من از آسمان سخت نوميدم اي دوست!
اميد مافي
زن ديگر هيچوقت در آينه به خود نگاه نكرد. او از آن روز نحس كه ناردانهاش «لاله» در سكوتِ انهدامِ رودخانه غرق شد، ديگر از آينهها سراغ خاطرات اُخرايياش را نگرفت و تنها نام دردانهاش را زير گوش باد زمزمه كرد. مولف «از اين اوستا» نيز بسان بانويش، پس از تندرِ تلخِ تقدير، در لاك عزلت و عسرت فرو رفت و در فراق آنكه رودها را در ني ني چشمانش خلاصه ميكرد و دست بر گردن آبهاي خروشان تا مينوي جاويد رفت مايوسانه سرود: نوميدم و نوميدم و نوميد/ هر چند ميخوانند اميدم/ نازم به روحت، لاله جان! با اين عروسك/ تو ميتواني هفتهاي سرگرم باشي/تا در ميان دستهاي كوچك خويش/ يك روز آن را بشكني، وز هم بپاشي...
روزگار مهدي اخوان ثالث و شريك هميشه همراهش «ايران خانم » پس از پرپر شدنِ لاله هرگز بر وفق مرادشان نشد. م.اميد با زخمهايش اما همچنان چيرهدست در شعر حماسي و سبك نيمايي، فانوسها را روشن نگه داشت. اينگونه شد كه انگشتانش نابترين واژهها را به كاغذهاي بيشكيب سپردند تا اندوه در نگاه مردي از سناباد مختصاتي دگرگونه پيدا كند. «ايران خانم» چه آن سالها كه در امتداد روشنايي با چاي لب سوزِ بهاره، سراغ آقاي شاعر را ميگرفت و چه بعدها كه پاييز تمام خانه را تسخير كرد و حسرت لاله كنار خالي فنجان، طعم زيستن را تلخ كرد، ذرهاي از حال و احوال مردي شبيه بيدمجنون غافل نشد و دستان گرمش تا آخر شاهنامه، تنها راه هموارِ رسيدن به خالق ارغنون بودند. زني با چشماني از سوال و عسل كه در واپسين روزهاي يك تموزِ تشنه و تهي از تپش و طراوت، پيكر نزار همسرش را در مجاورتِ فردوسي پاكزاد در توس باستاني به خاك خسته سپرد و از آن پس به گمشده خويش در عكسهاي دونفره سلام كرد. چراغ خانه اخوان اما در تمام شبهايي كه ماه دستانش را بر چشمانش ميگذاشت، فروزان جلوه كرد و هرگز برابر روزگارِ يك لاقبا كم نياورد و به فرزندانش ياد داد كه نگهباني از خانواده، نيازمند صبوري و خودگذشتگي است. زني كه مرامنامه عشق را هنرمندانه نوشت و دفتر قطورِ زندگي را بيافاقه (!) ورق زد، درست سي و سه سال پس از آخرين ديدارش با م. اميد در زمستاني بيبرف و بوران، زمين را ترك نمود تا پس از سالها همسرش را در جايي كه ابرها كمانه ميكنند، ملاقات كند و زير خروارها خاك بنفشهها و بابونهها از گلويش برويند.
او كه سرايش هماره امنترين جاي دنيا بود و مراعات بينظير لبانش، چشم نواز و دل آرام، اينك با صداي بال پروانهها، عاشقانهها را كنار اخوان عزيزش هجي ميكند و بر بالشي از بال شاپرك، طعم خوابي بيدلهره و بيكابوس را ميچشد كه اين حق و سهم ايران است در چكاد آسمان...و لابد اين م. اميد است كه دُهل در گلو به استقبال بانويش آمده. همو كه لبخند آمرزشي است در خانهاي نوساز كه بامش بوسه و سايه است و پنجرهاش رو به چشمهها و نسيم گشوده ميشود.
حالا مردي وزين و در وطن خويش غريب، غمنامه غصههايش را با غمي غرورانگيز غنيمت گرفته و بياعتنا به خميازههاي خويش زير گوش عشق عزيزش نجوا ميكند:
تو چه داني
كه پسِ هر نگه ساده من
چه جنوني
چه نيازي
چه غمي ست...