حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
حنيف رضا گلزار
به ياد دارم در روزگار نوجواني كه نوشتههاي «علي شريعتي» را ميخواندم و فراخور دريافتها و رهيافتها، سرشار ميشدم، آن شادروان در نگاهي موشكافانه به گنجينه ادبي ما ايران چنين نوشته بود كه؛ «... متاسفانه اساس فرهنگ ما شعر است و شعر ما يا به تصوف گرايش يافته است كه خود در عين حال كه روشنگريهاي بزرگ و آموزشهاي نفيس را به همراه دارد، از مسموميت، ضعف و زبوني خالي نيست، يا شعر غير عرفاني است كه اين دومي خود يا «مدح» است يا «غزل» و در اين دو انسان همواره «سگ» ميشود! در مدح، «سگ ممدوح» و در غزل، «سگ معشوق»!» آن «مصلح دين»، در دنباله اين واكاوي فرهنگي، نيشتري هم به دستگاه ديني و برداشتي كه آن روزگار از دين به تودههاي عرضه ميشد، ميزند و مينويسد؛ «... اما ايمان ما گرچه نامش اسلام عزتبخش است و ولايت علي و تشيع حسين شهيد، اما آنچه امروز به خورد خلق داده ميشود، ماده تخديرآميزي است كه از مردم نه يك شيعه پيرو علي و حسين ميسازد كه «كلب آستان امام» ميپرورد.» اين واكاوي موشكافانه از گنجينه ادبي و ديني را از زبان و قلم آن «لوتر بلندپرواز» -نامي كه نويسنده كتاب روشنفكران ايراني و غرب به او داده- در پيشگفتار اين نوشتار آوردم تا پافشاري كنم كه خوشمان بيايد يا نه، گوشهگيري، دوري جستن از مردم، نكوهشِ پرداختن به كار دنيا و سفارش به پرواز در آسمانها بدون پرداختن و انديشيدن به آنچه در زمين و زير پايمان ميگذرد، بخشي بزرگ و گسستناپذير از گنجينه ادبي ما ايرانيان است. اينكه آيا اين گنجينه ادبي برآيند و بروندادي از نگرشها و منشهاي ما ايرانيان است يا اينكه همان گنجينههاي ادبي با زبان و قلم سرايندگان و نويسندگان و رندان كوچههاي «عرفانِ» جازده شده با «صوفيگري» و «قلندر وُشي» چنين منشهايي را در جان و روان ما وارد و استوار ساخته، جاي گفتوگوي بسيار است. آنچه هست اينكه همان سالها و سدههايي كه غربيان همه آسايش و برخورداريهاي خود را براي شناختن و رازگشايي ناشناختههاي جهان هزينه ميكردند و با آغوشي گشاده به پيشواز دشواريهاي اين راه ميشتافتند و آجر بر آجر كاخ بلند شناخت اين جهان ميگذاشتند..
اگر نگوييم همه، گروهي از بزرگان ادب ما در اين سوي جهان ما را از سويي به جستن آسايش و از ديگر سو به دوري جستن از جهان هستي و همه وابستگيها و پايهها و پارههايش فرا ميخواندند. گويي اين جهان چركابهاي بدبو بود كه هرچه به آن نزديكتر ميشدي، از جايگاه انساني خويش بيشتر دور ميشدي، راه را گم ميكردي و در درهاي ژرف و تاريك كه زادگاه و زيستگاه ماران و موران بود فرو ميافتادي! شب چلهاي كه گذشت، دوستي به بهانه اين شب و بيشتر از آن روي كه شوخياي كرده باشد، به روشي كه نميدانم چگونه و چرا در فرهنگ ما آيينمند شده، به ياد نگارنده اين يادداشت پناه بر ديوان «لسانالغيب» برد و او كه در فرهنگ ما «داننده رازهاي پوشيده» و «آگاه به نهان شدههاي درون» نامگذاري شده، چنين گفت؛ «حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو/ كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را...» «چله» اين زمستان به اندازه تاريك و سرد بود، اندوه يادآوري اين