یادداشتی به مناسبت انتشار ترجمه کتاب «لیبرالیسم و عمل اجتماعی»
چرا دیویی مهم است؟
حسام پیرمرادی
از ۲۵۰۰ سال پیش (برهه ابداع فلسفه توسط یونانیان) تا به امروز، بشر همواره درگیر پرسشهایی از این قبیل بوده است: هستی چیست؟ چرا جهان وجود دارد؟ چرا انسان وجود دارد؟ انسان چرا و چگونه باید زندگی کند؟ انسان پس از مرگ به چه سرنوشتی دچار خواهد شد؟ چنین پرسشهایی در مرکز توجه فلاسفه بزرگ قرار داشتهاند و پاسخهای گوناگون و متفاوتی نیز دریافت کردهاند. در عصر باستان و قرون وسطی، پرسشهای هستیشناسانه بر تفکر فلسفی احاطه داشتهاند؛ اما با آغاز عصر مدرن، این معرفتشناسی و پرسشهای مرتبط با شناخت (آیا میتوانیم یقین مطلق حاصل کنیم؟ از چه طریقی معرفت کسب میکنیم؟ عقل یا تجربه؟) بود که به مشغله اصلی فلاسفه بدل گشت. در اواسط قرن نوزدهم و در پی انقلابی که داروین در ساحت اندیشه بهپا کرد و تصور ما را از جایگاه انسان در جهان به گونهای اساسی دگرگون کرد، نزد طیف وسیعی از اندیشمندان، عقل بشری قوهای محصول فرآیند تطور لحاظ شد و هاله متافیزیکی و استعلایی خود را از دست داد. جان دیویی، فیلسوف پراگماتیست امریکایی، یکی از این اندیشمندان است که با اتخاذ رویکردی طبیعتگرایانه، ایدههای فلسفی خود را بر پایه انسانشناسی داروینی بسط و گسترش داده است. دیویی با نقد فلسفه مبتنی بر متافیزیک و معرفتشناسی، توجه خود را معطوف به امور فرهنگی، اجتماعی و سیاسی کرده است تا فلسفه را برای همگان دسترسپذیر سازد و اندیشیدن را با زیست روزمره و دغدغههای انضمامی آشتی دهد و همچنین بستری برای رشد تفکر نقادانه، گفتوگو و مشارکت اجتماعی فراهم کرده باشد. دیویی با فراروی از برداشت انفعالی نسبت به تجربه در تجربهگرایی کلاسیک، ذهن را عاملی کلیدی و فعال در سامانبخشی به تجارب میداند؛ او معتقد است که تجربه حاصل تعامل فعالانه ارگانیسم با محیط خود است. تاکید دیویی بر زمینه تاریخی و فرهنگی تجربه، او را به نفی حقیقت در معنای متافیزیکی کلمه سوق میدهد و موجب میشود که حقیقت را امری سیال و متغیر و وابسته به نیازهای انسان تعریف کند. دیویی ضمن تعهد به آزادیهای فردی به مثابه هسته اساسی لیبرالیسم، قصد گذار از فردگرایی کلاسیک را دارد و فرد را در قبال وضعیت جامعهاش مسوول میداند؛ او به سیاستهای رفاهی عمیقا متعهد بوده و رفاه اجتماعی را یکی از شروط حیاتی برای دوام جامعه دموکراتیک دانسته است. آرای او در حیطه آموزش نیز، بسیار بدیع و تاثیرگذار بودهاند. دیویی رسالت حقیقی آموزش را خلق جامعهای دموکراتیکتر و عاری از تبعیض میداند که در این جامعه، فرصتها برای رشد و شکوفایی استعدادهای افراد به گونهای برابر توزیع شدهاند. فرآیند آموزش میبایست رها از تحجر و انعطافناپذیری باشد و به علایق و تواناییهای افراد اهمیت مضاعفی داده شود تا شور و اشتیاق برای آموختن، در هر فردی با هر استعداد و قابلیت ویژهای، زنده بماند. خلاصه آنکه دیویی با نقدهای بنیانافکنش بر فلسفه سنتی که بهزعم او، با غرقشدن در ساز و کارهای نظری، از وحدت نظریه و عمل غفلت کرده بوده و فلسفه را از مسائل روزمره و انضمامی منفک نموده است، حیات فکری خویش را وقف اصلاحات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی کرد و برای مقابله با جزماندیشیهای متافیزیکی، فلسفه را در خدمت ایجاد بستری برای گفتوگوهای بیشتر و جهانبینیهای متنوعتر به امید خلق جامعهای با نهادهای دموکراتیکتر، قرار داد. جامعهای که در درون آن، تبعیض و خردستیزی جای خود را به شکوفایی استعدادها و تفکر نقادانه داده باشد.