شيخ فاضل جلوي طاقچه ايستاد و به آينه نگاه كرد. در حالي كه داشت به ريشهاي سفيد و بلندش دست ميكشيد، زنگ خانه به صدا درآمد. از روي فرش قرمزي كه كف اتاق پهن بود رد شد. پشت ميز كوچك چوبي گوشه اتاق رفت و نشست و به پشتي قرمز تكيه داد و فرياد زد: «ابولي دوتا دوتا بفرست. همگي با هم نيان تو خونه.»
ابولي جواب داد: «چشم آشيخ.»
و در حالي كه لباسهايش را مرتب ميكرد، در كوچه را باز كرد و گفت: «اول، دوتا از آقايون به نوبت بيان داخل. خانوما هم تو صف باشن الان ميام نوبت ميدم بهتون.»
دو مرد وارد حياط شدند: «سلام عليكم شيخ فاضل» گفتند. شيخ از داخل اتاق جوابشان را داد: «سلام عليكم، بفرماييد داخل». مردها كفشها را درآوردند و وارد اتاق شدند .
شيخ فاضل كتابش را از روي ميز برداشت و از زير عينك نگاهي انداخت: «نوبت كيه؟ بياد بيشينه.» مردي كه جوانتر بود به طرف ميز شيخ رفت و جلو او نشست.
شيخ گفت: «اسم مادرت و خودتو بوگو»
« اكرم، عليرضا»
«عليرضا زاييده اكرم مشكلت چيه؟»
مرد جوان گفت: «آشيخ من شاگرد همسايه بغلي حاج رسول فرش فروشم» و تسبيحي با مهره فيروزه از جيبش درآورد و روي ميز شيخ گذاشت: «حاج رسول سلام رسوندند و دعاي بركتي خواستند. مدتيه كاروكاسبيشون كساده.»
شيخ لبخندي زد و انگشتر را برداشت و نگاه كرد: «سلامت باشند، بسيار زيباست» و بلند شد رفت گوشه اتاق تسبيح را داخل ويترين كنار انگشترها و تسبيحهاي عقيق و فيروزه گذاشت و برگشت و پشت ميز نشست.
مرد جوان گفت: «اگه لازمه با گوشي زنگ بزنم با حاج رسول تماس تصويري داشته باشيد. خودشون امروز كاري براشون پيش اومد نتونستن بيان. شيخ سرش را بالا انداخت: «لازم نيست جانم، ميشناسمشون. كل اون راسته بازار مشتري خودمن جانم.»
شيخ از كشوي ميز كاغذ كوچكي را درآورد و چهار گوش تا كرد و بطري خالي را از زير ميز بيرون آورد و مقداري آب از تنگ ماهي كه روي ميزش بود داخل بطري ريخت و وِردي خواند و گفت: «اين كاغذ رو با اسپند ميسوزونه، يك هفته هر روز قبل از طلوع آفتاب دستش رو با اين آب خيس ميكنه و به صورتش ميكشه انشاالله بركت در زندگیش جاري ميشه.»
مرد جوان بطري و كاغذ را برداشت. شيخ از زير عينك نگاهي به او انداخت و گفت: «حالا مشكل خودتو بگو جانم.»
«راستش آشيخ، يك ساله ازدواج كردم، زنم به خاطر مشكلات مالي قهر كرده رفته. مادرش ميگه طلاق بگير. اسم خودش مريم اسم مادر فاطمه»
شيخ فاضل رملش را در آورد و در دستانش تكان داد و روي ميز انداخت: «طالع مادرش زُحله، اخلاقِشم بد كوفتييه. دختره اطواري هست ولي همهچي زير سر مادرشه» و با يك دست ماهي را از تنگ درآورد و با دست ديگر كاغذي از كشوي ميز برداشت و تا كرد و داخل دهان ماهي گذاشت:
«اين ماهي رو همين جا ميدم گربهها بخورن تا زبون مادره بسته بشه.»
و بطري آبي را برداشت و به مرد جوان داد: «اين آبم ميبري ميريزي جلو در خونشون مشكلتون حل ميشه انشاالله... اگه امر ديگهاي نيست ميتونيد تشريف ببريد».
