منوچهر (9)
علي نيكويي
نكشتم، بِگشتم ز راه نيا | كنون ساخت بر من چنين كيميا
مهراب شمشير به سويي انداخت و گفت: كاش رودابه روزي كه زاييده شد در خاك ميكردمش تا امروز بر پيوند با بيگانگان دل نميبست و ما را چنين گزندي نميرساند اگر سام و منوچهر از اين جريان باخبر شوند كه زال بر دختري از خاندان ضحاك دل بسته يك كس را در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برآورند! سيندخت به شتاب به مهراب گفت سام پهلوان از اين جريان باخبر است و براي چاره خواهي به سوي منوچهر شاه رفته.
مهراب خيره ماند و گفت: اي زن سخن را درست و كامل بگو و هيچ چيز مخفي ندار، چگونه باور كنم كه سام، بزرگ پهلوانان ايران با اين پيوند همداستان است! اگر گزندي از سام و منوچهر بر ما نرسد چه دامادي بهتر از زال پهلوان؟! اما چگونه ميتوان از خشم شاهنشاه ايران در امان بود؟! سيندخت گفت اي شوي نامدار تا امروز با تو هرگز جز به راست سخن نراندم. آري اين راز بر سام پهلوان گشوده است چه بسا منوچهر شاهنشاه ايران نيز با اين پيوند همداستان شود مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نگرفت؟ اما مهراب همچنان خشمناك بود، رو به سيندخت كرد و گفت: بگو تا رودابه بيايد.
سيندخت هراسان از جان فرزند خود شد كه مبادا مهراب خشمگين به او آسيبي رساند پس رو به مهراب كرد و گفت: نخست پيمان كن كه مباد بر فرزندمان گزندي رساني و تندرست بر من بازخواهد گشت. مهراب ناچار پذيرفت و سيندخت به سرعت به سوي دختر شد كه مژده بر رودابه دهد كه پدر از خون او گذشته؛ اما رودابه سرش را بالا گرفت و به مادر گفت: از راستي ترسي ندارم و بر مهر زال استوارم، آنگاه دلير به سوي پدرش رفت. مهراب كه از خشم برافروخته بود؛ چون دخترش را بديد بر او فرياد زد و درشتي كرد و دشنام گفت؛ رودابه چون درشتيها و خشم پدرش را ديد دم فروبست و مژههايش را بر هم نهاد و اشك ريخت و آزرده و نالان به ايوان خود بازگشت.
خبر دل بستن زال بر دختر مهراب به گوش شاهنشاه ايران رسيد؛ با خود انديشيد چه بهتر كه سام يل را از اين كار باز دارم. سام در اين هنگام از جنگ ديوان و دشمنان و گردنكشان گرگان بازگشته بود و لشكر پيروز خود را به سوي شاهنشاه حركت ميداد، منوچهر شاه نيز فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و يلان و پهلوانان و سپاهي آراسته به پيشوازش فرستاد تا پهلوان را به درگاهش بياورند.
وقتي سام پهلوان به شاهنشاه ايران رسيد، منوچهر شاه او را سخت گرامي داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راهي كه بر پهلوان گذشته بود و سختيهاي كه در نبرد ديلمان و مازندران براي پيروزي و كشته شدن كركوي ضحاك نژاد كشيده بود پرسش كرد. سام به شرح جنگها و پهلوانيها پرداخت و از پريشاني دشمن سخنها راند. منوچهر نيز چو اين سخنان شنيد سام پهلوان را ستود، سام در فكر آن بود تا سخن از زال و رودابه به ميان آورد كه منوچهر شاه پيشدستي نمود و گفت: وقت آن است كه لشكر هميشه پيروزت را به سوي كابل و هندوستان بكشي و مهراب ضحاكتبار را از ميان برداري و كابلستان را به تصرف درآوري و خاطر ما را از آن رهگذر آسوده نمايي! سخن در گلوي سام شكست، چارهاي جز اطاعت از فرمان شاهنشاه نبود ناچار زمين بوسيد و گفت: اكنون كه راي شاهنشاه اين است من نيز چنان كنم؛ آنگاه با سپاهي گران، رو به سيستان نهاد.
خبر به مهراب رسيد كه شاهنشاه ايران، سپاهي بزرگ آراسته و سپهبد سپاه ايران، سام پهلوان است و آنها به سوي كابلستان در راهند؛ شهر به جوش و خروش آمد و مهراب و خاندانش را نااميدي فراگرفت. شكوه نزد زال بردند كه اين چه بيداد است؟ زال آشفته شد و خود را به سپاه پدر رساند، صورتش از خشم افروخته بود و دلش پر از انديشه. پدرش سران سپاه را به پيشواز او فرستاد، زال با دلي پر از اندوه به نزد پدر درآمد و زمين را بوسيد و پدر را بزرگ شماريد و سام پهلوان را آفرين داد و سخن چنين سر داد كه: اي پدر پهلوان! من مردي مرغپروده و رنج ديدهام؛ با كسي بد نكردهام و بد نميخواهم؛ تنها گناه من آن است كه فرزند توأم. چون مادر مرا زاد از او جدايم كردي و در كوه انداختي به رنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با دادار دادگر به ستيز پرداختي و مرا از نوازش مادر و مهر پدر بينصيبم نمودي. يزدان پاك بر كارم نظر كرد و سيمرغ مرا پروراند تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم اكنون از پهلوانان و نامداران يكي را به جنگآوري و سرافرازي با من برابر نيست. پيوسته فرمان تو را نگاه داشتم و در خدمتت كوشيدم از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم، باز خودسري نكردم و از تو دستور خواستم اي پدر پهلوان مگر در برابر مردمان پيمان نكردي كه مرا نيازاري و هيچ آرزويي از من دريغ نورزي؟ اكنون سپاه آوردي تا كاخ آرزوي مرا ويران کنی؟ من اينك بنده فرمان توأم اگر خشم ميفرمايي بگو اختيار تن و جان من تراست، فرمان ده تا با اره مرا به دو نيم كنند؛ اما سخن از كابل نگو! با من هرچه ميخواهي بكن؛ اما به آزار كابليان همداستان نيستم. تا زال زر زنده است به مهراب گزندي نميرسد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه سپاه به كابل بكش.
به اره ميانم بدو نيم كن / ز كابل مپيماي با من سُخن