جستارنویسی در سالهای اخیر در میان نویسندگان ایرانی رواج یافته است. درباره معنا و مفهوم جستار (essay) بسیار نوشتهاند، اما مصطفی ملکیان با همان دقتهای مفهومی معروفش سه خصلت یا ویژگی برای آن بیان کرده که شاید راهگشا باشد. به نظر او جستار متنی است که این سه ویژگی را داشته باشد، اولا در جستار تاکید می شود که آنچه گفته میشود، تلقی خاص نویسنده از واقعیت است در حالی که سایر متون عموما ادعای مطابقت با واقع دارند، ثانیا در جستار احساسات و عواطف نویسنده پررنگ است و ثالثا در جستار به جای فرآیندهای استدلالی، یافته نهایی ارائه می شود. شاید بتوان «ادبیت» را به ویژگیهایی که ملکیان برای جستار خوانده، اضافه کرد. با این ویژگیها میتوان کتاب «و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد» نوشته مهزاد الیاسیبختیاری را مجموعهای از جستارها خواند، اگرچه این جستارها به میانجی روایت سفر او در جاهای مختلف شکل میگیرند، از کاتماندو و بامیان و تفلیس گرفته تا آتن و هرات و کابل و جنوا. به دیگر سخن کتاب او را میتوان سفرنامه-جستار خواند، متنی که در مرز میان این دو گونه ادبی شکل میگیرد. الیاسی، دانشآموخته انسانشناسی و روزنامهنگار است و در کنار واگویه درونیاتش گزارشهایی خواندنی از زندگی مردم در جاهایی که سفر کرده، ارائه میکند. در صفحه اندیشه با او درباره نوع نگاهش به سفر و جستارنویسی گفتوگو کردم.
در ابتدا به اختصار بفرمایید در کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین می میرد» چه کار کردهاید و توصیف خودتان از این کتاب چیست؟
من سالها بود که سفر میکردم، اما قرنطینه کرونا که شروع شد، احساس کردم قسمتی از زندگیام تمام شده و دوران جدیدی شروع شده و من احتیاج به یک خط پایان یا نقطه، ته جمله زندگی قبلیام دارم. بعد از چند دوره طولانی سفرهای سنگین، وقتی در دوران کرونا مجبور به یکجانشینی شدم، نوشتن کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» را شروع کردم و روند نوشتن و بازنویسی آن تا زمان چاپ سه سال طول کشید. کتاب شرحی از سفرهای چند سال اخیرم به نقاط مختلف ایران و جهان است و همزمان داستان سفر درونی من در این مکانها را بازگو میکند. آخر کتاب جایی اشاره میکنم که دیگر نمیتوانستم داستانهایی که در طول سفرهایم اتفاق افتاد را به تنهایی تحمل کنم و باید با دیگران به اشتراک میگذاشتمشان و شاید انگیزه اصلی نوشتن کتاب برای من همین بود. یکی از معضلات من و انتشارات، توضیح سبک نوشتاری کتاب بوده، چون کتاب هر چند در مورد سفر و مکانهای سفر است، اما در حقیقت سفرنامه به شکل کلاسیک آن نیست و اطلاعاتی در مورد مکانها به خواننده نمیدهد؛ مگر اینکه آن اطلاعات از مجرای ذهن من گذشته باشد. به خاطر همین روی جلد کتاب نوشتیم «روایتی از سفر» که خواننده تصور نکند قرار است اطلاعات سفر به این مکانها را بگیرد. من برای توصیف سبک کتابم از جستار/سفرنامه استفاده میکنم. ویراستارِ کتاب اصطلاح «سفراندیشی» را برای کتابم استفاده کرد که به نظرم خیلی درست بود. این کتاب در واقع بیشتر از اینکه سفرنامه باشد، سفراندیشی است.
شما در کتاب تعمدا و آگاهانه از شرح گاهنگارانه سفرهایتان پرهیز کردهاید تا به فرم و شیوه تازهای برای بیان تجربیات خودتان دست یابید. در این کار از چه کسانی متاثر بودید؟
راستش شرح گاهنگارانه سفر برای خودِ من خستهکننده و تکراری شده است. حالا شاید دلیلش این باشد که خودم سفر میکنم و میدانم که برای هر مسافری در طول روز ممکن است اتفاقاتی بیفتد و با افرادی همصحبت بشود و به مکانهایی برود و آن مکانها را شرح بدهد. دیگر برای من شرح اتفاقات روزمره سفر و اطلاعات درباره مکانها، به اندازه تاثیری که سفر در ذهن میگذارد، جذاب نیست. به نظرم در شبکههای اجتماعی و نمونههای کلاسیک سفرنامهنویسی، این ژانر به اندازه کافی مصرف شده و من نیاز به زبان جدیدی برای بیان تجربه سفر داشتم. از طرفی من خواننده جدی جستار هستم و تحت تاثیر زبان جستارنویسی بودهام. نمونه کاملا مشابه که همزمان با شرح بیرون، شرح سفر درونی باشد، نمیشناسم، اما از جستارنویسهای مختلفی مثل زیدی اسمیت، دیوید فاستر والاس، سوزان سانتاگ، شاهرخ مسکوب، محمد قائد و... حتما تاثیر گرفتهام.
