انبار پنبه گرمسار؛ چقدر تاريخ شفاهي كم داريم
مرجان يشايايي
انبار پنبه گرمسار، ساختمان دو طبقه آجري در حياطي وسيع با حوضي بيآب اما زيبا در نگاه اول هيچ چيز خاصي ندارد. نهدار و درخت و فضاي سبزي و نه محوطهسازي. اما قدم به قدم كه با آن آشنا ميشويد، شگفتيهاي بيشتري ميبينيد. بنا مربوط به زمان پهلوي اول و در دوران آغاز مدرنيزاسيون در ايران بنا شده. معماران ايراني بناي دوطبقه آجري انبار پنبه را كه در اصل كارخانه پنبهپاككني بوده به استحكام يك پل بنا كردهاند تا بتواند در برابر ضربات مداوم و سنگين دستگاههاي پنبهپاككني تاب بياورد و فرو نپاشد و الحق كه كارشان را به كمال انجام دادهاند. كارخانه از اوايل قرن 14 خورشيدي تا سال 1386 بيوقفه كار ميكرده، بيآنكه بنا يا دستگاهها خم به ابرو بياورند و بعد كه آب و همراه آن كشت پنبه از آن منطقه رفته، بالاخره صداهاي گوشخراش دستگاهها نيز آرام گرفته و حالا چند سالي است در آن به روي بازديدكنندگان گشوده شده. جلال حبيبزاده، از اهالي گرمسار و راهنماي انبار پنبه، با حرارت و انرژي وصفناپذير هر نكتهاي درباره محل را كه به نظرش مهم مي آيد، ذكر ميكند. عرقريزان از اين سو به آن سوي كارخانه خاموش ميرود و با چابكي پلهها را بالا ميآيد و در بين هر دو- سه جملهاش نگران گرمي هواست كه ما را اذيت نكند! درباره تكتك عملكرد و كشور توليدكننده دستگاهها توضيح ميدهد. از جزييات نميگذرد و هر يك از اجزاي دستگاهها را كه امكان داشته باشد، به حركت واميدارد تا درك بهتري از اوضاع و احوال آن به ما بدهد. دستگاهها يا آلماني يا امريكايي هستند. به گفته حبيبزاده هم كارشناسان و هم تكنيسينها اول از امريكا يا آلمان ميآمدهاند، اما بعد از مدتي ايرانيها قلق كار دستگاهها دستشان آمده و بعد از آن فقط مهندسين امريكايي با خانوادههايشان ميآمدند تا چرخ كارخانه بچرخد و ساختمان كنار حياط هم محل زندگيشان بوده.
اما كارخانه با همه رونقي كه به دنبال داشته، براي كاركنانش سخت آسيبزا بوده؛ الياف پنبه برخاسته در هوا ريههاي كارگران را بيمار ميكرده و صداي كركننده دستگاهها گوشهايشان را از بين ميبرده بهطوري كه طبق قانون كار، كارگران آنجا با بيست سال كار بازنشسته ميشدند. اما اگر جلال حبيبزاده آنجا نبود تا همه اينها را با علاقهمندي شرح دهد، هيچ تصوري از آنچه در كارخانه در اين بيش از هشتاد سال ميگذشته نميتوانستيد داشته باشيد. هيچ عكسي به ديوارها نبود؛ نه از مهندساني كه هزاران كيلومتر را كوبيده بودند تا بتوانند ماموريت راهاندازي كارخانه را به انجام برسانند، نه از مديران و نه از كارگراني كه برخي جان بر سر كار كردن در آنجا گذاشته بوند. هيچ اسمي در هيچ دفتري نبود. هيچ بروشوري از زمان شروع و ادامه كار به دستتان نميدادند و كيوآركدي هم نبود كه دقيقتر برايتان داستان آن اقدام شگرف را باز گويد. راهنما ميگفت، «اين تسمهها كه مي بينيد، از الياف فشرده ساخته شدهاند و مانند مته الماس برنده هستند. بارها دست و بازوي كارگري كه به آن نزديك شده را قطع كردهاند و كارگر را خانهنشين.» هيچ روايت و هيچ خاطرهاي از اين تلاش پرماجرا ثبت نشده. مثلا آيا آسيبهاي كاري را درمان ميكردهاند؟ يا آن كارگري كه سالها روزي هشت ساعت روي يك تخته دو متر در دو متر بالاي يك نردبان مسوول خاموش و روشن كردن كليدهاي دستگاهها بوده، هيچ گفتني نداشته؟ يا آن ديگري كه با لحظهاي غفلت ممكن بوده آتش به خودش و كارخانه بزند؟ تشكيلاتي يا اتحاديهاي داشتهاند؟ اگر بله، چگونه بوده و اگر نه، چرا. در فضاي مجازي هم جز سال ثبت ملي اثر و تعيين حدود آن مطلب بهدردخوري دستگيرتان نميشود. ترديد نيست كه سازهها را بايد حفظ و مرمت كرد. سازهها اگرچه براي ماندگاري خاطره جمعي يك ملت مهمند، اما عنصر مهم ديگري كه در بسياري موارد مغفول ميماند، آدمها هستند و نقش آنها در وقايعي كه درون سازهها طي ساليان اتفاق افتاده. روايتها و خاطرهها از زندگي آدمها ميتوانند مسير تاريخ و فرهنگ را روشنتر كنند، افت و خيزها را نشانمان دهند تا دوباره راه رفته را نرويم. همه اينها تاريخ شفاهي يك ملت هستند كه درمجموع خاطره جمعي او را ميسازند. هر بار به ديدن بنايي ميروم و دست خالي از حكايتها و روايتهاي مكتوب باز ميگردم، با خودم ميگويم «چقدر تاريخ شفاهي كم داريم.»