• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5811 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۴ تير

چگونگي قدرت گرفتن بني‌اميه كه سابقه طولاني در دشمني با اسلام و پيامبر (ص) داشتند

سُفيانيان و مروانيان بر مسندِ خلافت رسول (ص)

عظيم محمودآبادي

به مناسبت فرا رسيدن ايام محرم و صفر بنا دارم در سلسله مقالاتي، نگاه غيرشيعيان - اعم از مستشرقان يا نويسندگان و روشنفكران معاصر اهل سنت - را به حادثه عاشورا؛ ريشه‌ها و پيامدهاي آن بنويسم تا خوانندگان محترم از زاويه نگاه ديگري نيز بتوانند با اين بزرگ‌ترين حادثه تاريخ تشيع آشنا شوند. البته در اين ميان طبيعتا شبهات و پرسش‌هايي نيز مطرح مي‌شود كه پاسخ‌هاي آن گاه از ذهن و ضمير نويسنده تراوش مي‌كند و گاه لازم است از جانب متفكري يا نويسنده‌اي به آن پرسش پاسخ داده شود. حال آن نويسنده يا متفكر گاه از ميان مستشرقان، گاه از ميان اهل سنت و گاه هم در شمار نويسندگان و متفكران شيعي است. يكي از مهم‌ترين سوالاتي كه در مورد واقعه عاشورا و ريشه‌هاي آن مطرح است، قدرت گرفتن بني‌اميه در امت اسلامي است تا جايي كه برخي از دشمنان سرسخت وديرينه اسلام از ميان آنها به مقام خلافت رسول (ص) و سيادت بر امت او نائل شدند.

همواره نزد بسياري از محققان و پژوهشگران اين پرسش مطرح بوده كه چطور شد تنها پس از گذشت سي سال از رحلت پيامبر (ص) فرزند ابوسفيان - كه كينه‌توزترين دشمن پيامبر (ص) بود - بر كرسي خلافت تكيه زد؟

 

اسلام آوردن ابوسفيان و خاندانش

هرچند ابوسفيان و خانواده‌اش پيش از رحلت پيامبر (ص) اسلام آورده بودند، اما همه امت مي‌دانستند كه آنها در چه شرايطي تسليم شدند. ابوسفيان و خاندانش از مجموع بيست و سه سال نبوت پيامبر (ص)، بيست و يك سال آن را با رسول خدا جنگيده بودند و فقط در دو سال آخر بود كه با فتح مكه و از دست دادن تمام امكان‌هاي‌شان مجبور به تسليم شدند و با اكراه، شهادتين بر زبان راندند تا جان‌شان در امان باشد. جالب اينكه معاويه حتي از پدر و مادرش (ابوسفيان و هند) نيز ديرتر تسليم شد، چراكه او در زمان فتح مكه در سفر بود و زماني كه برگشت و متوجه اسلام آوردن خانواده‌اش شد، به پدرش اعتراض كرد و او در جواب گفت راهي برايمان نمانده بود. لذا معاويه حتي نسبت به والدينش نيز ديرتر به صف كساني پيوست كه رسول خدا (ص) به شرط تسليم از جان‌شان گذشته بود. حال اين اسلام آوردن چه فضيلتي داشت كه چون اويي بتواند ادعاي خلافت پيامبر را داشته باشد و صحابه رسول از مهاجرين و انصار بپذيرند كه تن به سيادت و امارت طلقا - يعني كساني كه پيامبر آنها را آزاد كرد و با آن كارنامه سياه جنايتكارانه‌اي كه داشتند اما به امر رسول خدا از كشتن‌شان صرف نظر شد - بدهند؟

چنان‌كه تقي‌الدين مقريزي - مورخ قرن نهم هجري در مصر - قرن‌ها پيش با همين پرسش كتابي مي‌نويسد كه چطور تنها سي سال پس از رحلت پيامبر (ص) دشمن‌ترين دشمنان او توانستند به مقام خلافت ايشان و رياست امتش برسند؟ كتابي كه مقريزي با عنوان «النزاع و التخاصم؛ فيما بين بني اميه و بني هاشم» در پاسخ به همين پرسش تاليف كرد و چند سال پيش به فارسي هم برگردانده و با عنوان «فرجام يك دشمني؛ دشمني بني‌اميه و بني‌هاشم» توسط انتشارات هرمس منتشر شد. نگارنده پيشتر در يادداشتي به اين كتاب و اهميت آن پرداخته است، لذا از تكرار آن در اين مقال خودداري مي‌كند. اما نگاه مستشرقان به قدرت گرفتن بني‌اميه در امت اسلامي نيز در نوع خود جالب توجه است.

