• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5775 -
  • ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۰ خرداد

وقتشه برگرديم رشت تا يه دل سير مادرمو ببينم

افسانه دن‌كيشوت

نوشين اخترطالع

دايي‌جان به دعوت سازمان نظام پزشكي آمد ايران براي سخنراني در چند كنفرانس. مادرجان در سالن فرودگاه بي‌قرار رو به فاميل گفت: «بچه‌م شاگرد دوم كنكور زمان خودش بود. دكتري‌شو دانشگاه تهران گرفت و رفت. حالا كه داره مي‌آد، خدا كنه بلا ملا سرش نياد.»

افسانه دستش را دور شانه مادرجان گذاشت و آرام در گوشش گفت: «همه ايل و تبارمون اين ماجراها رو مي‌دونن.»

مادرجان چشم‌غره‌اي زد و بلند گفت: «سياست پدرمادر نداره. خدا به خير كنه.»

افسانه با لبخند گفت: «چه ربطي داره كنفرانس پزشكي به سياست؟»

دايي‌جان زمين تا آسمان با عكس‌هايش فرق داشت؛ كله بزرگ با موهاي رنگ‌ شده به شانه‌هاي كوچكش چسبيده بود. صورت گرد، عينك گرد، غبغب گرد و شكم گرد روي پاهاي لاغر. وقتي مي‌خنديد، دندان‌هاي سفيدِ رديفش صورتش را حالي به حالي مي‌كرد؛ نمي‌دانستي خشمگين است يا خوشحال يا غمگين.

رسيده‌ نرسيده، عرق تنش خشك ‌نشده، غرغرهايش شروع شد. افسانه با تعجب نگاهش مي‌كرد‏.
«God Dam It, Iranians‏» از دهنش نمي‌افتاد. در خيابان از رانندگي جماعت مي‌ناليد، در مهماني‌ها از تعارف زياد، در ادارات از دروغ.

از وقتي دايي‌جان آمده بود دعوت پشتِ دعوت. افسانه رو به مادرجان كرد: «زود حاضر شيد، دير مي‌رسيم مهموني.» به در گفت ديوار بشنود.

دايي‌جان گفت: «اُكي، من حاضرم هاني.»

افسانه به طرف در رفت: «تو ماشين منتظرم، زشته دير برسيم.»

دير رسيدند. دايي‌جان رسيده ‌نرسيده پا روي پا، شروع كرد به سخنراني: «آقا از دست اين ايروني‌ها، خودشون باعث و باني ترافيكند، اصلا حق تقدم نمي‌فهمن، هر كي مي‌خواد از اون ‌يكي جلو بيفته. قانون تو اين مملكت معني نداره.»

يكي از مهمان‌ها گفت: «آقاي دكتر كجايي هستن؟»

دايي‌جان دندان‌هاي رديفش را نشان داد: «آقا من با افتخار رشتي‌امريكايي‌ام!»

پاهاي افسانه از حرص مي‌لرزيد. معلوم بود همه به احترام 40 سال دوري از وطنِ آقاي دكتر، مغزِ فراري كه مجبور شده بود به آن‌ور آب برود، سكوت كردند. مادرجان گفت: «دكتر حق داره؛ مگه كم كس است. براي جلسه پزشكي دعوتش كردن؟ از رانندگي اينجا هراسان است. نگفتن براي تهران رفتن ماشين مخصوص بفرستن. برگشتنا از فرودگاه تهران تا رشت بچه‌م چه هول و تكاني خورد.»

افسانه گفت: «ترس از جاده چه ربط داره به دكتري؟»

«براي جلسه پزشكي تهران مرخصي بگير با ماشين تو برويد.»

افسانه گفت: «منم ناسلامتي معلمم... كنفرانس يه ماه ديگه‌ست. خدا بزرگه.»

مادرجان صدايش را بلند كرد: «آاووو! حالا دو روز بچه‌هاي مدرسه نقاشي نكشن چي مي‌شه؟»

افسانه صبح زود دايي‌جان را صدا زد: «حاضر شين، جاده شلوغه، دير مي‌رسيم تهران.»

دايي‌جان گفت: «I’m ready! ‎»

از افسانه انكار از او اصرار كه خودش رانندگي كند. افسانه گفت: «به رانندگي‌ام شك داريد؟»

«شما ايروني‌ها عادت به سرعت داريد.»

افسانه گفت: «گواهينامه داريد؟»

«بچه‌جون، بين‌المللي‌يه.»