مرد جوان سرش را به شيخ نزديك كرد و در گوشش چيزي گفت. شيخ لبخندي زد و سرش را تكاني داد: «نه جانم، اون به دعا نياز نداره. از عطاري سر كوچه داري ميري خولنجان بيگير، دستور مصرفشم بيگير و هر روزم آبگوشت چار مغز بخور، قوتت برميگرده.»
مرد جوان گفت: «خدا خيرتون بده.»
شيخ فاضل گفت: «فقط داري ميري انعام ابولي يادت نره. زن و بچه داره پسرم.»
مرد لبخندي زد: «چشم. انعام پسرتون هم محفوظ» و ازاتاق رفت بيرون.
صداي ابولي كه زير پنجره اتاق ايستاده بود، شنيده ميشد:
«شما دو تا خانم شمارتونو بديد داشته باشم از دفعه بعد شما نميخواد تو صف وايستيد. فقط به من يه پيام بديد حله. آشيخ بابامه.»
شيخ فاضل برگهاي را از زير ميزش برداشت و به طرف پنجره رفت. سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: «جلو خودتو نگير، اينجا بازار مِسگراست... ابولي! نگفتم خونهرو شلوغ نكن؟»
ابولي به پنجره كه بالاي سرش بود، نگاه كرد و دستي به موهاي مشكي پركلاغياش كشيد.
«آشيخ! گفتم اين دوتا خانم محترمم بيان تو حياط چيزي نميشه كه بيست، سي نفرم بيرون ايستادن».
«آخه ابول گوشتكوب.»
شيخ سرش را تكان داد و ادامه حرفش را خورد و گفت: «استغفرالله ... امروز قصد كردم عصباني نشم.»
بعد دستش را دراز كرد و برگهاي به پسرش داد: «ابولي، اينو بزن پشت در، همه بدونن از دادن دعا براي طلاق معذوريم. نبينم كسي بياد بگه دعا برا طلاق ميخوام، همون باباي من، ننهمو طلاق داد بسه».
ابولي برگه را گرفت و به سمت در خانه رفت. شيخ پنجره را بست و پشت ميز نشست. «شما بيا جلو جانم مشكلتو بوگو.»
مرد ميانسال جلو آمد. جعبه كوچك شيريني را روي ميز گذاشت. شيخ جعبه شيريني را برداشت و گوشه جعبه را بالا آورد و لبخندي زد: «ناپلونيه؟ معلومه ميدوني چهجوري دل به دست بياري.» و جعبه شيريني را كنارش گذاشت: «اسم مادرت و خودتو بوگو.»
«نام مادر اشرف، خودم رضا.»
«خب رضا زاييده اشرف مشكلت چيه؟»
«يه شيرينيفروشي داريم. بيست ساله خودم آبادش كردم حالا كه بابامون مُرده خواهرام پاشونو كردن تو يه كفش كه بفروش سهم مارو بده. از سهمشونم كوتاه نميان. ميگم قسطي بهتون ميدم، شوهراشون قبول نميكنن. تو اين وضعيت، زنمم دو هفته قهر كرده بود رفته بود و با سه تا بچه طلاق ميخواست. تازه راضيش كردم برگشته. هرچي نحسي بود ريخته تو زندگي من. نميدونم! گفتم شايد شوهر خواهرا جادويي، جمبلي چيزي گرفتن زندگي ما رو از هم بپاشونن زودتر به هدفشون برسن».
شيخ كاسهاي فلزي را برداشت كه رويش اعدادي حك شده بود. گفت: «دستتو بذار رو يكي از اين عددا و نيت كن».
مرد ميانسال چشمانش را بست و انگشتش را چرخاند و روي كاسه گذاشت. وقتي چشمانش را باز كرد گفت: «دو اومد.»
