روزهاي خوب بالاخره ميآيند
محمد خيرآبادي
«روزهاي خوب بالاخره ميآيند.»
اين جمله به ذهنم رسيد. مثل يك نوتيفيكيشن در بالاي صفحه ذهنم ظاهر شد و رفت. آن را نوشتم. از دو كلمه «خوب» و «بالاخره» زياد راضي نبودم. سعي كردم جايگزين بهتري برايشان پيدا كنم. ذهنم ياري نكرد. نميخواستم در شروع، درگير انتخاب كلمات مناسب شوم. هميشه ادامه ميدهم تا مطلبم به يك جايي برسد و بعدا برميگردم و بعضي كلمات را عوض ميكنم. اينبار هم ادامه دادم:
«اين حجم نور آفتاب، اين صداي پرندهها، اين بوي علف تازه زده شده، اين دختر دوچرخهسوار، اين صداي كوبيدن موسيقي به ديوارهاي همسايه، نشانه است.»
نميدانستم از «نشانه» استفاده كنم يا نه، چون همه چيز نشانه است، حالا اينكه ما از بعضيهايشان تفسير اميدبخش داشته باشيم تا دل خودمان را خوش كنيم، چه اهميتي دارد؟ با خودم گفتم شايد بهتر باشد فقط توصيف كنم و تفسيرم را به آن نچسبانم. اما خيلي زود پشيمان شدم. بايد رها ميبودم تا هر چه دلم ميخواست بنويسم نه اينكه جلوي خودم بايستم و بگويم اين را ننويس، آن را ننويس.
عصر بود. توي بالكن نشسته بودم و به خيابان نگاه ميكردم. هم نگاه ميكردم و هم نگاه نميكردم. حواسم مدام پرت ميشد. افكارم ميرفت به جاهاي دور و دراز. از رفتن تنها رفيقم، يك سال گذشته بود. زنگ ميزديم و پيغام رد و بدل ميكرديم و از حال هم باخبر بوديم. اما توي تماسها همان رفقاي قبل نبوديم. اينجا وضع و حالش خوب نبود. اوضاعش از اين شركت به آن شركت مدام بدتر ميشد، حال و احوالش هم تعريفي نداشت. ميگفت داريم تباه ميشويم. هدف و آرزو داشت. كارهايش را درست كرد و رفت. رفت و نبودنش برايم روز به روز تحملناپذيرتر شد. يكسال تمام در فكر و خيال برگشتنش سپري شد و جاي خالياش روز به روز عميقتر. برخلاف من، براي او زياد سخت نبود. او رو به آينده داشت و من رو به گذشته. او براي تجربههاي جديد و دوستان جديد ساخته شده بود و من با خاطره او سر ميكردم و هيچ به رفاقتهاي جديد علاقهمند نبودم. او تنها كسي بود كه ميتوانستم خارج از دايره روابط خانوادگي و فاميلي و آشنايي و همكاري، كلمه رفيق را در توصيفش به كار ببرم.
هوا داشت تاريك ميشد. پنجرههاي خانههاي روبهرو يكييكي زرد و سفيد شدند. مربعها و مستطيلهايي در ابهام گرگ و ميش روشن شد. چيزهايي كه نوشته بودم را خط زدم و از نو شروع كردم:
«تو رفتي و من هميشه در گوشه و كنار زندگيام جستوجويت ميكنم. كاستيات را حس ميكنم و تمناي اين دارم كه در جو و اتمسفري مشترك با تو نفس بكشم. خيلي وقتها دلم ميخواهد بنشينم و با تو فيلم ببينم، برايت كتابي بخرم، درباره موضوعي با تو حرف بزنم، سر به سرت بگذارم، اما نميتوانم و اين نتوانستن چندان ساده نيست. در چنين شرايطي واضح است كه براي من، نبودن تو و كم داشتن تو، هيچ وقت كهنه نميشود، تو دوري و من براي فائق آمدن بر اين دوري خيلي ناتوانم. فقط اميدوارم كه روزهاي خوب بالاخره بيايند. با اينكه ميدانم، خوب و بالاخره واژههاي دقيق و مناسبي نيستند و نميدانم كه آيا تو هم با آن روزهاي خوب ميآيي يا نه.»