با بيوك آبي راه افتادند. قبل از لوشان اتوبوس پشت سري بوق ممتدي كشيد. دايي‌جان فرياد زد: «اين ديوونه چرا بوق مي‌زنه؟»

«بكشيد كنار مي‌خواد سبقت بگيره.»

دايي‌جان انگشتش را به راننده نشان داد:
«GO TO HELL! ‎، اينجا خطِ ممتده. نمي‌توني سبقت بگيري.»

افسانه هراسان شد: «يه‌كم گاز بدين.»

دايي‌جان دندان نشان داد: «تو هم ايروني هستي!»

«خب مي‌خواين كجايي باشم؟»

دندان‌هاي دايي‌جان برق زد: «stop It، با من بحث نكن.»

به پيچ‌واپيچ قبل از كوهين رسيدند. اتوبوس باز بوق زد. بيوك جاده را بند آورده بود. اتوبوس باز بوق زد. بيوك وسط در وسط جاده با سرعت 30 كيلومتر دندان نشان مي‌داد. اتوبوس باز بوق زد. در كوهين جاده پهن شد. اتوبوس گاهي پشت سر بيوك و گاهي شانه به شانه‌اش عرض اندام مي‌كرد، بيوك هم دهن‌كجي مي‌كرد.

دايي‌جان شيشه را پايين كشيد، رو به شاگرد اتوبوس گفت: «مرتيكه ريقونه! راننده كله‌طاس‌ات ديوونه شده؟ راه كه بازه، گاز بده برو ديگه!»

شاگرد راننده، سينه استخواني تراشيده نمايان از عرقگير چركمرده را از اتوبوس بيرون آورد: «تي او...!»

ماشين‌ها بوق‌زنان و چراغ‌زنان از كنار اتوبوس مي‌گذشتند، اما اتوبوس نه عقب مي‌رفت نه جلو. بادش لرزه به بيوك مي‌انداخت. دايي‌جان فرياد زد: «به اون راننده كله‌طاس بگو بزنه كنار تا حرف حساب حاليش كنم.»

شاگرد راننده لُنگ را در هوا چرخاند و به بدنه اتوبوس زد: «چي گي آخر...؟ آلاگارسنِ اِن هفت!»

دايي به انگليسي فحش داد.

شاگرد راننده به گيلكي جواب داد.

دايي‌جان گفت: «Shut Up ‎‌»

افسانه جيغ زد: «بزن كنار، وگرنه خودمو پرت مي‌كنم بيرون!»

دايي‌جان گفت: «اُكي اُكي، تو هم ديوونه شدي؟»

افسانه سرش را بين دو دست فشار داد: «آره... تو ديوونه‌م كردي... نگه دار!»

دايي‌جان نگه داشت و پياده شد: «شماره اتوبوس رو برداشتي؟»

افسانه ناله‌اي كرد: «برداشتم برداشتم.»

«اين تو و اين سوئيچ. من ديگه نيستم.»

تا تهران حرفي نزدند. جلوي سالن كنفرانس دايي‌جان گفت: «گره كراواتم خوبه؟»

افسانه كراواتش را صاف كرد و نگاهي به سر تا پايش انداخت: «خوبه، بريم تا دير نشده. بعدِ چهل ‌سال هم‌دانشگاهي‌هاتون رو مي‌بينيد.»

دايي‌جان پوزخندي زد: «دكتر مجلسي رييس نظام پزشكيه، دكتر موسوي هم كه شده حاج‌آقا موسوي. با تجديد دوستي با اين دو نفر شايد بشه روي بهتر شدن قوانين نظام پزشكي كار كرد.»

«از دست شما چه كاري برمي‌آد؟»

«اينجا دستي‌دستي آدم مي‌كشن.»

«واي از دست شما، قوانين راهنمايي و رانندگي رو ول كرديد، حالا نوبت قوانين نظام پزشكي‌يه؟»

«Please‎ Please با من Argument‏ نكن.»

وارد سالن شدند. با ديدن دايي‌جان، بين دوستانش غلغله‌اي شد. موضوع كنفرانسش در مورد كاركرد عضلات پروستات بود. قسمت آخر كنفرانس با لرزش پاي افسانه كه ته سالن نشسته بود و لرزش دست دايي‌جان به پايان رسيد كه با فرياد پشت ميكروفن ‌گفت: «شما از آخرين روش درمان پروستات بي‌اطلاعيد، كل غده پروستات را برمي‌داريد و با ليزر وارد عمل نمي‌شويد، فرد را دچار ناتواني جنسي مي‌كنيد!»

