گزارش اختصاصی «اعتماد» از کن ۲۰۲۴-7
جشنوارهای بزرگ با فیلمهای ضعیف
لادن موسوی
هیچ کسی با دیگری موافق نیست
دیگر به آخر جشنواره نزدیک شدهایم و کاخ جشنواره خلوت شده... بازار فیلم جشنواره دو روزی است که تمام شده و هزاران نفری که از سراسر جهان برای خرید و فروش فیلمها به کن آمده بودند، بار سفر بسته و به کشورهای خود برگشتهاند. فقط خبرنگاران ماندهاند تا به دیدن آخرین فیلمها و نوشتن آخرین گزارشها و نقدها بنشینند و سپس گمانهزنی کنند که چه کسی نخل طلای امسال را از آن خود خواهد کرد. بعضی سالها تقریبا همگی بر سر این که از نظر ما برنده چه فیلمی است توافق داریم، مثل سال ۲۰۱۹ و فیلم «پارازیت» و یا پارسال (۲۰۲۳) و فیلم «آناتومی یک سقوط» که حدس و خواستمان درست بود. گاهی هم همگی با هم توافق داریم، اما هیات داوران به سمت و سوی دیگری میروند که متعجبمان میکند. مثل سال ۲۰۱۶ که همه خبرنگاران و منتقدین یکصدا «تونی اردمن» را برنده بیچون و چرای جشنواره میدانستند، اما با تعجب دیدیم که فیلم حتی کوچکترین جایزهای هم نگرفت... امسال اما از آن سالهای سخت است و هیچ کس با دیگری موافق نیست. البته این عدم توافق از فیلمهای امسال هم ناشی شده... در طول تمام این سالهایی که به جشنواره کن آمدهام، تا به الان با چنین سطح پایینی از فیلمها در بخش مسابقه اصلی رو به رو نشده بودم! هر روز جشنواره را گذراندم تا بالاخره فیلمی ببینم که پدیده جشنواره امسال باشد و لایق نخل طلا، اما چنین نشد. البته فیلمهایی هستند که سر و گردنی از دیگران بهترند اما پدیده شگفتانگیزی ندیدم... امروز که آخرین روز قبل از مراسم اختتامیه است، از آخرین فیلمهایی که دیدم برایتان مینویسم.
فیلمی زیبا، ساده و شاعرانه
یکی از این فیلمها اثری هندی به نام «همه ما به عنوان نور تصور میکنیم» است که بر عکس اسمش که خیلی دراز و بیخود و بیمعنی است، فیلمی زیبا، ساده و شاعرانه، اثر کارگردان زن هندی «پایال کاپادیا» است. داستان این فیلم در بمبئی میگذرد. دو پرستار زن با هم همخانه هستند. یکی از آنها «پرابا» است که در حرفه خود مهارت دارد. روتین زندگی روزمره «پرابا» وقتی کادویی غیر منتظره از شوهرش که برای کار به خارج از کشور رفته دریافت میکند، بههم میریزد. در همین حین، همخانهای «پرابا» «انو» هم به دنبال عشق و عاشقی با پسری مسلمان است که دینش با او فرق دارد. پرستار سومی هم وجود دارد که به تازگی به بمبئی آمده است. سفری به یک روستای کوچک به این سه زن امکان این را می دهد تا به علایقشان مجال بروز دهند. این فیلم که جزو آخرین فیلمهای امسال بود که به نمایش در آمد، سادگی و تازگی دارد. انسانیت و ملایمتی در «همه ما...» وجود دارد که در این دنیای شلوغ و پر از همهمه به ما آرامش میدهد. «پایال کاپادیا» در فیلمش همزیستی با یکدیگر، قبول عقاید و مذاهب دیگر و انسانیت را تبلیغ میکند. فضای رمانتیک ناامنی در فیلم وجود دارد که ناشی از مشکلات احساسی این زنان در شهری شلوغ و پر سر و صدا مثل بمبئی است. سه زنی که هر کدام از شهر و روستایی کوچک به دنبال زندگی بهتر به این کلانشهر آمدهاند ولی حالا غرق در ازدحام این شهر شلوغ و کثیف شدهاند... «همه ما...» به سادگی فیلمبرداری و کارگردانی شده که کاملا هم بهجاست و با تم فیلم جور در میآید. در جشنوارهای که همه فیلمها تقریبا به دنبال زرق و برقند، وقتی که همه با داستان ها و کارگردانی پیچیده به دنبال ارائه و اثبات خود به عنوان بهترینند، «همه ما...» با سادگی و بیشیله و پیله بودنش، حالمان را خوب میکند، هر چند که داستان گاه زیادی آرام می گذرد و پلانها کش میآیند... به هر حال این فیلم زنانه یکی از شانسهای بردن جوایز بزرگ امسال است.
