مطهره واعظی پور |آماري كه سال گذشته و قبل از آن اعلام شده است، عدد 15 هزار كارتنخواب بود. در اين بين زنان 20درصد از آمار را به خود اختصاص دادهاند. البته در تمام اين سالها نهتنها آمار كارتنخوابها تغيير كرده و شايد از 35 هزار نفر هم بيشتر باشد، از اين رو آمار زنان كارتنخواب هم با توجه به حضور پررنگترشان بيشتر شده است، زناني كه زندگيشان در پاتوقها از زنانگي خارج ميشود و هزار و يك داستان نانوشته دارند. زناني كه مجبور ميشوند براي يك بسته مواد، زباله جمع كنند، لباس مردانه بپوشند، تنفروشي كنند و....
11 دي 1400 آماري كه مسوولان شهرداري اعلام كردند، بيش از ۲۴ هزار فرد كارتنخواب و بيخانمان بود كه البته نيمي از اين افراد در گرمخانههاي پايتخت اسكان داده ميشوند، اما آمار واقعي بيش از اين عدد است. اسكان همه اين افراد در توان مديريت شهري نيست و همان سال محمدامين توكليزاده معاون امور اجتماعي و فرهنگي شهرداري تهران گفته بود كه تعداد گرمخانههاي فعلي در تهران كفاف پذيرش و اقامت همه بيخانمانها را ندارد و گرمخانههاي كنوني تنها ظرفيت پذيرش حدود ۲هزار نفر از كارتنخوابها را دارا هستند. عليرضا زاكاني شهردار تهران هم وعده داده بود كه مراكز ويژهاي براي اسكان و درمان معتادان متجاهر و بيخانمانهاي شهر تهران در پايتخت در ماههاي آينده شروع به فعاليت ميكنند و خدمات همهجانبهاي در خصوص درمان، اشتغال، سرپناه، آموزش و ... را به اين افراد ارايه خواهند كرد، اما آنچه در دل اين شهر اتفاق ميافتد اين است كه نه مراكز اضافه شده، نه درماني انجام ميشود و نه آموزشي. گزارش پيش رو، داستان يكي از زناني است كه سالها در همين كلانشهر و بيخ گوش مسوولان به بدترين شكل زندگي كرد، اما قدمي برايش برداشته نشد، هر چند كه مثل «فتانه »كم نيستند. فتانه يكي از همان زناني است كه سالها در پاتوق آزادگان زندگي كرده است. فتانه؛ دختري كه در 9سالگي طعم اعتياد را چشيد و چهل و چند سال مصرفكننده موادمخدر بود و بيش از 13سال كارتنخوابي كرد؛ زني كه در آزادگان و باغ انگوري در خانهاي كه روي درخت گردو ساخته بود، زندگي ميكرد، حالا پاكي 3 ساله دارد. او داستان زندگياش را اينطور تعريف ميكند: «خوب يادم هست كه مادرم هميشه صبحها كه از خواب بيدار ميشد، اخلاق خوبي نداشت. خيلي عصباني بود، اما وقتي ميرفت سر وقت استكان و نعلبكي و يه چيزي تو چايي حل ميكرد و ميخورد اخلاقش درست ميشد. منم از همان جا شروع كردم به خوردن ته چاييهاي مادرم كه طعم تلخش رو براي لذت بعدش تحمل ميكردم.» او ميگويد: «وقتي چايي را ميخوردم، بيحال ميشدم، ولي از حال و روزم خوشم ميآمد. سرم گيج ميرفت و اين گيجي را دوست داشتم. همين ته استكانهاي چايي مادرم من را معتاد كرد.»
كودكيها متفاوت، سرنوشتها يكسان
ماجراي زندگي زنان كارتنخواب شايد با يكديگر تفاوتهايي دارد، اما در نهايت سرنوشت بسياري از آنها شبيه هم است؛ زناني كه مجبور به تنفروشي و تحمل وضعيتي ميشوند كه شايد تصور آن را هيچوقت نداشتند. آنطور كه فتانه تعريف ميكند، كودكي خوبي نداشته است تا زماني كه خواهر بزرگترش «پري» با يدالله قصاب ازدواج ميكند. او ميگويد: «يدالله قصاب 9 تا زن و يك عالمه بچه داشت و پير بود، اما خواهرم با او ازدواج كرد، البته اسمش خواهر بزرگتر بود، وگرنه آنقدر بچه بود كه هنوز به بلوغ زنانه نرسيده بود. يدالله هم خيلي پولدار بود و هم برو بيايي براي خودش داشت. همين موضوع باعث شد مادرم با ازدواج خواهرم موافقت كند. البته يدالله قول داده بود كه براي مادرم و ما فضاي زندگي آماده كند. مادرم با كار در خانههاي مردم خرج زندگيمان را ميداد. در همان دوران كودكي متوجه شده بودم كه از زماني كه خواهرم ازدواج كرده، حال و روز زندگي ما بهتر شده و تصور من اين بود كه ميتوانم راحت درس بخوانم و زندگي كنم.»