فراخوان به پرهيز از گشودن رازهاي دهر، بر سختي و دشواري آن تاريكي و سرما افزود! به فرموده مولانا جلالالدين پارسي، «از قضا سركنگبين صفرا فزود/ روغن بادام خشكي مينمود» در روزگاري كه آن «ناظِمُالاُولياء» و «ترجُمانُ الْاسرار»، ما را به «حديث مطرب و مي» و «گذشتن از رازهاي دهر» فرا ميخواند و چنين ميانديشيد كه رمزگشايي از «رازهاي دهر» كار انسان نيست، در همان روزگاري كه از آغاز تا پايان عرفانيترين كتابهاي بزرگان ما كه خود بروندادي از چلهنشينيها و گوشهگيريها بود به بازشناسي مردان خدايي كه نعره زنان بر آب درياها ميدويدند و با مدد جادوي انگشتري عقيق، ماهيان دريا را صيد ميكردند و بيان صدها «خرق عادت» باورناپذير ديگر نوشته ميشد، نونهال دانش نوين غربيان سينه خاك را ميشكافت و ريشه ميدواند، برگ و بار ميداد و ميباليد و نوزاد انديشه و خردورزي آنان هم لگد زدن به پوسته سخت ناداني پيرامونش را ميآموخت. پوستهاي كه آن سوي آن غوغا و شوري براي شكافتن و برچيدن يا دستكم به پس راندن مرزهاي ناداني و گمراهي برپا بود. پيشبيني «لِسانُالْعُرفا» اشتباه بود و او چندان هم كه گفتهاند، «داننده رازهاي نهان» نبود! صدها كشتي پژوهشي با هزاران پژوهشگر از رشتههاي گوناگون علمي و پرداخت هزينههاي گزاف، سالها دور از همه خوشيها و آسايشها، كار گروهي و همكاري و همراهي را ميآموختند و هزاران كيلومتر آن سوي زادگاه خود، ناشناختههاي طبيعي و تاريخي و فرهنگي و انساني سرزمينهاي تازه شناخته شده را همچون سيلي روانه غرب و به ويژه انگلستان ميكردند تا ناساز و ناهمگون با فراخوان بزرگان گنجينه ادب ما، هر چه بيشتر و بيشتر رازهاي دهر را بجويند و «بگشايند اين معما را...» از ميان آن لشكرهاي گسيل شده به گرداگرد زمين، صدها و صدها دانشمند و انديشمند و خردورز و فيلسوف و هنرمند و... براي غرب ساخته و پرداخته شد، دانشگاهها و كتابخانههاي بزرگ برپا شد و سرانجام بنيانهاي «تمدن» كه روزگاري در اين سوي جهان پرورش يافته بود به آن سوي جهان كوچيد و «عصر بيخبري» ما ايرانيان هماهنگ با «عصر روشنگري» غربيان آغاز شد. «عصري» كه در آن از يكسو خردورزاني همچون «روسو»، «مونتسكيو»، «كانت» و «ولتر» و كمي پيش از آنها «بيكن» هر يك فراخور توان، چراغي را در آسمان تاريك غرب برميافروختند و در اين سوي، در دربار صفوي، «سلطان حسين»، آن پادشاه «زِدانش تهي و زِ غفلت پُر» چنين فرمان ميراند كه «قدغن فرموده تا در اندرون از رجال و نساء سادات موسويه نخود را لا اله الا الله بخوانند. صباحاً و مساءً در كارند؛ انشاءاللهاش معتبري فراهم كرده به كل خلق ميخورانيم....» براي «رفع فتنه افغان»! آيا اين راستينگي كه دستكم در پانصد سالي كه گذشت، هيچ يادمان و نوشته و آفرينهاي در هيچ بخشي از دانش نداشتهايم، ريشه در آن فراخوان بزرگِ بزرگان گنجينه ادبي ما به سرگرمي با «حديث مطرب و مي» و گفتن و نوشتن از «جهيدن مردان خدا بر آب درياها» و دامن زدن بر پندارهاي بيبنيان و پرهيز از رمزگشايي رازهاي جهان و دوري از همگنان و فرو رفتن در خويشتن ندارد؟ آيا اين درجا زدن و پسرفت تاريخي ما پرچمداران تمدن و فرهنگ، پيايندي از چيرگي خوي خيالپردازمان بر منشِ خردورزي و انديشهورزي نيست؟