«دور بزرگ» به کارگردانی «میگوئل گومز» هم فیلمی دیگر است که در بخش مسابقه جشنواره امسال و سیاه و سفید ساخته شده است و در سال ۱۹۱۷ میگذرد. «ادوارد» کارمند امپراتوری بریتانیا در «رنگون»، میانمار در روزی که باید با نامزدش «مالی» ازدواج کند، فرار میکند. «مالی» اما که تصمیمش را برای این ازدواج گرفته است، به دنبال «ادوارد» میرود و نشانههایی که او پشت سر خود در سفر بهجا میگذارد را دنبال و به دنبالش میگردد. این فیلم عجیب و غریب که در آنگاه تصاویر رنگی میشوند و در سال ۱۹۱۷ در برخی از صحنهها آسمانخراشها یا دیگر المانهای قرن بیست و یکمی را میبینیم، درباره بیریشه بودن است و سفر در دل جهان برای پیدا کردن جایی که بشود آن را خانه نامید. فیلم پر از پلانهای زیبا و تابلو مانند است که در سکونند و میتوانیم به آنها خیره شویم و لذت ببریم. به غیر از این زیبایی بصری اما، از نظر داستانی، فیلم چیز دندانگیری به دستمان نمیدهد. تمام ترفندهای زمانی، با حضور المانهای زمان حال در سال ۱۹۱۷ در اول جذابیت دارند، اما وقتی همه تکرار میشوند، کارکرد خود را از دست میدهند. داستان فیلم هم در ساعت اول جذاب است چون به دنبال «ادوارد» و سفرش در کشورهای مختلف هستیم، اما در ساعت دوم از «ادوارد» جدا شده و به دنبال «مالی» میرویم... حالا دوباره تمام این سفر و شهر و کشورهایی که «ادوارد» دیده را با مالی دوباره میگردیم. درست است که اتفاقاتی که برای این دو میافتد با هم متفاوت است، اما دیگر دل و دماغ سفری دوباره را نداریم. مشکل فیلم به نظر من این دو پارگی حرف کارگردان است. «میگوئل گومز» در ابتدای فیلم وعده سفری را به ما میدهد تا ندیدههایی را همراه با «ادوارد» ببینیم و در زیباییهای طبیعت و رفتار و آداب و رسوم مردم در کشورهای مختلف بیندیشیم، اما در نیمه راه نوار را به عقب بر میگرداند تا دوباره همانها را حالا این بار با « مالی» ببینیم. ما اما به عنوان تماشاگر توقع دیگری داشتهایم و قول دیگری گرفتهایم، این است که سر خورده میشویم و حوصلهمان سر میرود، هر چند که پایان فیلم زیباست...