چرا نخواستید مستقیما و سرراست به روایت سفرهایتان بپردازید؟
به نظرم از همان زمانی که ناصرالدین شاه و اولین مسافران قاجاری در سفرنامههایشان سعی میکردند فرنگ را برای ایرانیها توصیف کنند ژانر سفرنامهنویسی در ایران تکان زیادی نخورده است. حالا شاید بشود کسانی مثل جلال آلاحمد را در این زمینه استثنا کرد، اما عموما این نگاه اگزوتیک به «خارج» در ژانر سفرنامهنویسی وجود داشته و هنوز وجود دارد. انگار سفرنامهنویس عموما کسی بوده که میرود خارج و هیجانزده خارج را برای داخلیها شرح میدهد یا حسرت وضعیت آنها را میخورد، مقایسه میکند و...؛ حالا این خارج چه خارج از کشور باشد و چه خارج به معنی فرهنگ و مکان ناشناخته. اما برای من به آن معنی «خارجی» وجود ندارد. برای من فرقی نمیکند که در روستای پدری در بختیاری باشم یا در معبدی در کاتماندو یا در اتوبوس هرات -کابل یا جنوب فرانسه. نگاه من به تاثیری که این مکانها در من میگذارد، بوده و تاملاتی که با سفر ایجاد میشود. به عنوان مثال برای من خیلی جالب میبود اگر علاوه بر شرح مکانها، از احساسات و تاملات ناصرالدین شاه در حین سفر خبردار میشدم: کجاها ناگهان ته دلش خالی شده؟ کجا نگاهش به زندگی گستردهتر شده، گریه کرده یا خندیده، عاشق شده و... . من دیگر نگاه هیجانزدهای نسبت به موضوع سفر ندارم، چون در سفر زندگی کردهام. نظرم این بود که اگر میخواهم چیزی در مورد سفر بنویسم و کاغذ را برای چاپ مصرف کنم باید چیز بیشتری از اطلاعات سفر موجود در گوگل و یوتیوب و شبکههای اجتماعی به خواننده بدهم.
در کنار حکایت درون، متنهای شما پر از اشارات و توصیفات از موقعیتها و افراد بیرونی و گزارش زندگی و کار و بار آدمها در جاهای مختلف است. تا چه حد تجربه روزنامهنگاری و آموزش انسانشناسی در این گزارشگری موثر بوده است؟
من بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه، یکی، دو سال سعی کردم در فضای آکادمیک انسانشناسی باقی بمانم، اما نتوانستم چون فضای دنیای آکادمیک برای آدم بیقراری مثل من بسته به نظر میرسید. از انسانشناسی آکادمیک به روزنامهنگاری کوچ کردم، چون میخواستم ارتباط مستقیمتری با جامعه پیرامونم برقرار کنم، اما هیچ وقت از انسانشناسی و مطالعات آکادمیک انسانشناسی دور نشدم. الان 20 سال است که مینویسم و در رسانههای مختلف تمرین نوشتن میکنم. این کتاب ماحصل همین تمرین نوشتن، نگاه و دانش انسانشناسی، روزنامهنگاری، سفر و مطالعاتم در زمینههای مختلف است. انسانشناسی نه تنها در این کتاب موثر بوده، بلکه نگاه من به جهان را شکل داده است. من انسانشناسی تجربی را بعد از دانشگاه در جادهها و در تماس مستقیم با مردم از طبقهها و فرهنگهای مختلف پیدا کردم. خودم را اصولا یک نویسنده با نگاه انسانشناسانه میدانم.
