زندگي در زواياي گنگ...
اميد مافي
آنسوتر از ميدان تجريش، زندگي برآيند حركات و سكنات مردي بود كه رنج دنياي دريوزه همه اعتبارش را ربوده بود.مردي مردود شده در آزمونِ تستي دهر و تجديد شده در امتحانات شفاهي نيم ترمِ گيتي!
آنقدر تنها بود كه وقتي جوجه ماشيني را روي سرش گذاشت، نه كسي به چهارخانه كتِ مُندرسش پناه برد و نه كسي حتي لبخندي، ريشخندي، چيزي نثار جُل و پلاسش كرد.انگار روزگار تتمه منزلتش را به مزايده گذاشته بود كه بي اجر و بي ارج پكي عميق زد به سيگار خستهاي كه روي لبهاي كبودش تمام شد.انگار دردهايش هويدا بود كه بوي تنش در تنِ خيابان پيچيد و سال كبيسهاش به كابوسي هولناك سنجاق شد.
در اين فلات پراندوه، در اين سياره ناشكيب، دنيا گاهي چنان با آدمها بد تا ميكند كه براي خلق خاطره در دايره حاضره از خواب خارج ميشوند و در پياده رو معركه ميگيرند و دست آخر با جامهاي عرق كرده براي تنهايي و تنبلي خويش ترانه روحوضي ميخوانند.
آنجا كمي دورتر از ميدان تجريش مردي كم هوش و خاموش، مبهوتِ روياهاي محبوس خويش ناگهان كپ كرد، وقتي به ضرب ژانگولربازي زخم آويز يادش مرهمي نيافت و اسكناس كهنهاي دشت نكرد تا خود را ميهمان دو سيخ كوبيده، يك سيخ گوجه با ليموي سنگي، ريحان، پياز و پپسي كند.
بهار بود اما پاييز شكوفه چشمها را پرپر كرده بود... به موازات فصلِ فضول و در همهمهاي تلخ، خيابان در ازدحام روياپردازان بيابان شد، درست در هنگامهاي كه عابران از سر ترحم به شعبدههاي مردي نشسته بر چارپايه نيم نگاهي نكرده و اجرت ساحري بي مزهاش را خشكه حساب نكردند.اينگونه بود كه حيران و پريشان سراغ دخمههاي نمور ملال را گرفت و با دندانهاي نداشته به انقراض سلطنت خواستههايش پي برد!
چند قدم آنسوتر از ميدان تجريش مردي در سايه متورم اندام پوسيدهاش نجنبيد و نپرسيد چگونه زمان بيساربان و بيسايبان سرِ آرزوهاي گلاگلش را بيخ تا بيخ بريد و مجوز نداد در خنكاي مطبوع ارديبهشت، خورشيد لحظهاي در سيماي سوختهاش طلوع كند!
انسانها شبيه هم نميشكنند
يكي از وسط دو نيم ميشود
ديگري تكه تكه
تكهها شبيه هم نيستند
تكهاي يك قرن عمر ميكند
تكهاي يك روز...