ازدواج در كودكي، فرار در نوجواني
هر چند كه فتانه پيش از ازدواج در دوران كودكي، اعتياد را تا حدودي تجربه كرده بود اما با ازدواج در 13 سالگي از چاله به چاه افتاد. «يكي از روزهايي كه به خانه خواهرم رفتيم، پسر عموي يدالله قصاب من رو ديد و خوشش آمد. پسر عموي يدالله قصاب يه زن مريض و فلج داشت و خودش هم خلبان بازنشسته بود. همان روزها كه من فقط 10سالم بود، يدالله خيلي اصرار داشت كه من با اصغر ازدواج كنم، اما مادرم قبول نكرد. گفت خيلي بچه است، هر وقت 13سالش شد بعدا در مورد ازدواجش حرف بزنيم. اصغر 3سال پيگير شد تا با من ازدواج كنه، وقتي من 13سالم شد، اون 45 سالش شده بود.» فتانه وقتي ميخواهد از آن روزها حرف بزند، اضطراب تمام وجودش را ميگيرد. با دستان لرزان، موهاي روي صورتش را كنار ميزند و ميگويد: «يه روزمادرم گفت ميخواهي بري مهماني يه مدت آنجا بماني؟ اگر خوب بود و دوست داشتي، بمان. اگر خوب نبود، برميگردي. به اسم مهموني يه چادر گلگلي سرم كردند و من را فرستادن خانه شوهر. شب اولي كه رفته بودم آنقدر ترسيده بودم كه فرار كردم رفتم اتاق مادرشوهرم. خدا مادرشوهرم را بيامرزد، زن خوبي بود. خيلي هواي من را داشت. آن بنده خدا هم موافق ازدواج من نبود و ميگفت اين بچه است. نبايد باهاش ازدواج ميكردي.» روايت او از زندگي متاهليش اينطور است: «وقتي وارد زندگي شدم، به خاطر روابط نامعقولي كه داشتم بيمارستان بستري شدم. وضعيتم به صورتي بود كه پزشكها فكر ميكردند به من تجاوز شده است. دكتري كه من رو معاينه كرد وقتي اصغر، همسرم، رو ديد به او گفت ميداني كاري كه تو با اين بچه كردي باعث ميشود تا آخر عمر فكر كند كه فروخته شده و تو مثل يك برده باهاش رفتار كردهاي؛ همين هم بود. من مادرم را هيچوقت به خاطر اينكه من را به عقد اصغر درآورد، دوست نداشتم و نميبخشمش. خدا بيامرزدش. من همان شب اولي كه وارد خونه اصغر شدم براي هميشه از مادرم متنفر شدم.»