شيخ كتابش را برداشت و باز كرد:
«شوهر خواهر بزرگه، داره كوچيكه رو ميپزونه كه بريم شكايت كنيم. اين شوهرخواهر بزرگه خيلييم قلدر و حسوده. آشغالكله هم هست. امشب زنگ ميزنن ميگن ميخوايم بيايم خونهتون. يه دعواي بزرگ ميشه. بوگو مريضيم، كسييو راه نده. آدم عاقل ماتحتشو با شاخ گاو طرف نميكنه. الانم يه دعا مينويسم ميندازم تو شيشه. يه كم روش آب ميريزي، ميبري ميريزي جلو در خونههاشون. در مورد عيالتم مشكل جادو جمبل نيست. قصد طلاقم نداره. عيالت چشم نديد همه رو داره. يكمم ازت دلخور شده كه چرا جلو آباجيات كوچيكش كردي. ميگه جلو مردم ميكنه خارم، كنج اتاق ماچم. اين غائله ارث و ميراثتون كه بخوابه، مشكلتون حل ميشه انشاالله».
صداي زنگ گوشي مرد ميانسال آمد. گوشي را از جيبش درآورد، نگاه كرد و گفت: «حاج آقا همين الان خانمم پيام داد امشب مهمون داريم، خواهرام گفتن دارن ميان خونمون.»
شيخ برگه كاغذي را چهار گوش تا كرد و داخل شيشهاي انداخت: «بيا جانم، ببر مشكلت حل ميشه انشاالله ... مهموني امشبم برگزار نكن».
مرد كه از تعجب چشمانش گِرد شده بود، يك دسته اسكناس درآورد و روي ميز گذاشت: «شيخ فاضل، خدا از بزرگي كمت نكنه» و به پنجره نگاه كرد: «آشيخ يه صداهايي داره از حياط مياد.» شيخ تا آمد جواب مرد را بدهد، صداي فرياد ابولي درآمد: «آشيخ يه آقايي به زور داره مياد تو خونه.»
شيخ فاضل و مرد ميانسال با عجله به حياط رفتند. شيخ گفت: «ولش كن بزار بياد تو ببينم چي ميگه؟»
مرد و زني وارد حياط شدند. شيخ گفت: «صداتو برا چي انداختي سرت؟»
مرد شيشه مربايي را از پشتش بيرون آورد: «توي اين شيشه چيه؟»
ابولي گفت: «پِشكله الاغه.»
زن سرش را پايين انداخت: «نه آلوچه و قره قروته».
مرد به زنش گفت: «چرا مياي اينجا خانوم؟»
زن جواب داد: «براي اينكه حواست به من و بچهها باشه خيانت نكني.»
«ها... خيانت... الان زنگ ميزنم پليس».
شيخ جلو آمد: «مردك افندي پيزي، هر كاري خواستي بكن. اصلا درِ اينجارو خودم تخته ميكنم. لعنت به پدر بيشرف من كه مادرمو طلاق داد تا شوهر ننهم بره بذاردم رمالي كه الان اين شده زندگيم».
مرد ميانسال كه هنوز داخل حياط بود، شوهر زن را كنار كشيد . صداش ميآمد كه ميگفت: «آشيخ مرد محترميه. زنگ بزنم پليس چيه مرد حسابي؟ همه محل شيخ فاضلو ميشناسن. »
«آره محترمه. خوب زندگيهاي مردمو به هم ميريزه. احترامش واجبه واقعا. باشه زنگ نميزنم پليس. فقط يه شرط داره. خود آشيخ بايد هر چي تو اين شيشهست سر بكشه. اگه سر كشيد، ما هم سرمونو ميندازيم پايين و از اينجا ميريم. تو اين شيشه همون چيزيه كه زنم هرشب ميريخته تو غذام».
مرد ميانسال گفت: «بده شيشه رو پسرش بخوره. شيخ مريضه، قند داره.»
ابولي گفت: «آشيخ برا ايشون تجويز كرده! من بخورم؟»
شيخ رفت سمت ابولي و بهش گفت: «بگير بخور، چيزي نيست. بذار شرش كنده بشه بره رد كارش.»
ابولي آهسته گفت: «چطور چيزي نيست آشيخ! تو كه ميدوني اين تو چيه!»