داستانی تکراری با دیالوگهایی قلمبه سلمبه
«ژیل لولوش» یکی از بازیگران معروف فرانسوی هم کلاه کارگردانی به سر گذاشته و فیلمی رمانتیک ساخته است که اگر نوجوانی پانزده، شانزده ساله هستید، حتما مشتریاش خواهید بود. «عشق دیوانه» در شمال فرانسه و در دهه هشتاد میگذرد. «جکی» در پی مرگ مادرش به دبیرستانی جدید برای ادامه تحصیل میرود. «کلوتر» که درس و مشق را رها کرده اما هر روز جلوی دبیرستان میپلکد، او را میبیند و هر دو عاشق هم میشوند و در بندر این شهر بزرگ میشوند. «جکی» درس میخواند و «کلوتر» برای خود میچرخد و میگردد و کمکم وارد کارهای خلاف میشود و بالاخره به زندان میرود، اما حتی وقتی سرنوشت این دو را از هم جدا میکند، جدایی اهمیتی ندارد چون این دو مانند یک روح در دو بدن هستند و هر طور شده همدیگر را باز پیدا میکنند... «ژیل لولوش» در این اولین تجربه کارگردانی خواسته که سنگ تمام بگذارد، بنابراین هر چی از سینما، کارگردانی، پلانهای استتیک، حرکات دوربین مختلف و استیلهای میزانسن و کادربندی میدانسته، همه و همه را از چنته بیرون آورده و وسط ریخته. بنابراین هر دم از این باغ بری میرسد.... نتیجه این ندانمکاریها و زیادی نشان دادنها، ملغمه و آش شله قلمکاری است که نمیدانیم با آنچه کنیم. کارگردان تازه کارفرانسوی البته از طرفی هم خواسته تا با این شلوغکاریها داستان تکراریاش را برایمان جذاب کند که البته نمیکند. برعکس «آنورا» که دیروز برایتان از آن گفتم و «شان بیکر» که توانسته از داستانی تکراری فیلمی متفاوت و جذاب بسازد، «ژیل لولوش» اصلا در کار خود موفق نبوده. «عشق دیوانه» در همان حد داستان عشقی سطحی بین دو نوجوان که کمکم بزرگ میشوند اما با وجود مشکلاتی که سر راهشان قرار میگیرد همچنان عاشق میمانند باقی میماند... داستانی تکراری با دیالوگهایی نخراشیده و قلمبه سلمبه که تعدادی از آنها را صدها هزار بار دیگر در همین موقعیت شنیدهایم... این فیلم سه ساعته، مانند سریالی است که کودکی، نوجوانی و در آخر جوانی دو شخصیت اصلیاش «جکی» و «کلوتر» را نشان می دهد. سریالی که انگار فصل اول و دوم و سوم دارد... و کمکم تمام ذهنمان را جلب این میکند که تا کجا و تا چه مرحلهای از زندگی این دو را قرار است ببینیم و کی بالاخره آقای کارگردان بیخیال این دو و زندگیشان شده و دست از سر ما بر میدارد؟! در «عشق دیوانه» از نظر ژانری هم بلبشویی است و «لولوش» کمدی و درام و گنگستری و فانتزی و موزیکال و... همه و همه را با هم مخلوط کرده... حتی لشكر بازیگران شناخته شده و معروف فرانسوی مثل «فرانسوی سیویل»، «آدل اگزارکوپولوس»، «آلن شبا»، «بنوا پولورد» و... هم نمیتوانند فیلم را نجات دهند. این هم از آن دسته فیلمهایی است که اگر کارگردانش بازیگر شناخته شده و ارتباط داری با کن نبود، هرگز به بخش مسابقه راه نمییافت.... «دانه انجیر مقدس» تنها فیلم ایرانی حاضر در جشنواره کن امسال، آخرین ساخته «محمد رسولف» است. این فیلم داستان خانواده ای مذهبی و سنتی است که از پدر و مادر و دو فرزند دخترشان با نامهای «رضوان» و «سنا» تشکیل شده است. در حالی که پدر خانواده ترفیع گرفته و بازپرس دادگاه انقلاب می شود، اعتراضات سراسری، در ایران بعد از مرگ جاوید نام مهسا امینی شروع می شود. عقاید پدر و مادر که حامی همیشگی شوهر خود است با عقاید دو دختر جوان این خانواده متفاوت است. این تفاوتها کمکم بزرگ و بزرگتر میشوند و دره ای عمیق بین این دو نگاه شکل میگیرد... این آخرین کار کارگردان ایرانی، که یکی از امیدهای جوایز امسال کن است، در سبک و سیاق کارهای همیشگی این کارگردان است، که دیدگاه و حرفهایش را همزمان با دیالوگهایی تند و در عین حال داستانی پر استعاره به تصویر میکشد. این بار اما «رسول اف» نشان داده که در کارگردانی پخته شده است و پلانها و قاب بندی هایش زیبا، استتیک و تاثیرگذارند، مخصوصا در نیمه اول فیلم، قبل از این که داستان دو پاره شود...