دكتري كه در رديف جلو نشسته بود گفت: «آقاي دكتر اينجا اكثر آقايان شصت سال به بالا به علت استرس و آلودگي هوا و تغذيه نامناسب، چه غده پروستات‌شان سالم باشد چه نباشد، مشكل دارند.»

هياهويي به‌پا شد، صداي مخالف و موافق سالن را پر كرد. دايي‌جان ‎ Please، Please‏‌ گويان رو به دكتر كرد: «خودتان را توجيه نكنيد آقا! مرد تا زماني كه يك كيلو بار بتواند دست بگيرد، چنين مشكلي نخواهد داشت.»

قيامتي به‌پا شد. مجري به طرف ميكروفن دويد. دايي‌جان ميكروفن را به دهان چسباند: «اين ‌هم از دكترهاي اين مملكت، واي به حال بقيه [...]‏» و با عصبانيت پايين آمد: «افسانه كجايي؟ از اين خراب ‌شده برويم.»

دايي‌جان درِ بيوك آبي را چنان باز كرد و چنان كوبيد كه صداي شيهه از بيوك بلند شد. افسانه آينه را نوازش كرد و آرام پا روي گاز گذاشت. از صداي ناله دايي‌جان برگشت. صورتش كبود شده بود. هراسان پرسيد: «چه‌تونه؟»

دايي‌جان دست روي سينه گذاشت: «عصبانيت برام خوب نيست. chest pain‏ دارم.»

با سرعت رساندمش بيمارستان. متخصص قلب بيمارستان، سي‌دي آنژيو را به افسانه داد: «به‌ خير گذشت؛ آقاي دكتر نگران نباشيد. بهتره چند روزي مهمان ما باشيد براي چكاپِ كامل‌تر.»

«Ok ‎، OK‏، دكتر عزيز، چاره‌اي نيست. ‎ thanks‏»

افسانه از دكتر تشكر كرد و دست دايي‌جان را گرفت: «نگران نباشيد، حمله عصبي بود. فقط مادرجون نفهمه.»

«قبل از اينكه برگرديم رشت با پرونده پزشكي بريم سفارت سويیس.»

افسانه با تعجب پرسيد: «چرا؟»

«مي‌ترسم از اونجا رونده و از اينجا مونده بشم. اينجا از اين گرفتاري‌ها، اون‌جا متهم به جاسوسي. بريم اعلام كنم براي ديدن مادر پيرم اومدم، سكته كردم و بستري شدم.»

«شما كه سكته نكرديد؟»

«‎don’t say anyting ‎»

«اتفاقي نيفتاده كه مقامات بيفتن دنبال شما.»

«يه صندلي چرخدار هم بايد بخرم.»

«مادرجون بشنوه دق مي‌كنه.»

صندوق‌ عقب بيوك با ديدن رقيب با ناله‌اي باز شد. افسانه خنديد: «بيچاره ماشينم تو اين مدت داغون شد.» و صندلي چرخدار را در صندوق‌ عقب جا داد.

دايي‌جان خودش را روي صندلي جلو ولو ‌كرد: «ماشينِ يك‌قرن پيشه!»

افسانه خنديد: «خيلي باوفاست.»

در خيابان سفارت سويیس پارك كرد. صندلي چرخدار را از صندوق عقب درآورد. دايي‌جان نشست و به آني سرش و دستش به يك‌طرف كج شد.

افسانه گفت: «كلك رشتي‌امريكايي زديد!» و صندلي چرخدار را به جلو هل داد.

از سفارت كه برگشتند دايي‌جان با رضايت گفت: «من قبل از بازنشسته ‌شدن اومدم ايران. ترسم از اين بود حقوق بازنشستگي‌‌ام قطع بشه. حالا وقتشه برگرديم رشت تا يه دل سير مادرمو ببينم.»

افسانه گفت: «تكليف صندلي چرخدار چي مي‌شه؟»

دايي‌جان با خيال‌جمعي گفت: «آدرس يه خيريه رو سرچ كن.»

درِ صندوق‌عقب بيوك با صدايي زير خنديد. صندلي چرخدار در آن جاي گرفت و دايي‌جان در صندلي جلو نشست. افسانه گفت: «خدا به شما رحم كرد، كنفرانس بعدي راجع به زنان و يك نوع سرطان بود و كمبود هورمون‌ها و... سر و كارتان مي‌افتاد به نكير و منكر.» 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون