• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5802 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۳ تير

دره چه تاريك بود 

محمد خيرآبادي 

صورتت خيس عرق شده. به نفس نفس افتاده‌اي. دستت را مي‌گيري به ديواره سنگي و مي‌ايستي. به پشت سرت نگاه مي‌كني. قبل‌ترها صد بار اين راه را به شوق ديدن او يك نفس بالا آمده‌اي، بدون آنكه خستگي را حس كرده باشي. اما حالا چشم‌هايت سياهي مي‌رود وقتي كه اين راه پر پيچ و خم را زير پا مي‌گذاري تا يكي از مناسك هفتگي آيين خود ساخته‌ات را انجام دهي. دختر و پسر جواني از كنارت مي‌گذرند. پسر مي‌ايستد و نگاهت مي‌كند كه هنوز خستگي‌ات را به كوه تكيه داده‌اي. پسر مي‌گويد: « ميخوايد كمكتون كنم؟» سرت را تكان مي‌دهي و مي‌گويي: «نه، خوبم. الان رديف ميشم، دمت گرم». پسر لبخند مي‌زند و خودش را به دختر مي‌رساند. كمي جلوتر صداي خنده‌شان در كوه مي‌پيچد. خودت را مي‌بيني با پوليور زرشكي و شلوار كتان نوك‌مدادي در كنار او كه مانتوي طوسي پوشيده و موهاي سياهش را زير كلاه كاموايي زرشكي جمع كرده. با هم مي‌خنديد و از روبروي آن دختر و پسر جوان مي‌دويد و پايين مي‌آييد. 
آرام به راه مي‌افتي. هوا سردتر شده. زمين خيس است. راه باريك پيچ مي‌خورد و از كنار دره‌اي عميق بالا مي‌رود. از پايين صداي آب مي‌آيد. مه غليظي دره را پوشانده. رودخانه ديده نمي‌شود. از كوه خرده سنگ‌ها جدا مي‌شوند و مي‌غلتند. بعضي‌هاي‌شان به دره مي‌افتند و صداي‌شان در فضا گم مي‌شود. مردي از پشت سر نزديك مي‌شود. «خدا قوت». اين را لا‌به‌لاي نفس‌هاي منظمش مي‌گويد و بدون آنكه منتظر جواب بماند، سبقت مي‌گيرد. كلبه بالاي كوه هنوز پيدا نيست. كلبه‌اي كه ۲۵ سال پيش وقتي در اين شهر سرباز بودي، طبق قرار هفتگي، ساعتي را آنجا، در كنار او مي‌گذراندي و بعد كه هوا تاريك مي‌شد دستش را مي‌گرفتي و پايين مي‌آمديد. قرارتان شنبه هر هفته بود، ساعت ۴، كلبه بالاي كوه.  راه لغزنده است. مسير مدام باريك‌تر مي‌شود و دره عميق‌تر. باز مي‌ايستي. نگاه مي‌كني. دره تاريك تاريك است. رود هنوز زمزمه مي‌كند. او بوده كه غيبش زده اما تو ديگر در اين شهر ماندگار شده‌اي و هر هفته، بدون استثنا، آمده‌اي سر قرار. چرا؟ چون يك بار به او گفته بودي: «قول فقط وقتي قوله كه هيچي جز مرگ جلودارش نباشه». اوايل فكر مي‌كردي شايد پدر متعصبش او را در خانه زنداني كرده يا شايد او را به زور داده‌اند به يكي از اقوام و فرستاده‌اند به شهرشان. يا شايد مريضي سختي گرفته يا ... اما چند سالي است كه با خودت مي‌گويي او همين جاست، توي همين كلبه سرد و مه گرفته. چرا اين را مي‌گويي؟  چون خودش به تو گفته. يك شب به خوابت آمده با لباس سفيد بلند و موهاي لخت سياه و گفته: «من هيچ‌وقت زير قول و قرارمون نزدم، هيچ‌وقت. قول من قوله و حتي مرگ هم جلودارش نيست».  سرما گونه‌هايت را مي‌سوزاند. مه از دره بالا آمده و راه باريك را در ميان گرفته. دوباره به راه مي‌افتي. پاره سنگي از كوه جدا مي‌شود و از جلوي پاهايت مي‌غلتد و به دره مي‌افتد. صداي افتادنش به رودخانه با تاخير به گوش مي‌رسد. از پيچ آخر مي‌گذري. آفتاب كم‌رمقي از پشت ابرها سرك مي‌كشد. تصوير محوي از كلبه بالاي كوه مي‌بيني. دختر و پسر جوان به كلبه رسيده‌اند. مرد ورزشكار روي صخره تخت پايين كلبه ايستاده و به خودش كش و قوس مي‌دهد. نيرويي به كمك پاهايت مي‌آيد. قدم‌هايت تند مي‌شود. از پله‌ها بالا مي‌روي. در كلبه را باز مي‌كني. گرما به صورتت مي‌خورد. شيشه‌ها عرق كرده‌اند. او را مي‌بيني كه با لباس سفيد بلند و موهاي سياه و صاف، روي نيمكت چوبي گوشه كلبه نشسته و لبخند مي‌زند. تكه‌اي از كوه جدا مي‌شود، مي‌غلتد و به دره مي‌افتد. صداي دختر و پسر جوان از بيرون كلبه مي‌آيد كه به هم قول مي‌دهند حتي بعد از مرگ كنار هم بمانند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون