نگاهی به نمایش «مدرسه تربیت» به کارگردانی ریحانه رنجبر
مدرسه تربیت یا تربیت مدرسه؟
محمدحسن خدایی
نمایش «مدرسه تربیت» به نویسندگی عباس جمالی و کارگردانی ریحانه رنجبر، اجرایی جمعوجور و کمابیش بااهمیت است. درامی اجتماعی که از یک منظر تازه به نهاد خانواده میپردازد و رابطه پرفراز و نشیب یک دختر دبیرستانی و پدرش را میکاود. اما نکته اینجا است که این دو نفر، نه در خانهشان که از قضا در مکانی چون یک دبیرستان غیرانتفاعی در باب مسائل پیشآمده گفتوگو میکنند. به عبارت دیگر، نسبت این دو نفر تنها به «پدری و دختری» خلاصه نشده و به دلیل «ريیس هیات مدیره» بودن پدر و دانشآموز بودن دختر، واجد مناسبات متفاوتی است. در ابتدای نمایش شاهد هستیم که چگونه پدر هنگام پرسش از دختر، بیش از آنکه بر نسبت خانوادگی تاکید کند مدام جایگاه اداری خویش را یادآور شده و خواستار پاسخگویی صریح و شفاف دختر به عنوان یک دانشآموز دبیرستانی است. مطالبهای مبتنی بر عقل سلیم تا بحرانهایی که به سبب پنهانکاری دانشآموزان دختر پیشآمده به دست توانای مدیران رفع و رجوع شده و بحران تمام شود. واکنش دختر به این درخواست تحکمآمیز، چیزی است مابین پاسخگویی و سرپیچی. دختر که «شیدا» نام دارد به «ريیس هیات مدیره» که پدرش باشد، گوشزد میکند که مدیران دبیرستان غیرانتفاعی این حق را ندارند بدون اجازه گرفتن از دانشآموزان به حریم شخصی آنان تجاوز کرده و در غیاب آنان به طور مثال کولهپشتیها را وارسی کنند. ريیس هیات مدیره یا همان پدر، در مقام پاسخ میگوید که برای بازگردان نظم هر کاری که صلاح بداند انجام خواهد داد، چراکه با نسلی تازه روبهرو است که به جهت اهمالکاری نسل قدیم، مهارنشدنی به نظر میآیند و میبایست آنان را از نو تربیت کرد و در صورت نیاز به دست تنبیه سپرد. شیدا که به جهت پیدا شدن سیگار آغشته به مواد مخدر در کولهپشتیاش متهم شده و مجبور است مقابل پدر ایستاده و بازجویی شود مشمول همین تربیت و تنبیه مجدد است، چراکه آبروی مدیران و معلمان و به خصوص ريیس هیات مدیره به خطر افتاده و میبایست کاری کرد. بنابراین دیالوگی شبهبازجویانه مابین پدر و شیدا رد و بدل شده و مقدمهای میشود از برای آشکار شدن تضادهای ایدئولوژیک و افشای رازهای پنهان خانوادگی در باب طلاق و مهاجرت. عباس جمالی تلاش دارد از طریق شدت بخشیدن به تضادهای مابین پدر و دختر، روح مبتذل زمانه را عیان کند. گویی سرمایه اجتماعی در حال زوال است و شبکههای مجازی در حال تسخیر تمامی فضاهای عمومی.