در جای جای کتاب به نویسندگان و متفکران ایرانی و غیرایرانی مثل مولانا و سهروردی و نیچه و کارلوس کاستاندا و... ارجاع داده میشود. منظورتان از این ارجاعات چیست؟
موقع نوشتن این کتاب متوجه شدم که گاهی بدون فکر برای بیان منظورم از اشعار یا نوشتههایی که در ذهنم باقی مانده استفاده میکنم؛ مثلا وقتی میخواستم بنویسم کولهپشتی را به سلامت از جایی آوردم، مینوشتم کولهپشتی را «سر به مهر باز آوردهام.» اوایل در برابر این کار مقاومت میکردم ولی بعد متوجه شدم که این جملات در ذهن من حک شدهاند و من کاری جز بیرون ریختنشان نمیتوانم بکنم. مدتی پیش از شروع نوشتن کتاب در راستای جستوجوگری در آن دوران، چند ماه ساکن قونیه شدم و آنجا کتابهای پایهای مثل قرآن، انجیل، عهد عتیق، مثنوی معنوی، بهاگاواد گیتا و عرفانهای مختلف شرقی و غربی را مطالعه کردم. بعد انگار توسط همان متنها احاطه شدم. میدیدم حرفی که میخواهم بزنم پیش از من گفته شده و من میتوانم به همان متن ارجاع بدهم. من در این کتاب با استفاده از فرصت شرح سفر بیرونی، درباره ترس، هویت، عشق، سفر و جستوجوی معنا در زندگی حرف زدم که دغدغههای ابدی ازلی انسان هستند و در طول تاریخ متفکران در موردشان حرف زیاد زدهاند.
در مقدمه درباره جستار بودن فرم یا صورت و شیوه نگارشی این کتاب اشاره شد. به نظر شما اهمیت و ضرورت جستار و جستارنویسی در چیست؟
من سالهاست که گرفتار ژانر ناداستان هستم و به نظر نمیرسد به این زودی دوباره به ژانر داستانی رجعت کنم. به نظرم جستار زبان نوشتاری معاصر است، چون زبان جستوجو در خود برای شناخت بیرون از خود است. شما به عنوان یک انسان معاصر، ذهنتان پر از حرف و گفتوگو است و شاید بتوان گفت هر نوع تلاشی برای به تقریر درآوردن این گفتوگوی درونی یک نوع جستار است. من از جستار در سفرنامهنویسی استفاده کردم، چون به دنبال زبان نویی در سفرنویسی بودم. یک بار در یک جلسه کتاب یکی از منتقدان به من در این کتاب لقب «سالک مدرن» یا سالک معاصر داد که مانند سالکان قدیمی در جستوجوی خود به سفر میرود، اما نگاه معاصر دارد. این سالک مدرن احتیاج به زبان مدرنی داشت که به نظر من همین جستار بود.
چطور میتوان جستارنویسی را با گزارشگری جمع کرد؟
نگاه گزارشگرانه وقتی وجود داشته باشد خود به خود، خود را در متن نشان میدهد، اما معتقد نیستم که من در متن این کتاب گزارشگری کردهام. سبک نوشتاری من اینگونه است که هیچ جا مخاطب را مورد خطاب قرار نمیدهم و حتی وقتی به نظر میرسد از وضعیت یک مکان گزارش میدهم انگار هنوز در حال گفتوگو با خودم هستم. چند خواننده به این اشاره کردند که در طول خواندن کتاب حس میکردند در حال سفرکردن در کنار من هستند. من اجازه میدهم خواننده در کنارم باشد، اما با او رو در رو نمیشوم و به او گزارش نمیدهم، اما او را در خصوصیترین تاملات زندگیام شریک میکنم. انگار خواننده در یک جلسه روانکاوی، در کنار رواندرمانگر نشسته و دارد به حرفهای من درباره خودم در سفر گوش میدهد.
در پایان بفرمایید بازخورد خودتان از کتاب چطور بوده؟
يکی از نکتههای جالب طیف گسترده سنی بود که با این کتاب ارتباط برقرار کرده بودند. آقای مصطفی ملکیان -که در مورد این کتاب مطلبی هم نوشتند- گفتند که کتاب را سه بار خواندهاند، یا مثلا آقای ع.پاشایی با من تماس گرفتند و از داینامیک نثر کتاب حرف زدند که باعث شده بود برای کسی در سن و سال ایشان هم جذاب باشد. از طرفی کتاب یک طیف جدی خواننده جوان موسوم به «نسل زد» دارد که برای خودم خیلی جالب است که اینقدر خوب با کتاب ارتباط برقرار کردهاند. یکی از خوانندهها یکبار گفت که این کتاب به او کمک کرده بتواند در مورد خودش بیندیشد و یکی دیگر توانسته بود بعد از سالها عدم تمرکز برای خواندن، این کتاب را با اشتیاق بخواند و تمام کند.
نثر روان کتاب آدمها را به این اشتباه میاندازد که نوشتن چنین متنی خیلی راحت است و یکی از بازخوردهای بامزه این است که مثلا میشنوم خواننده کتابم علاقه پیدا کرده که کتاب مشابهی بنویسد. انگار آدمها صدای خودشان را در گفتوگوی ذهنی من در کتاب پیدا میکنند. درست است که من کتاب را به شکلی به پایان میرسانم که انگار درباره یک تجربه فردی حرف زدهام، اما متاثر از تجربه احساس شکست جمعی این سالها بودهام. این کتاب محصول دوران خودش است.