اگه توی مه غلیظ عوضی بریم و سر از روسیه دربیاریم، چی میشه؟
ماهیگیران جزیره کیاشهر
- اِبرامآقا! ببین کی داره میآد، سلطان.
- سلطان دیگه کیه اسماعیل. این جدید مدیدها رو بهجا نمیآرم. چند سالشه؟ خوشتیپ هم هست. دیشب که توفان نبود. غلط نکنم از بس صید کرده لوتکاش رفت زیر آب. مثل خودم قربانی ماهی شده. ای لعنت به این شغل. تو خیابون بمیری اقلا جسدتو دارن. زن و بچهت یه قبر دارن که روش بنالن برات. سلطان بیا، بیا پیش خودم ببینم چه خبر داری از اونور برام. منو میشناسی؟
- اینجا کجاست؟ مگه خزر جزیره داره؟! شماها... هان... اسماعیل تو اینجایی؟ همه این پنجساله خیال کردن مُردی، برات قبر کندن عکس گذاشتن. چرا اینجا موندی؟
- اول بگو تو چطور غرق شدی؟
- غرق... غرق شدم... یعنی اینجا... یعنی شماها... خدایا... دو روز پیش جسد یکی رو پیدا کردن. اهل دستک بود. اکبر رو ساحل کیاشهر پیدا کردن. گویا چند ماه پیش غرق شده بود. نشناختمش.
- فقط وقتایی که یکی از اونور میآد اینا رو برامون میگه. اکبر خیلی دلتنگ بود. تماموقت چشمش به افق بود و کیکی میکرد. بالاخره دو روز پیش گم شد.
- یعنی چقدر طول میکشه؟ ممکنه یکی اصلا نره؟
- تو بگو وقتی میاومدی چه سالی بود؟
-۱۴۰1 بود ابرامآقا.
- هی هی هی، من از سال 32 اینجام. آدمای آخرِ جزیره رو میبینی، خیلی قدیمیترن. بارکازِ ما رو توفان گرفت. چندروز یهبند توفانی بود. تنم رفت زیر هزارخروار ماسه. حالا دیگه اگه بالا هم بزنه کسی منو یادش نیست. ندیدی هرکی میآد منو جا نمیآره؟ خدا کنه زود بری سلطان. لابد زن و بچه داری. راستی، نوهی کی هستی؟
- نوه میرزا نفتیام.
- بگو ببینم سلطان، تو فامیل مریم بودی، حتما ازش خبر داری. میگم یعنی مونده یا ازدواج کرده؟
- راستش چی بگم... جوون بود خب... چیکار میتونست بکنه. فقط میتونم بگم خیلی بدشانس بود. نجیب، تاااا بخوای، بد شانس تاااا بخوای.
- چه روزایی. هی هی هی... هر دو با گاری جنس میبردیم اینور اونور. یه الاغ شریکی داشتیم. یه روز من آب و علفش میدادم یه روز میرزا. بعد دعوامون شد. آخرش من شدم دریارو، میرزا که لاجون بود شد نفتی. هه هه هه... نفت توی بطری به مردم میداد نیمشاهی، برای گردسوز. هر کاری کردم از زبونش بکشم چقدر سود میمونه براش، نم پس نداد. ولی خب کار نفت براش اومد داشت؛ زود خونهشو ساخت، شب به شب میرفت اتاق گرمش راحت میخوابید. آقاجانم جانکندنِ منو تو دریا که دید، گفت خروسجنگی نمیشدی الان تو هم توی گرملحاف میخوابیدی جای اینکه وسط باد و بوران تو دریا جولان بدی. راست میگفت. آخرش هم جام شد اینجا. هیچی به هیچی.
