بکگراند زندگي رازآلود «لنگستون هيوز»
مونتاژ روياهاي به تعويق افتاده!
امید مافی
زندگي پرتقالي بود رسيده، روييده بر درختي باشكوه كه طلسم جادويش، هرگز به او مجال زيستن تا ابدالاباد را نداد. به كارگر خشكشويي محله فقيرنشينِ مكزيكوسيتي كه بيكلام و بيآهنگ راز فصلها را از بر بود. به مردي كه معتقد بود حتي اگر چند خط به سطرهاي سُكرآورِ دنيا اضافه كند، زندگي را با عُسرت و حسرت تاخت نخواهد زد.
لنگستون هيوز، شاعر و نوشتارنويسِ بيبديلِ اهل ميزوري - ايالتِ شراب و شروه- هنوز موهايش خاكستری و بناگوشش سفيد نشده بود كه با شعله واژگانش، جهان شعر را گرم كرد. همو كه دور از مام و مادر از خردسالي خير نديد و خيره به خيابان خاموشِ آن سوي ينگه دنيا، خستگياش را با كلامي ريتميك به دنياي جاني و جنون زده سپرد.
تصويرهاي چشمنواز و روحنواز لنگستون از سياهانِ امريكا در بطن شعرها و نمايشنامههايي كه به چكامه پهلو ميزدند، سبب شد تا انگشتانش بيالتفات به زمان و زمهرير، بيوقفه بنويسند و بسامدِ روياهايش را به ريسمان روحش سنجاق كنند.
ساكن كوچه بيستم شرقي در نيويورك سيتي، درست وقتي مرزها را درنورديد كه دفتر شعرش حس جاز ملايم و ناب را در مخاطبان بيشمارش برانگيخت تا در سايه درخت انار خانهاش، جهان جبرآلود را خطاب قرار دهد و چاشني زهرخند و مويه را به آثاري سوزناك بيفزايد.
شاعر عصيانگر تا آخرين دم از مهجوريت سياه پوستاني سخن گفت كه سوهان تبعيض و بيعدالتي بر روانِ رنجور و رازآلودشان سوهان ميكشيد. او صداي رساي سياهان بود و تا وقتي در اين سياره ساكن نفس كشيد فرياد مظلوميت انسانهايي هم شكل هم هيات خويش را در كوچههاي تودرتوي شعر طنينانداز كرد.
و چه سعادتي كه شعرهاي شيرافكنش با خامه خوانا و خرم «الف. بامداد» به فارسي ترجمه شد. شعرهايي به غايت مُعجز كه از زاويه منتقدي ملازم، شاعرانهتر از اصل آن بود.
هيوز كه با مونتاژ يك روياي به تعويق افتاده تصويري دگرگونه از پيرامون خويش ارائه داد و همچون آفريقاي خودش، سياهي سوارگاني شبيه به پيادگاني بيرهرو را به رخ كشيد، با گذر فصلها، بکگراند اثربخش يك زندگي آزادانه نامكشوف را در قاب چشمها نشاند تا با مرگش بر موجهاي نسيان ننشيند.
شاعري با بلوز خسته و واژههاي واكسخورده، هنوز براي65 سالگي دست تكان نداده بود كه سر در كمند جاودانگي نهاد و از بندِ سوز و سرطان رها شد. كسي اما در آن خيابان بيانتها نميدانست، تصوير آمبولانسي كه جنازه هيوز را به سوي سردخانه حمل ميكرد، سالها بعد به عكسي ماندگار از واپسين فريمِ يك زندگي تام و تمام بدل خواهد شد. عكسي يادآور شاعري شهرآشوب كه خودش را در لالوي جملات ِجانگداز جا گذاشت و تكان داد تا تنهاتر از هر زمان ديگر، در جايي دورتر از اين سياره صعبِ و سترگ با خورشيد همپياله و در قامتِ يك نُت ظريف به حافظه تاريخي تمام تابستانها و زمستانها مبدل شد. چه مردي كه روزگاري رو به درخت انار گوشه باغچه اينگونه قلمي كرده بود: من در روياي خود دنيايي را ميبينم كه در آن هيچ انساني انسانِ ديگر را خوار نميشمارد، زمين از عشق و دوستي سرشار است و صلح آرامش را ميآرايد. من دنيايي را ميبينم كه در آن همگان راه گرامي ِ آزادي را ميشناسند، حسد جان را نميگزد و طمع روزگار را بر ما سياه نميكند.