القحطاني در گوانتانامو
مرتضي ميرحسيني
به سران القاعده و حتي به خود بنلادن نزديك بود، اما در تشكيلات اين سازمان آدم چندان مهمي محسوب نميشد. ذهن سادهاي داشت و جز براي اطاعت از دستورات به كار ديگري نميآمد. دربارهاش ميگفتند دانشجوي انصرافي رشته كشاورزي بوده، اما وقتي با او صحبت ميكردي، ميديدي كه سواد درستي ندارد. نامش محمد القحطاني بود، اهل شهر الخرج از نواحي مركزي عربستان. سالهاي كودكي و نوجوانياش ميان مردمي گذشت كه هنوز به سنتهاي گذشته - كه ريشه در جاهليت داشت - پايبند بودند و از دين جز اندكي از ظواهرش و از تمدن تقريبا هيچ چيز نميشناختند. اوايل جواني به امارات رفت و مدتي آنجا مقيم شد. چند سالي براي ساختن آيندهاي بهتر دستوپا زد، اما نااميد از پيدا كردن شغلي مناسب به كشورش برگشت و به مشاغلي مثل رانندگي آمبولانس و كارگري در يك شركت برق مشغول شد. بعد، ناراضي از شرايطي كه داشت و در جستوجوي معنايي براي زندگياش به شعارهاي طالبان دل بست و به اميد همراهي با آنان در جنگ با اتحاد شمال، راهي افغانستان شد (سال 2000 ميلادي) . به نيروهاي القاعده پيوست و در يكي از اردوگاههاي آنان دوره آموزش نظامي، مهارتهايي مثل تيراندازي و كمين را فراگرفت. همان زمان با بنلادن آشنا و براي عمليات در خاك امريكا انتخاب شد. اما در اورلاندو به او مشكوك شدند، راهش را بستند و مجوز ورود به ايالات متحده را به او ندادند. ويزاي عربستانياش مشكلي نداشت، اما در صحبت به زبان انگليسي ناتوان بود و بليتي يكطرفه در دست داشت. خطاب به ماموراني كه مانعش شده و حكم به اخراجش داده بودند، گفت: «من برميگردم!» به افغانستان برگشت و در ماجراي يازده سپتامبر نقشي ايفا نكرد. اما در حمله امريكاييها به افغانستان، با مهاجمان جنگيد و در نبرد مشهور تورابورا نيز- كه به شكست القاعده منتهي شد - حضور داشت. هنگام عقبنشيني و در تلاش براي فرار به پاكستان به اسارت افتاد. امريكاييها او را به گوانتانامو بردند. روزهاي نخست اسارت، هر نوع ارتباطي با القاعده و طالبان را انكار ميكرد و ميگفت براي شكار شاهين، مدتي در افغانستان مقيم بوده است. بازجوها فريب حريفهايش را نخوردند و با بررسي بيشتر، هويتش را معلوم كردند (تابستان 2002) . بعد هم فهميدند اين اسير همان عربستاني خشمگيني است كه يكسال پيش در فرودگاه اورلاندو، جمله «من برميگردم!» را به زبان آورده است. هويتش كه براي امريكاييها مشخص شد، بيشتر به او سخت گرفتند. كوشيدند از او اعتراف بگيرند، اما تن به همكاري با بازجوها نداد و حتي يكبار با يكي از آنان درگير شد. بازجوها نيز روش خودشان را تغيير دادند و براي چهلوهشت روز پياپي، تقريبا هر كاري دلشان خواست با او كردند (از اواخر نوامبر 2002 تا چنين روزهايي از ژانويه 2003) . پيتر البرگن در «شكار گرگ سفيد» مينويسد: «بازجويان او را ساعت چهار صبح از خواب بيدار ميكردند و بازجويي او تا نيمهشب ادامه داشت. اگر به خواب ميرفت، با پاشيدن آب به صورتش يا پخش صدايي گوشخراش او را بيدار ميكردند. او را مجبور ميكردند به كشورش خيانت كند؛ اغلب اوقات بهطور عريان در معرض دماي سرد قرار داده ميشد و هر وقت به نظر ميرسيد غش كرده است، با استفاده از دارو و تنقيه دوباره به هوش آورده ميشد تا بازجوها بتوانند كار خود را ادامه دهند.» به اين روش، آنچه ميدانست از زبانش بيرون كشيدند. او از نقشي كه در القاعده داشت، از چگونگي ارتباط ميان اعضاي سازمان و از چهرههاي اصلي آن گفت و امريكاييها نيز نقاط مبهم و خالي صحبتهاي او را با اطلاعاتي كه از زندانيان ديگر به دست آورده بودند، پُر كردند. طبق اسنادي كه بعدها ويكيليكس منتشر كرد، آنچه به سر القحطاني آمد، روش عادي و مرسوم بازجويي و اعترافگيري امريكاييها در گوانتانامو بود. زنداني را با برچسب «تروريست» از انسانيت ساقط ميكردند و زير بدترين شكنجهها، جسم و جانش را درهم ميشكستند. به گفته يكي از افسران افبيآي كه مدتي در گوانتانامو مامور بود و القحطاني را بعد از بازجويي و شكنجه ديده بود: «رفتارش نشان ميداد متحمل ضربه روحي و رواني شديدي شده است. او با انسانهايي كه وجود نداشتند، حرف ميزد، ميگفت كه صداهايي ميشنود و ساعتها در حالي كه سرش ميان زانوهايش بود، روي كف سلولش مينشست.»