- سلطان تو چطور سر از صید درآوردی، تو که باشگاه داشتی، وضعت خوب بود، میچرخید برات. مریم همیشه دست روی شکمم میذاشت و میگفت اسماعیل برو پیش سلطان بدنسازی. تازه باز کرده بودی و داده بودی پوستر ازت درآورده بودن. میگم چطور شد؟
- هی هی هی... چه دوره زمونهای شده. اونموقعها اینجوری نبود. همش یکی، دو نفر ماهی میخریدن. اونم چهجوری؟ چاروادار بودن. ماهی رو بارِ اسب میبردن لشتنشا. حالا از اون زرنگتر کسی بود که میبرد رشت. تجارتِ دست به دست. این وسط دوزار دهشاهی گیرشون میاومد. ما که برای روسجماعت کار میکردیم. پل زده بودن برای کرجیها، اونم روی سفیدرود، اسمشو گذاشته بودن موسیچای. برادرم از شونزده سالگی براشون کار میکرد. ماهی رو چان میزد میبرد تا شیلات. بعدتر ریلکشی کردند. برادرم هر شب یکی، دو کلمه روسی تو حرفاش میانداخت محض مسخرگی. قبلِ خواب مشغولیاتیمون بود. خوش میگذشت. حالا اسماعیل میگفت هیچ اثری از موسیچای نیست. میگفت یه چیزی در اومده اینجا باش با امریکا حرف بزن.
-آره موبایله. اینهاش. الان دیگه همه دارن. این توش آب رفته کار نمیکنه.
- هر چی رو بشه باور کرد اینو نمیشه.
- نگفتی مریم زنِ کی شده؟ آخه یکی نبود بهش بگه بذار قبر شوهرت معلوم بشه بعد شوهر کن. گیریم باد قایقم رو برده باشه روسیه. وقتی برمیگشتم اونوقت کدوم بنیبشری جرات داشت جلوم سبز شه.
- آخه یقهی اون بندهخدا رو چرا گرفتی اسماعیل. اگه اینطور بود تو این پنج سال یه خبری ازت میاومد. مریم باید بیوه میموند؟ اونم توی این محیط. با این خرج و حرف و حدیثی که پشت یه زن جوون میمونه. خودت حق بده.
- همیشه یکی از خیالات خندهدارمون این بود که اگه توی مه غلیظ عوضی بریم و سر از روسیه دربیاریم چی میشه؟ اونوقت مریم میگفت نکنه یهوقت سر از روسیه در بیاری و اونجا با یکی عروسی کنی. منم سربهسرش میذاشتم و میگفتم شاید مثل فیلمها سرم خورد جایی فراموشی گرفتم، اونوقت دیگه دست خودم نیست. مریم لجش درمیآمد.
- حالا دیگه اینقدر عز و جز نکن. تا تونستی رزقشون رو از دریا بردی خونه. حالا اگه بدونی زنِ کی شده چه توفیری داره؟ دیگه تموم شد، تموم.
- تو با کی ازدواج کردی سلطان؟
- همهچی گرون شد، باشگاه کفاف خرج زندگی نمیداد. گفتم اسفند و فروردین گُلِ صیده، این دو ماه برم دریا و بارمو ببندم. از دریا خوشش نمیآد، میگه دریا میبینم هولِ همهی دنیا میریزه تو دلم. گفت نرو. گوش ندادم. مثلا میخواستیم یه وسیلهی ارزونی بگیریم؛ پرایدی چیزی. مادرِ حسرت به دلمون رو باهاش ببریم آستانهی اشرفیه زیارت. زن و بچه رو تابستونی ببریم گردشی، جایی.
- هی هی هی... دورهی ما صبحِ تاریکی راه میافتادیم برا زیارت. چندساعت پیاده میرفتیم تا خود مقبره. البته بعدِ برداشت محصول که دستمون باز بود. بابام که وقت زیارت گریه میکرد منم اشکم درمیاومد. هی هی هی... چه حالی بود. حالا حسرت اینو دارم که یه بار دیگه بشه گریه کنم. آخه بعدِ گریه آدم یه حال تازهای داره. اونوقته که دلت میخواد بلند شی و کاری بکنی. اما اینجا همینم نمیشه.
- امان از کارهای ناتمام.
- تو هر سنی بری همینه اسماعیل. پدربزرگم قبلِ مردن گفت کاش یهکم دیگه وقت داشتم. گفتم چه آرزویی داری. میدونی چی گفت؟ هه هه هه... لابد خیال کرد غول چراغ جادوام. گفت: کاش یه دور دیگه جوون میشدم از اول شروع میکردم. هه هه هه...