تنفر از مادر و مادر شدن
آمارها نشان ميدهد از هر دو زن كارتنخواب يك نفر فرزند دارد، فرزندي كه بعضا به دليل مصرف مادر، اعتياد را تجربه ميكند يا ممكن است اين تجربه به دوران كودكي و نوجواني برسد. فتانه كمي بعد از ازدواج متوجه ميشود باردار است، بارداري ناخواستهاي كه پايان خوشي نداشت. «چند ماه از زندگي مشتركم كه گذشت، رفتم دكتر و به دكتر گفتم تو دلم يك چيزي تكان ميخورد و يه دردي دارم. دكتر خنديد و گفت ۶ ماهه حاملهاي. خودم باورم نميشد، اما به هر حال «بابك»، پسرم را وقتي 14سال داشتم به دنيا آوردم. همان روزهاي اولي كه بابك به دنيا آمد، تصميم گرفتم براي هميشه اين زندگي را ترك كنم. اما نه جايي داشتم و نه دلم ميخواست كه با اصغر زندگي كنم. همين شد كه بچه رو گذاشتم پيش مادرم از خانه زدم بيرون.» «آن زماني كه با اصغر زندگي ميكردم، دختر ارمني همسايه ما تنها دوست من در آن محل بود. وقتي از خانه زدم بيرون، يك راست رفتم خانه ماريا. براي ماريا داستان زندگيام را تعريف كردم و قرار شد پيش او بمانم. ماريا آن روزها منشي يك شركت بود. به همين دليل صبحها با ماريا ميرفتم سركارش و كلا تمام ساعتهایم با ماريا ميگذشت. همان روزها بود كه سيگار را شروع كردم و مديرهاي شركت هم ترياك مصرف ميكردند. من هم يواش يواش پاي بساطشان نشستم و ترياكي شدم. يك سالي كه از خانه فرار كرده بودم، شوهرم من رو طلاق غيابي داد و پسرم بابك رو هم داد به مادرم كه بزرگ كند. از همان سالها تا امروز من ديگر اصغر رو نديدم كه نديدم. همان روزها بود كه ماريا تصميم گرفت براي آرايشگري برويم دوبي. قبل از اينكه از ايران خارج بشويم، رفتم براي آخرين بار خانوادهام را ديدم.»
از تهران تا دوبي و دوباره تهران
سرگذشت افرادي كه در دام اعتياد گرفتار ميشوند، شايد شبيه هم نباشد اما در يك موضوع مشترك هستند؛ فرار از شرايط. فتانه كه حالا ترياك را تجربه كرده بود، وقتي به دوبي ميرسد، خبر ندارد كه دست سرنوشت چه چيزهايي را قرار است برايش رقم بزند. «ماريا با يكي از شيخهاي دوبي ازدواج كرد و در ديره (شهري در دوبي) آرايشگاه راه انداختيم. 17 سال گذشت و من تمام اين سالها با ماريا زندگي ميكردم و فقط مشروب مصرف ميكردم. البته سالهاي اول يكبار آمدم ايران كه بابك را با خودم ببرم، ولي بابك اصلا من را نميشناخت و مادرم هم خيلي بهش وابسته شده بود. همين شد كه رفتم دوبي و ديگه برنگشتم.» فتانه ادامه ميدهد: «چند سال كه گذشت براي آنكه بتوانم اقامت داشته باشم، با يكي از شيخهاي ابوظبي ازدواج كردم و خدا بهم دخترم ونوس را داد؛ زندگي تا اينجا روي خوشش را به من نشان داد. من هم فكر كردم سختيها به پايان رسيده و هيچ مشكلي ندارم تا اينكه بعد از 17سال تصميم گرفتم به ايران بيايم.»
آغاز روزهاي سخت
زماني كه او به ايران برميگردد، زندگي روي ديگر خود را به او نشان ميدهد؛ «وقتي بعد از 17سال به ايران برگشتم، به دليل پروندههايي كه برايم درست شده بود، هرگز نتوانستم به دوبي برگردم و البته تمامي اموالم در ايران توقيف شد و خودم هم راهي زندان شدم. تمام مدتي كه در زندان بودم هرگز نفهميدم چرا چرخ زندگي به اين شكل برايم چرخيد. بعد از آزاد شدن از زندان يك راست رفتم خانه مادرم، بابك هنوز با مادرم زندگي ميكرد. براي خودش مردي شده بود. در آن سالها تنها داراييام 30 ميليون تومان پولي بود كه زمان زندگي در دوبي براي بابك واريز كرده بودم. همان پول شد سرمايه اوليه زندگي ما. با مشورت يكي از دوستان با همان پول يك خانه كه طبقه پايينش مغازه بود، خريديم. يك هفته بعد زماني كه قرار شد كليد خانه را تحويل بگيريم متوجه شديم بنگاهي كلاهبردار بوده و در زندان است؛ براي دومين بار در زندگي زمين خوردم و تمام سرمايهام از بين رفت. حالا من بودم و بابك. همين شد كه تصميم گرفتيم بريم پيش يدالله قصاب؛ همان كسي كه باعث بدبختي من شد.»
