي جز بهرهكشي از كارگران نيست. از اينرو، مبارزه طبقاتي براي رسيدن به برابري را ضروري ميانگاشتند، اما ساختارهاي سياسي برآمده از اين انديشههاي مبارزهجويانه، در اتحاد جماهير شوروي و چين، به خشنترين و بيرحمترين شيوههاي استبداد بدل شدند. در نگاهِ انقلابي ايشان، هدف وسيله را توجيه ميكرد. روزگاري لنين نوشته بود: «گاهي ديكتاتوري و حكومت فردي تنها چاره كار است و آنچه درباره دموكراسي و لزوم برابري حقوق افراد گفته ميشود ياوه و مهمل است.... ما نميتوانيم انقلاب را فداي اخلاق كنيم، ولي ميتوانيم اخلاق را فداي انقلاب كنيم.» چپگرايي در كسوتِ استالينيسم و مائوئيسم افتضاح به بار آورد. كشتار در بوداپست مجارستان در 1957 و كشتار ميدان تيانآنمنِ پكن در 1989 نشان داد كه انديشههاي مبارزهجويانه ميتوانند همه چيز را به نابودي بكشانند و استبدادي بسيار خشن رقم زنند. واكنشها به چنين افتضاحي ميتوانست متنوع باشد، اما چپها اصرار به ادامه مسير داشتند. وقتي پيشبينيهاي ماركس در بابِ كاهش نرخ سود، فقيرتر شدن پرولتاريا و بحران اجتنابناپذير سرمايهداري نادرست از آب درآمد، ايشان بر آن شدند كه عقل را قرباني اراده كنند. آنانكه مشكلات موجود در چپ قديم و استالينيسم را ناشي از عقلباوري تماميتخواه مدرن ميدانستند، يك ارادهگرايي تامّ و تمام پي افكندند و هرگونه اقتدار براي عقلانيت انساني را انكار كردند. پستمدرنهاي فرانسوي كه اميدشان به انقلاب طبقاتي را از دست داده بودند، چيزي نداشتند جز توسّل به نظريهاي سلبي كه همه چيز را محكوم ميكرد اما چيزي براي ارايه نداشت. وقتي افتضاح در كسوتِ استالينيسم و مائوئيسم آشكار شد، ليبراليسم در عمل پيروز شد، بدون آنكه به نقدهاي طرحشده در باب بحرانهاي خود پاسخي داشته باشد. تهديدهاي تكنولوژي، سلطهطلبي رسانهاي، تخريب محيطزيست، اسارت فرهنگي تودهها و بحران معنويت به سويههاي نامبارك ليبراليسم بدل شده بودند. اين درحالي است كه مبارزهجوييهاي ارادهگرايانه در نظر و عمل كاري ازپيش نبردند. اين مبارزهجويي درنهايت با تاكيد بر نسبي بودن حقيقت و عقلانيت، عرصه را به رقيب واگذاشت. نقاطِ ضعفِ ليبراليسم را تنها با عقلانيت ميتوان ديد. وقتي فرد كه آزادياش ضمانت شده، در فرديت خودش غرق شود، دير يا زود جامعه و طبيعت را به نابودي خواهد كشانيد. ليبراليسم كه خود بر عقلانيت استوار شده بود، با تنزل دادن عقلانيت در سطح اراده و ميل، بحران به بار ميآورد. اما راهكارِ اين بحران، انكار عقلانيت و ارادهگرايي بيحد و حصر نيست. مبارزه با استبداد و طغيانِ نهفته در فردباوري و ليبراليسم نميتواند از طريقِ ارادهگرايي، نسبيباوري و ايدئولوژيهاي زورتوزانه رقم بخورد. اينها فقط ميتوانند به سودِ همان رويهاي باشند كه به بحرانههاي زيستمحيطي، فرهنگي و سياسي انجاميده است. عقلانيت و بازيابي فضيلت انساني تنها راه براي غلبه بر بحرانهاي جهانِ معاصر است. عقلانيت وجه مشترك انسانها در جهان واحدي است كه ميان ايشان مشترك است. غلبه بر بحرانهاي برآمده از روشنگري، باز با خودِ روشنگري ميسر است. كساني كه جهان را در مسيرِ مبارزه انقلابيشان به آشوب ميكشند و به بحرانها دامن ميزنند در پيشگاهِ خِرد محكوماند. ايشان بايد بدانند كه «مرغ يكپا ندارد»! فرجامِ فردگرايي نيهيليسم است؛ اما ارادهگرايي و عقلگريزي نيز به ويراني ميانجامد. هر دوي اينها فضيلت انساني را ناديده ميگيرند. اگرچه هر فرد همواره در مركز جهان خودش است، اما فقط در پيوند با ديگران خودش است. بنابراين، زندگي اجتماعي نه فقط به عنوان وسيله، بلكه به عنوان يك هدف، مبنايي براي معناي آزادي است. فضيلت دروني انسان تنها با مشاركت در عقلانيت هستيبنياد به دست ميآيد. مدرنيته اگر با تاكيد بر آزادي فردي، تعادل همزيستي را بر هم زند، همانقدر فضيلت انساني را پايمال ميكند كه انديشه انتقادي با تاكيد بر امر جمعي و انكار فرديت انساني چنين ميكند. فضيلت و عقلانيت زاده آزادي فردي و مشاركت جمعي است و نميتوان جدا از همزيستي بدانها واصل شد. چه بسا فردگرايي با دعوات به احساسگرايي اخلاقي سببِ فراموش شدنِ فضيلت انساني شود كه جز در متنِ همزيستي انساني ميسر نيست. با اين حال، اين همزيستي فقط با التزام به فرديت انساني ميتواند به شادكامي بينجامد.
مدرس و پژوهشگر فلسفه