- فکر میکنی کسی باشه همهی کاراشو تمام کنه و بره؟
- بالاخره یکی پیدا میشه کار نصفهنیمهی آدمو تموم کنه. خونهی نیمهکارهی تو رو بسازه. جای تو اونجا بشینه. زنِ جوونِ تو رو بگیره. زور داره، نداره ابرامآقا؟
- کاش آدم هیچ کاری رو امروز و فردا نکنه تا وقتی به اینجا رسید افسوس نخوره. تمامِ این مدت افسوس میخورم چرا با میرزا نفتی نساختم و یه کار رو خشکی پیدا نکردم.
- کاش اون شب که توفانی در راه بود، به کاربلدیم مغرور نمیشدم. حرفِ شریکمو گوش نمیدادم. اون خورده بود و سرش گرم بود و دلقرصیش دروغی بود. گفت هوای بدتر از اینو رفتیم دریا. گفت از این نمهباد و موجِ ناموج ترسیدی؟ کاش میگفتم ترسیدم و پا پس میکشیدم.
- ببین اسماعیل. اون کیه داره میآد این سمتی؟
- بذار بیاد جلوتر. نمیشناسم.
- این حسین پسر عبدالله بناست.
- اینجا کجاست دیگه؟ نشنیده بودم تو خزر جزیره باشه. آخیش راحت شدم از دستشون. اصلا چطوری اومدم اینجا؟ هیچ خیس نشدم. آهای سلطان تو اینجایی؟ یه ماهه دارن دنبالت میگردن. چقدر خودم کنارههای دریا رو گشت زدم. همه خیال میکنن غرق شدی. کاش به حرفت میموندم و ورزش میکردم. این تریاک هرگز از جانم بیرون نرفت که نرفت.
- پسرجان تو چطور رفتی زیر آب؟
- یعنی چطوری سرمو زیر آب کردن؟ مادرم میگفت نون توی بنایییه. ولی بس جنگِ اون دوتا رو دیدم پی حرفشو نگرفتم، گفتم جانم درد میکنه، این کار زور میخواد. پدرمو هم همین درد کشت.
- حسینجان این یه ماه من نبودم چه خبر؟ تو هم بس که کنار دریا رو گز کردی بوی آدمیزاد نمیدی. اصلا از خودت بگو.
- سلطان، بدجوری له میکنه آدمو این خماری. وقتش برسه چشم نمیبینه و گوش نمیشنوه. الان جانم سبک شده، برگردم کار میکنم و از همهشون حلالیت میخوام.
- پس تو بودی که همه دنبالش بودن. آره حسین، خیلی بد کردی. برداشتِ ماهی از دام دیگران مجازات داره. دیگه فرصت جبران نداری. هنوز نمیدونی چی سرت اومده. ما دیگه کارمون تمومه. جسدت که نمیتونه حرف بزنه.
- پس بگو چرا جانم اینقدر سبک شده از درد. حالا کی به خواهرام خبر میده؟ کی میفهمه چی سرم اومد؟ حتی نمیدونن اومدم دریا. خلوت میاومدم. یعنی یه جورایی تو قهوهخونه گفته بودن که اگه دزدِ ماهی رو پیدا کنیم سرشو زیر آب میکنیم تا عبرت بشه. جدی نگرفتم. یعنی هوای خودمو داشتم مثلا. ولی بالاخره خون لو میره. خلاصه یکی اون یکی رو لو میده. یکی عذاب وجدان میگیره اقرار میکنه. ولی چه فایده داره اونوقت. ماهی کساد بود. بدجور خمار بودم. توی این کسادی فقط منِ به قول خودشون پیزوری ماهی داشتم. گفتم هر کی اسمی از من ببره، ربً و ربٌم رو با قسم میکُشم، کائنات رو تکهپاره میکنم که کار من نیست. کردم. نشد. بالاخره مچمو گرفتن. سنگ بستن بهم و سرمو زیر آب کردن.
- پس امیدِ اینکه پیدا بشی صفره.
- اِه! سلطان داره میره.
- خدا رو شکر پسرجان. اقلا زن و بچهش یک خاک دارن.
- میگم این مریمخانم چه بدبیار بود. اول اسماعیل رو از دست داد، الانم سلطان رو. هر دو تو دریا.