در نمایش «مدرسه تربیت» عنصر «مکان» نقش مهمی ایفا کرده و این امکان را مهیا میکند که در یک فضای آموزشی که بیرون از ساختار خانه و خانواده در جریان است، پدر خانواده از پدر بودن خود فاصله گرفته و از جایگاه یک مدیر، دخترش را به عنوان یک دانشآموز خطاب کند. پدر یکی از حافظان نظم موجود است و دختر در جایگاه یک دانشآموز پرسشگر، همچون آنتیگونه معاصر علیه این نظم نمادین طغیان میکند. اگر دفتر کار ريیس هیات مدیره را به مثابه یک «سرزمین» فرض کنیم که فیلسوفانی چون دلوز و گاتاری به آن اشاره کردهاند، آنگاه در این سرزمین میتوان از طریق قلمروزدایی و از نو قلمروگذاری، مفهوم فلسفی آفرید و عاملیت اجتماعی و سیاسی داشت. بنابراین شاهد هستیم که با حضور توامان پدر و دختر و با فرض اینکه هیچکدام به تمامی در جایگاه پدری و دختری خود نباشند، چگونه میتوان از این مکان کوچک اداری، قلمروزدایی کرده و از طریق عاملیت انسانی آن را از نو قلمروگذاری کرد. اما باید این نکته را افزود که این مکان به تمامی نمیتواند قلمروزدایی شود، چراکه مناسبات اداری و آموزشی بر آن حاکم است و گریزی از این واقعیت وجود ندارد که هنگام حضور در این ساختار اداری، افراد مجبور هستند استلزامات عرف و قانون را رعایت کنند. البته این واقعیت عیان است که پدر و دختر نمیخواهند یا نمیتوانند جایگاه نمادین خویش را در این نظام آموزشی به تمامی حفظ کنند. آنان بنابر ضرورت یا عاطفه، از ريیس هیات مدیره یا دانشآموز دبیرستانی بودن فاصله گرفته و بار دیگر به زندگی خانوادگیشان در این فضای اداری بازگشته و مناسبات داخل خانه را بازتولید میکنند. پدر و دختر به تناوب و به وقت اضطرار یا آسودگی از نقشهای اجتماعی خویش فاصله گرفته و اعضای یک خانواده میشوند. این جابهجایی نقشها به تدریج و به نفع پدری و دختری ادامه مییابد. در این فرآیند دیالکتیکی آنان واجد خودآگاهی شده و میتوانند برای آینده خویش تصمیم بگیرند که فیالمثل مهاجرت کنند یا در کشور بمانند و در آبادانیاش بکوشند. شیدا از آن دخترانی نیست که با چند بهانه کوچک و بزرگ پدر خویش را برای همیشه ترک کند. او برای حفظ کیان خانواده و مراقبت از پدری که گویی این روزها مستاصل شده در دفتر کار پدر باقی میماند و انتظارش را میکشد. شیدا به تجربه آموخته میتوان هم مستقل بود و هم به نهاد خانواده اهمیت داد و تداومش را امکان حیات خود دانست. به هر حال نهاد خانواده از مهمترین ساختارهای اجتماعی است که وظیفه بازتولید نیروی کار را برعهده دارد و شیدا با نوعی شهود به این ادراک رسیده که فروپاشی خانواده در این زمانه عسرت و حسرت، به نوعی از دست رفتن آخرین امکان تابآوری در مقابل هجوم نیروهای مخرب سلطه و سرمایه است حتی اگر بعضی مناسبات خانوادگی بر مدار فرادستی والدین و فرودستی فرزندان سامان یافته باشد.
به نظر میآید اجرا این واقعیت مهم را تذکر میدهد که ایران امروز دچار گسست نسلی شده و دختری چون شیدا به این نسل تازه تعلق دارد و سبک زندگی متفاوتی انتخاب کرده و به لحاظ شخصیتی پیش از آنکه «تکلیفمدار» باشد، مطالبهگر است و در پی احقاق حقوق شهروندی خویش. این نسل ستیهنده که به انقیاد جایگاه نمادین پدر درنمیآید و در مقابل گفتارهای سوپرایگویی والدین و معلمان میایستد و تا حد امکان آنان را به چالش میکشد. بنابراین با نوعی «ذهنیت نسلی» روبهرو هستیم که کریستوفر بالِس آن را صورتبندی کرده است. اینجا شخصیت پدر متعلق به نسلی است که جوانیاش از پس تحولات پرشتاب سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، آنهم پس از جنگ ایران و عراق، با امیدهای پرشور اما بیثمر آغاز شده و به میانسالی و بحرانهایش رسیده است، بیآنکه جایگاه خویش را به عنوان یک ایرانی طبقه متوسطی در این جهان پرآشوب بیابد. این سوژه نئولیبرال ایرانی گرفتار ذهنیتی است که در این سالها حیات اجتماعیاش را سامان داده و زندگی را به مثابه فرصتهای محدود و ناکامیهای بیشمار تعریف کرده است. اما از بختیاری ما دخترانی چون شیدا از این ذهنیت مادیگرا فاصله گرفته و در پی ابداع جهانی مطلوب هستند. البته که این جوانان پر شور هم گاهی گرفتار آسیبهای اجتماعی شده و راه دشواری را پیشروی خود دارند. اما جسارت و مسوولیتپذیریشان، بارقههایی از امید را دلها تابانده است.