مرد شيشه را به ابولي داد. ابولي نگاه غمباري به پدرش انداخت. شيخ نگاه مهرباني به پسرش انداخت و با تكان دادن سر تاكيد كرد كه بخورد و چيزي نيست. ابولي با يك دستش دماغش را گرفت و با دست ديگر محتوي شيشه را كمكم خورد و يكدفعه به طرف زيرزمين دويد و گفت: «پشكل چيه؟ آلوچه بود.»
مرد همراه زنش از خانه خارج شدند. مرد ميانسال هم خداحافظي كرد و رفت.
شيخ وسط حياط آرام ايستاد. گربههايي كه روي پشت بام بودند از پلهها پايين آمدند. دور شيخ جمع شدند و خودشان را به پاهاي شيخ ماليدند. چند دقيقهاي به همان حالت گذشت كه زير لب زمزمه كرد: «امروز ديگه برا هيچ مردي نسخه پيچيدن نداريم». سپس به اتاق رفت و پشت ميزش نشست و فرياد زد: «ابولي، خانما رو صدا كن بيان داخل.»
دو زن وارد شدند. يكي كه رويش را گرفته بود و جز بيني چيزي از صورتش پيدا نبود و ديگري جوانتر با مانتوي رسمي. هر دو كفشهايشان را درآوردند و وارد اتاق شدند. شيخ با دستش به خانم جوان اشاره كرد كه بنشيند مقابل ميزش. «اسم مادرتو خودتو بوگو». «مرضيه نام مادر فاطمه».
«خب مشكلتو بوگو جانم.»
«آشيخ راستش من كارمند بانكم. اونجا با يه آقايي آشنا شدم كه زن داشت. يه مدت صيغهش بودم كه قرار بود زنشو طلاق بده منو بگيره؛ ولي زد زير حرفش و ميگه من زنمو طلاق نميدم.»
شيخ عينكش را درآورد و برافروخته شد:
«ميخواستم شما يه دعايي بديد زنشو طلاق بده».
«بچه هم داره؟»
« بله دوتا.»
شيخ به تندي عصباني شد:
«لعنت به من، مگه من شيطانم؟ بلند شو برو بيرون، برو پيش يه رمال ديگه. دعاي طلاق بدم عرش خدا به لرزه در بياد؟ برو بيرون. تو ميخواي بچههاشو نگه داري؟ از اين خونه به اون خونه آواره شن طفلاي معصوم. كم خودم بدبختي كشيدم؟»
و بلند شد و سرش را از پنجره بيرون آورد: «ابولي مگه من نگفتم پشت در يه برگه بچسبون كه از دادن دعاي طلاق معذوريم؟»
زن به سرعت خانه را ترك كرد. شيخ ميزش را صاف كرد و به خانم چادري گفت: «بلند شو بيا جلو بيشين بينم.»
«اسم خودت و مادرتو بوگو كارت چيه؟»
«الهام، نام مادر كبري».
«آشيخ راستش من... من...[...]» و زد زير گريه: «حالا زير بار نميره آشيخ.»
«نميره؟! اسم خوش و مادرشو بگو ببينم.»
«ابوالفضل، اسم ننهش اكرم، اسم باباش فاضل».
شيخ خشكش زد.
زن چادرش را انداخت و داد و فريادش بلند شد: «بايد مجبورش كني، بايد مجبورش كني زنشو طلاق بده شيخ... وگرنه زنگ ميزنم پليس بياد جمعش كنه.»
شيخ بلند شد و از اين طرف اتاق به آن طرف اتاق رفت. جلو طاقچه ايستاد. دستي به ريشهاي سفيدش كشيد و گفت: «الان تكليفو مشخص ميكنم.» پشت ميز رفت و نشست.
رملش را برداشت در دستش تكان داد و بر روي ميز انداخت. كاسه مسي را برداشت، چشمانش را بست، وردي خواند و انگشتش را بر روي اعداد حك شده روي كاسه مسي گذاشت. سپس چشمانش را باز كرد و سرش را بالا آورد و به زن نگاه كرد و گفت: «پدرشو در ميارم... حالا واستا...»
و نفس عميقي كشيد و به طرف پنجره رفت و دوبار ديگر تكرار كرد: «پدرشو درميارم... پدرشو درميارم...»