تكثير كلمات در سالمرگِ «گابو»
كاش بر دار ميكوفتي داركوب!
اميد مافي
زنده بود كه تابنده و مُنير روايت كند صد سال تنهايي را. نفس ميكشيد تا در اعصارِ دنياي غدار كلمات قصار را به كاغذهاي كاهي بسپارد و رئاليسم جادويياش را در سنگلاخِ ايهام و ابهام به رخ بكشد و لغات بيرون زده از آستينش را به كالبد رمانهايش بسپارد. پسر فقير و سر به زير پس كوچههاي آرتاكاتا پس از هشتاد و هفت آوريلِ آزناك دور از مام ميهن در خفيهگاهي خسته تمام كرد تا خزان، عيانِ يك خودكامه را در قاب چشمِ گيتي بنشاند و سرگذشت يك غريق را در طريق بسمل شدن زير گوش دفترها نجوا كند.
مردي كه از مردهشورها حساب ميبرد و تصور ميكرد جسم بيجانش نبايد بيش و پيش زمينِ مكدّر و مُكسّر را مضمحل كند، در هنگامه متاركه گيتي به خواست خود سوزانده شد تا خاكستر محرمانهاش دور از ديدگان سياستمداران به خاستگاهش برگردد و كلمبياي كينهور، غوطهور در كابوسها گوشوارههايش را از سر عشق و احترام به گابوي هجرت كرده به اعماق تاريخ هديه دهد.
گابريل گارسيا ماركز ژورناليست ژوليده كه روزگاري با تيترها و ليدهايش قيامت ميكرد، وقتي با الهام از نثرهاي مطنطنِ «فاكنرِ» فرهيخته، ميليونها تن را همراه سطرهاي ناتنياش به كارناوالهاي شوخ و شنگ امريكاي لاتين رهنمون كرد، داستانِ راستان بيش از هر وقت ديگر فهميد كه دهانِ گسِ كارزارهاي كهنه با گزارههاي احساسگرايانه گابو شيرين خواهد شد و كلنل در هزارتوي خويش آرامش را براي جنگهاي تمام شده و كشته مردههاي تمام نشده به ارمغان ميآورد.
ماركز اما عشق در سالهاي وبا را به خوبي هويدا كرد و شعروارههاي نهفته در بطن داستانهايش را براي چشمخانهها كادو كرد. همو كه سي و دو سال پيش از بدرود با زمينِ ذليل، در غروب بلورآجينِ سرزمين سردسيري نوبل ادبيات را به سينه زد تا با كشف حروف وارسته حصارهاي آهني را درنوردد و سطرهاي آهنگين را به ترنم آثارش الصاق كند.
حالا نُه سال پس از هجرت فرزند خلف كلمبيا به سياره سايهها، بيوقفه به ياد ميآوريم مردي را كه در اتاق دلگير انفرادياش ملول شد و سياهمشقهاي شورانگيزش را با وقايعنگاري روزهاي انزوايش، در ذهنها متبادر كرد.
بيمداهنه جملات روزمره براي ستايش او كه روزي روزگاري در سوسوي فلق گم شد و در روشناي شفق همخوانِ همدردِ بوران شد، كافي نيست.مردي چنان واله كه اگر در تخت بندِ آلزايمر و نسيان به فراموشي و خاموشي رضايت نميداد، باز هم پشت ابرهاي يائسه بوسهاي روي گونه ماهِ بارور حك ميكرد.
بيترديد ياد گابو كه در دام خِردسودگي به تكهاي گوشت بدل شد تا سياهه واژهها از آرشيو ذهنش پاك شوند و دلبركان غمگين به جهان آشوبزدهاش راه نيابند تا ابد در خاطر فنجانهاي نيمخورده و رمانهاي نيمخوانده باقي خواهد ماند.
كاش تو
بر دار
ميكوفتي اي داركوب
كه بيدارمان كني
كاش
آقاي ماركز عزيز...