منوچهر (15)
علی نیکویی
چو رستم به نزدیک مهتر رسید | زمین بوس کرد، آفرین برگزید
رستم برای چربزبانی مقداری نمک پیشکش به مهتر دژ فرستاد و او را سپاسگزار خود نمود و اهل دژ به گرد کاروان درآمدند و به خرید نمک مشغول شدند، چون شب درآمد رستم با یاران به سوی مهتر دژ تاختند و با او درآویختند، تهمتن با گرز گران بر سر او زد و مهتر دژ در دم جان داد؛ سربازان و مردمان دژ از حضور دشمن در داخل دژ خبردار شدند و با شمشیر به سوی رستم و یارانش تاختند و رستم تمام بزرگان دژ را بکشت و تا صبحدم دیگر آن دژ در اختیار رستم بود. رستم به اطراف خود نگریست، دید خانهای از سنگ خارا در دژ بنا نهادهاند و دری از آهن بر آن است؛ رستم گرز خود را بر زمین نهاد و سوی آن خانه رفت در آهنی آن را بر کند و دید درون خانه بنای دیگر است پوشیده به گنبدی و سراسر آکنده از زر و دینار و گوهر! گویی هر چه زر در کان و گوهر در دریاست در آنجا گرد آورده بودند؛ بیدرنگ نامهای برای پدر خود زال نوشت نامه را با درود و ستایش بر پدر پهلوان آغاز کرد و از جنگ و پیروزی خود گفت و بر نوشت که در اینجا بس گوهر و زر و پوشیدنی و گستردنی به دست آورده پس دستور پدر را جویا شد. زال که مژده پیروزی رستم را شنید از شادی گویی جوان شد و بر پسر پیروز خود پاسخ نوشت که ای فرزند آفرین بر تو، از تو جز چنین نبردی و چنین پیروزی امید نداشتم تو دشمنان را در هم شکستی و روان نریمان پهلوان را شاد کردی، اُشتر بسیار بفرستادم تا آنچه به دست آمده و گزیدنی است بر آنها بار کنی؛ چون این نامه رسید بیدرنگ بر اسب نشین و سوی من آی که بی تو اندوهگینم. رستم به فرمان پدر آن کرد و رو به سوی سیستان نمود و گاه درآمدن به سیستان دید شهر را آراستند به پاس پیروزیاش سنج و کوسها به نوا درآمدند؛ رستم به کاخ پدر درآمد و آنگاه به نزد مادرش رودابه رفت. مادر او را بوسید و بر او آفرین داد سپس زال نامهای برای سام پهلوان نوشت و او را از پیروزی رستم آگاه نمود، زال که این نامه را دید به فرستاده خلعت داد و نامهای پر از آفرین و ستایش نزد رستم فرستاد.
منوچهر شاهنشاه ایران یکصد و بیست ساله شد و دیگر پیر گردیده بود؛ ستارهشناسان و موبدان به نزد او آمدند و شاه را از سفری دیگر خبر دادند! از مرگ، آخرین سفر که شاه و گدا نمیشناسد؛ گفتند از کار ستارگان چنین میتوان فهمید که روزگار شما رو به پایان است و باید رهتوشهتان را بربندید و آماده رفتن باشید که امروز و فردا روز آخر شماست؛ شاه چون سخن دانیان و موبدان را شنید، دستور داد تا همه موبدان و بزرگان لشکر و کشور بیایند. سپس فرمود تا فرزندش نوذر نیز بیامد، منوچهر در آن جمع رو به فرزند کرد و سخنها راند که ای فرزند این تخت شاهی افسانه است و چون باد عمر میرود و نباید دل جاودان به آن بست، من صد و بیست ساله شدم این تخت و شاهی به سختی برایم ماند؛ هنگامی که فریدون مرا شاه کرد تمام پندهایش را گوش دادم و از آن رو بود تمام زیانها برای من سود شد، از سلم و تور کین ایرج نیای بزرگ خود را باز پس گرفتم و جهان از بدی پاک کردم؛ اما اکنون تاجوتخت برای تو مینهم همانگونه که فریدون برای من داد؛ پس هوشیار باش که مباد از دین خدا روی بتابی که دین خدا همواره بهترین رای و اندیشه را با خود میآورد بدان پس از من باز ترکان به تاجوتخت شاهی ایران چشم خواهند داشت و به سوی تو خواهند آمد پس آگاه باش در فرمانروایی گاهی با دشمن چون گرگ باید باشی گاهی چون میش؛ اما گزندها برای تو از فرزند پشنگ خواهد رسید و توران و تورانیان کار را بر تو تنگ خواهند کرد؛ اما تو دل به پهلوانان دربارت داشته باش به سام یل، زال زر و این فرزندی که از آنها زاده شده. سخنهای منوچهر چون بدین جا رسید روی نوذر پر از اشک شد و زار بگریست.منوچهر شاه بیهیچ بیماری و دری دو چشمش را بست و جان را به جانآفرین داد.
دو چشم کیانی به هم بر نهاد | پژمرد و برزد یکی سرد باد