طراحی صحنه را ریحانه رنجبر در مشاوره با سعید حسنلو انجام داده که از طراحان باتجربه و صاحب سبک تئاتر و سینمای کشور است. صحنه چنان با کرکرههای فلزی محصور شده که حسی از «زیر نگاه دیگری بودن» همیشگی را انتقال دهد. بازیگران نمایش یعنی عباس جمالی و صدف آبباز در این فضای بروکراتیک مدام مابین امر خصوصی و امر عمومی در حال نوسان و سرگردانی هستند. اجرا به لحاظ طراحی صدا و موسیقی، با هنرنمایی شکیب شریفزاده، تلاش دارد یک فضای مبتنی بر سکوت خلق کند که مدام با صداهای مزاحم بیرونی دچار اختلال میشود. صداهایی که از معاشرت دانشآموزان، حفاری کوچه و خیابان، پرواز هلیکوپتر، آژیر ممتد آمبولانس و ماشین پلیس به خلوت این مکان اداری هجوم آورده تا برای تماشاگران حاضر در سالن استاد انتظامی خانه هنرمندان، گفتوگوی پدر و دختر بیش از پیش نامفهوم و ناشنیدنی شود. این همان دقایقی از اجرا است که ارتباط انسانی به جهت عامل بیرونی مختل شده و نگاه خیره ما به خلوت شخصیتها، دچار وقفه و سکته میگردد. از این منظر نمایش «مدرسه تربیت» را میتوان اجرایی کلاممحور در باب تضادهای نسلی پدران و فرزندانی دانست که به تناوب خلوتشان دچار اختلالات شده و از مدار طبیعی خویش خارج میشود.
همکاری عباس جمالی و ریحانه رنجبر در تولید نمایش «مدرسه تربیت» به تجربه زیباشناسی قابل اعتنایی ختم شده که میتواند نویدبخش روزهای بهتری برای تئاتر ما باشد. تئاتری که شیوه تولیدش مقتصدانه و سیاستهای اجراییاش کمینهگرایانه است. اجرا از یاد نمیبرد که برای از بین بردن ملال زندگی روزمره نباید اجرایی ملالزده بر صحنه آورد. بهتر است گاهی ازجادرفتگی را تجربه کرد و با فاصله گرفتن از عقل سلیم به غریزه نزدیک شد. لحظهای را به یاد آوریم که پدر از مسخره بودن موقعیت اجتماعی این روزهایش میگوید و از کلاه بوقی مثال میآورد که دوست دارد بر سر گذاشته و به میان مردم رفته و همه چیز را به سخره گیرد. اجرا با گشودگی به غریزه تماشاییتر میشود. به طور مثال لحظهای که پدر، عصاقورتدادگی ابتدایی خویش را کنار گذاشته و با نشستن روی صندلی ارباب رجوع، سیب سرخی را با ولع به دندان میکشد و انسانیتر مینماید یا آن هنگام که شیدا روی صندلی مدیریت نشسته و ساندویچ خانگی را گاز میزند و به موقعیت گروتسک پدری کلاهبوقی بر سر میخندد و کلماتی نامفهوم را ادا میکند.