بيپولي و منطقهاي به نام آزادگان
شايد باورش كمي سخت باشد كه بدانيد فتانهاي كه 17 سال دوبي زندگي ميكرد و زندگي خوبي داشت، وقتي به ايران بر ميگردد در مسيري قرار ميگيرد كه تصميم او نيست اما ... او تعريف ميكند كه «خيلي نتوانستيم پيش يدالله قصاب زندگي كنيم و مجبور شديم راهي آزادگان (يكي از پاتوقهاي مصرف كارتنخوابها) شويم. وارد آزادگان كه شديم زندگي كاملا رنگ و رخش را تغيير داد. آنجا با كمك «شاپور » يكي از سرشناسهاي پاتوق آزادگان، آلونكي براي خودمان راه انداختيم و با بابك زندگي كرديم. آلونكي كه آن روزها براي من از هر خونهاي خونهتر بود. همانجا بود كه وارد دنياي جديدي از اعتياد شديم؛ هم من، هم بابك. اعتياد روزهاي سختي را براي ما رقم زد.»
13 سال كارتنخوابي
«13 سال كارتنخواب بودم.» اين سختترين جملهاي بود كه فتانه به زبان آورد و با كمي بغض و گريه تعريف كرد كه «اين 13 سال خيلي سخت گذشت، روزها و شبهايي كه تجاوز و تعرض خاطرات بدي را برايم خلق كرد، 13سالي كه براي من هزاران سال گذشت، خاطراتي كه هنوز هم از صفحه ذهنم پا ك نشده و كابوس شب و روزم شده. روزهايي كه اگر بابك كنارم بود، كسي جرأت نميكرد سمت من بياد، ولي تا بابك از من دور ميشد ايراني و افغاني با چوب و چماق بهم حمله ميكردند و...»
او ميگويد: «همان روزها بود كه درخت گردوي بزرگ وسط باغ انگوري را براي خودم به خانه تبديل كردم، خانه كه نه، آلونكي كه براي من محل امن بود. جايي كه 5 سال آنجا زندگي كردم، البته چه زندگياي؟! جايي بود كه نميتوانستم حتي پایم را دراز كنم، ولي بهتر از جايي بود كه هر روز تعداد زيادي بخواهند به من تعرض كنند.»
فتانه لبخند ميزند و سعي ميكند ناراحتياش را نشان ندهد، اما پس از چند ثانيه مكث، بغض ميكند، اشكش جاري ميشود و ميگويد: «پنج سال براي اينكه بهم تجاوز نشود، چمباتمه ميزدم. 5 سال پایم رو دراز نكردم. ميداني يعني چي؟ 5 سال هر شب نتواني پاتو دراز كني؟ اما الان هر شب پتو و تختم را قبل از خواب ميبوسم. 13 سال حسرت يك جاي خواب داشتم. حالا بيشتر از 3 ساله كه پاكم، 3 سالي كه هر لحظهاش را زندگي ميكنم، 3 سالي كه ديگر از باران و برف بدم نميآيد. نخستينباري كه بعد از پاكيام باران آمد، با ترس و لرز رفتم زير باران راه رفتم. اما حالا آرامشي دارم كه با هيچ چيز عوضش نميكنم.»
مادري كردن در روزهاي پاكي
من در تمام سالهاي زندگيام، نه براي بابك و نه ونوس مادري نكردم. حالا بيشتر از 3سال است كه براي يك دختر كوچك كه مادرش توان نگهدارياش را ندارد، مادري ميكنم. حالا صبح زود بيدار ميشوم، به پاهایم ميگويم درد نگير، ميخواهم دخترم را ببرم مدرسه. ميخواهم دختري را كه امروز به من پناه آورده، با جون و دل بزرگ كنم. دلم ميخواهد حس مادري را هم به اين دختر بدهم. اصلا دلم نميخواهد به آن روزها برگردم، به روزهايي كه هر كسي از كنارم رد ميشد، تنها جملهاي كه ميگفت اين بود: «تو 5 تومن هم نميارزي...» او كه اكنون در يك مركز زنان آسيبديده از اعتياد و كارتنخوابي زندگي ميكند، ميگويد: «حاضر نيستم اين تخت و اتاق و زندگيام را با هيچ چيزي عوض كنم، 13سال كارتنخوابي و 5 سال هم زندگي يواشكي بالاي درخت، لحظه به لحظهاش شرايطي بود كه آرزوي مرگ ميكردم. لحظاتي كه دلم نميخواست صبح آسمان را ببينم، اما حالا بيش از 3 سال است كه آسمان را دوست دارم.»