تنها انیمیشن جشنواره
«با ارزشترین کالاها» تنها انیمیشن امسال جشنواره کن، اثر کارگردان معروف فرانسوی «میشل هازاناویسوس» است که یکی از مشتریهای همیشگی کن است. این انیمیشن یک ساعت و بیست دقیقهای، درباره جنگ جهانی دوم و قربانیان یهودی هیتلر و نازیهایش است. «با ارزشترین کالاها» به سبک داستان بندانگشتی شروع میشود: در یک جنگل بزرگ، مرد چوب بر و زنش زندگی می کنند. سرما و گشنگی و بیپولی و جنگ این دو را احاطه و زندگی را برایشان بینهایت سخت کرده. روزی زن چوب بر که در حال دعا برای به دست آوردن کالایی برای گذران زندگی است، نوزادی را پیدا میکند. نوزادی که از یکی از قطارهای بسیاری که از جنگل میگذرند به بیرون پرتاب شده است. چوب بر بیچاره و زن بیچارهترش، با چنگ و دندان و بدبختی از این نوزاد نگهداری و مراقبت میکنند. این نوزاد زندگی تمام کسانی که جلوی راهش قرار میگیرند را دگرگون میکند. از جمله چوب بر و زنش و مردی که او را از قطار به بیرون پرتاب کرده است.... درست است که «با ارزش ترین کالاها» درباره جنگ جهانی دوم و قربانیان اتاقهای گاز و بدبختی مردم یهودی است اما «هازاناویسوس» توانسته از دریچهای دیگر به این جنگ نگاه کند. از نگاه خانوادهای که هر چند نمیگویند اما آلمانی هستند. مرد خانواده در اول فکر میکند که تمام انسانهای آن طرف جنگ که «بیقلبان» نامشان میدهند، واقعا بدون قلب هستند. رسیدن این نوزاد دختر کوچک که کمکم خودش را در دل او جا میکند اما باعث عوض شدن نگاهش به دنیا میشود تا جایی که حاضر به قربانی کردن خود برای نجات اوست... کارگردان فرانسوی/ یهودی فیلم توانسته، با انیمیشنی زیبا، ساده و پلانهایی تاثیرگذار، بدون زیادهگویی و کشدار کردن بیخود فیلمش، همه را تحت تاثیر خود قرار دهد. هنگام دیدن «با ارزشترین کالاها» گاهی میخندیم و گاهی چشمانمان تر میشوند.
آخرین فیلمی که در جشنواره امسال برایتان از آن مینویسم «پارتنوپ» اثر ابر غول سینمای ایتالیا «پائولو سارانتینو» است. این فیلم داستان زندگی «پارتنوپ» را که در نیمه دوم سال های ۱۹۵۰ به دنیا آمده تا به امروز دنبال می کند. داستانی که قهرمانش زن زیبایی است که باهوش هم هست و به جای استفاده از زیباییاش، تصمیم به استفاده از مغزش میگیرد، تحصیل میکند، دکترایش را در رشته انسانشناسی میگیرد و به تدریس مشغول میشود. «سارانتینو» ترجیح داده تا به جای متمرکز شدن روی داستانی سر راست و باز کردن گرههای داستانی به سبک کلاسیک، حرف از زن بودن و زنانگی بزند و از آزادی و شهر ناپل و عشق صحبت کند. لازم به گفتن نیست که این کارگردان بزرگ، مثل همیشه، پلانهایی زیبا خلق کرده که به تابلوهای نقاشی میمانند میتوان دقایق طولانی به آنها خیره و محوشان شد. کادربندی و پلانهایی که فقط از او بر میآید و باز هم مثل همیشه درگیریهای فکری و شخصی و وسواس بیحدش نسبت به جوانی و زیبایی را میتوانیم در این فیلم ببینیم... فیلمی که به شخصه دوستش داشتم اما اکثریت خبرنگاران و منتقدین را راضی نکرد.
حالا باید ببینیم هیات داوران چه تصمیمی میگیرند و چه فیلمهایی را منتخبان امسال در رشتههای گوناگون میکنند. راستش را بخواهید، با فیلمهایی که امسال دیدم، اصلا دلم نمیخواست جای آنها باشم...