منوچهر (8)
علي نيكويي
ستارهشناسان به روز دراز
همي ز آسمان بازجستند راز
موبدان و اخترشناسان به كار نشستند و طالع زال و رودابه را ديدند و چون روزي دراز گذشت شادان و خندان به سوي سام پهلوان آمدند و به يل پهلوان مژده دادند كه از اين دو تن فرزندي دلاور زاده خواهد شد كه جهاني را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود. خواستگاه ايران ستيزان و بدانديشان را از اين بوموبر خواهد كند و سر تورانيان را به بند خواهد كشيد، دشمنان ايرانشهر را سخت كيفر خواهد داد و نام پهلوان و پهلواني را در جهان به نام خود بلندآوازه خواهد كرد، چنان يلي شود كه نامش را نه در ايران كه در روم و هند نيز بر نگين انگشتري يلان و شهان بنويسند. سام چون اين سخنان شنيد شاد و خشنود شد و به اخترشناسان و موبدان درهم و دينار داد سپس پيك فرزند را فراخواند و وي را گفت: به فرزند شيرافكنم بگوي هرچند چنين خواستهاي را از تو نميپسنديدم ليك چون با تو پيمان بستهام كه هيچ خواهش تو را بيپاسخ نمانم پس به خوشنودي تو خوشنودم اما بايد از شهنشاه فرمان اين كار را بگيرم، پس امشب از كارزار به درگاه شهريار خواهم شتافت تا راي او را باز جويم.
ميان زال و رودابه زني شيرينسخن و دانا واسطه بود كه پيام آن دو دلداده را به هم ميرساند. وقتي فرستاده سام پهلوان به زال رسيد زال آن زن را خواست تا مژده رضايت پدر خود را به رودابه دهد زن به سوي رودابه شد و پيام زال را رسانيد؛ رودابه خرسند و شاد شد و زن را پيشكشها و خلعتها و سيم و زر داد و دستور داد تا زن درود او را به پهلوان رساند چون زن از ايوان رودابه خارج شد چشم سيندخت [مادر رودابه] به وي افتاد بر او بدگمان شد و او را پرسيدن گرفت كه كيستي و اينجا چه ميكني؟ زن از جان خود ترسيد و گفت من زني بيآزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش ميبرم. دختر شاه كابل از من پيرايهاي گرانبها خواسته بود. نزد ايشان آن بردم و اكنون باز ميگردم. سيندخت بدگمانياش مرتفع نشد و زن را جست. جامه و انگشتر رودابه را با او ديد و شناخت، زن را سخت بكوفت و به ايوان رودابه با خشم درآمد و گفت: اي فرزند اين چه شيوه است كه پيش گرفتهاي! تمام عمر بر تو مهر ورزيدم و هر آرزو داشتي براي تو برآورده نمودم و تو اكنون از من راز پنهان ميكني؟! اين زن كيست؟ به چه مقصود سوي تو ميآيد؟ انگشتري براي كدام مرد فرستادهاي؟ تو از نژاد شاهاني. از تو زيباروتر نيست. چرا در انديشه نام خود نيستي؟ چرا مادر را به غم مينشاني؟
رودابه چون اين سخنان شنيد سر به زير انداخت و اشك از ديده بر رخسار ريخت و گفت: اي گرانمايه مادر، پايبند مهر زال زرم! آن زمان كه از زابل به كابل بازگشت فريفته دليري و بزرگي او شدم. بي او آرام ندارم. پس با يكدگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز به داد و آيين نگفتيم؛ زال مرا به همسري خواست. فرستادهاي نزد پدرش سام پهلوان فرستاد پدرش در اول رضايت نداد اما سرانجام هم راي فرزند شد؛ اين زن مژده شادماني آورده بود و انگشتر را به شكرانه اين مژده براي زال ميفرستادم. سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و ساكت شد؛ سرانجام گفت: فرزند اين كار كاري خردمندانه نيست. زال دليري بزرگ و نامدار پهلواني است. او فرزند سام، بزرگ پهلوان ايران است كه از خاندان نريمان دلاور است، بزرگ و بخشنده و خردمند است اگر بر او دل دادهاي بر تو گناهي نيست؛ اما شهنشاه ايران اگر اين راز بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و كابل و كابلستان را با خاك يكسان خواهد كرد چرا كه ميان خاندان فريدون و ضحاك كينه ديرين پابرجاست پس بهتر آن است كه از اين انديشه بگذري بر آنچه نشدني است دل خوش مداري؛ آنگاه سيندخت زن چارهگر را نواخت و او را روانه ساخت و از او خواست تا اين راز را پوشيده دارد رودابه را تيمار كرد و خود آزرده و گريان به بستر رفت.
شبهنگام كه مهراب به كاخ بازگشت همسرش سيندخت را پژمرده و غمناك ديد. علت غم و اندوه همسر را پرسيد. سيندخت لب به سخن گشود كه از كار روزگار دلم خون است. اين كاخ آباد اين سپاه آراسته اين دوستان يكدل اين شادي و رامش آيا تا كي براي ما خواهد ماند؟ نهالي به صد رنج ميكاريم و تازه به بار مينشيند تا دمي به زيرش ميخواهي آسوده باشي توفاني از خاك ميآيد و دست ما را تهي ميكند از آن همه آرزو و اميد هيچ نميماند؛ اين انديشه خاطرم را پريشان نموده زيرا ميبينم هيچچيز پايدار نيست و نميدانم فرجام ما چيست. مهراب از اين سخن در شگفتي شد و گفت آري شيوه روزگار چنين است پيش از ما نيز آنان را كه كاخ و دستگاه بود همين راه را رفتند؛ اما اين سخن تازه نيست! چه شد كه امشب در اين انديشه افتادي؟ سيندخت سر به زير انداخت اشك از دو ديدهاش روان شد و گفت: به اشاره سخن گفتم تا راز خود بر تو نگشايم؛ اما بايد به تو بگويم؛ سام بر راه رودابه هزار دام گسترده و دل دخترمان را در گروي مهر خود كشيده ديگر رودابه جز با زال آرام ندارد هرچه پندش دادم سودي نداشت تنها سخن از مهر زال ميگويد! مهراب چون اين سخنان شنيد از جايش بهتندي برخاست و دست بر شمشير خود برد و لرزان فرياد برآورد: سودابه ننگ و نام نميشناسد كه نهاني با كسي همپيمان ميشود و آبروي خاندان ما را بر باد ميدهد؟! اي كاش اين دختر را روزي كه زاييده شد ميكشتم، اكنون خون او را خواهم ريخت و خود را از اين پستي نجات خواهم داد! سيندخت بر دامن شوهر افتاد كه اي مهراب اندكي آرام باش و سخن بشنو پس از آن هرچه خواهي بكن؛ اما خون بيگناه نريز...
چو اين ديد سيندخت بر پاي جست
كمر كرد بر گردگاهش دو دست