 

تحليل كائتاني از قدرت گرفتن بني‌اميه

لئون كائتاني (1935-1869) - شاهزاده، سياستمدار و تاريخ‌نگار ايتاليايي و نويسنده كتاب ده جلدي «تاريخ اسلام» كه هنوز به زبان ديگري غير از ايتاليايي ترجمه نشده است - معتقد است قدرت گرفتن بني‌اميه از زمان خليفه دوم رقم خورد. كائتاني مي‌گويد انتصاب معاويه به ولايت شام نشانه ارج و قرب بسيار بالايي است كه خليفه دوم براي بني‌اميه قائل بود. او تاكيد مي‌كند كه عمربن خطاب درصدد بود نقش بسيار برجسته‌اي را به شخصيت‌هاي اموي در اداره امور جهان اسلام واگذار كند. واگذاري ولايت دمشق، حمص و نواحي علياي بين‌النهرين به يزيدبن ابوسفيان (فرزند ابوسفيان و برادر معاويه) توسط خليفه دوم و منصوب كردن معاويه (فرزند ديگر ابوسفيان) پس از مرگ يزيدبن ابوسفيان به ولايت شام، از قرائن و شواهدي است كه كائتاني براي ادعاي خود مورد استناد قرار مي‌دهد. اين اقدام خليفه دوم در واگذاري مكرر و متوالي حكومت شام به فرزندان ابوسفيان موجب شد تا وي بابت اين بذل و بخشش بي‌حساب از خليفه تشكر و قدرداني كند. لذا لئون كائتاني معتقد است كه اراده خليفه دوم اساسا بر بسط يد امويان بود. اما اين تحليلي نيست كه اسلام شناس ديگري كه در ميان ما نام او آشناتر و مشهورتر از كائتاني است با آن موافق باشد.

 

تحليل مادلونگ از قدرت گرفتن بني‌اميه

ويلفرد مادلونگ (2023-1930) اسلام شناس و شيعه پژوه آلماني برخلاف كائتاني معتقد است كه خليفه دوم چنين منظوري از انتصاب فرزندان ابوسفيان به ولايت شام نداشت، بلكه به عكس كائتاني، او معتقد است كه عمر از سال‌ها قبل و پيش از ظهور اسلام از خاندان بني‌اميه كينه داشت. مادلونگ معتقد است كه عمر نفرت عميقي از اشرافيت مكه و مخالفان پيامبر (ص) به دل داشت. اين را هم مي‌دانيم كه در تاريخ مشهور است وقتي پيامبر مي‌خواست با وساطت عموي خود - عباس - به ابوسفيان فرصت دهد تا تسليم شود، عمر مخالفت مي‌ورزد و بر كشتن وي تاكيد مي‌كند. اينجا عباس عموي پيامبر (ص) كه سابقه دوستي با ابوسفيان داشته، مانع از وي مي‌شود و تاكيد مي‌كند تو اگر خواهان قتل ابوسفياني علت آن به كينه شخصي و قبيلگي‌ات باز مي‌گردد و اگر او يكي از هم عشيره‌اي‌هاي تو و از بني‌عدي بود، چنين درخواستي را از پيامبر مطرح نمي‌كردي. شايد اين مساله - در صورتي كه واقع شده باشد - مي‌تواند به عنوان قرينه‌اي در نظر گرفته شود كه تقويت‌كننده تحليل مادلونگ از نسبت خليفه دوم با امويان باشد. مادلونگ معتقد است كه خليفه دوم به هيچ‌وجه به دنبال بسط يد امويان نبود و قدرتي كه گام به گام در دوره خلافت وي به آنها بخشيده شد، امري ناگزير و اجتناب ناپذير بود.

 

انتصاب ابوعبيده جراح به ولايت شام و سرنوشت او

به باور مادلونگ خليفه دوم، ابوعبيده جراح را به ولايت حمص و نواحي شمالي بين‌النهرين منصوب كرد. مي‌دانيم كه ابوعبيده يكي از سه نفري بود كه طراحي ماجراي سقيفه پس از رحلت پيامبر (ص) را بر عهده داشت. او در واقع سومين ضلع «مثلث قدرت»ي است كه هنري لامنس براي تحليل تاريخ اسلام و مساله جانشيني در نظر مي‌گيرد. همان كه خليفه دوم در آخرين روزهاي حيات خويش درباره‌اش گفت كه اگر ابوعبيده زنده بود، او را به عنوان خليفه بعد از خودم تعيين مي‌كردم. ابوعبيده از پيش از اسلام در زمره دوستان عمر بود و در مسائل بعد از رحلت پيامبر(ص) نيز در همكاري كامل و وثيقي با او قرار داشت. لذا با مرگ خليفه اول، عمر او را به جاي خالدبن وليد در جايگاه فرماندهي سپاه شام و حاكم آن منطقه قرار داد.

 

ماجراي خالدبن وليد و جنگ‌هاي رِدّه

خالدبن وليد كه از جانب خليفه اول به فرماندهي سپاه شام منصوب شده بود، با به خلافت رسيدن عمر عزل و ابوعبيده جراح به جاي او حاكم ولايت بخشي از شام شد كه شامل حمص و نواحي شمالي بين‌النهرين بود.

ماجراي اختلاف خليفه دوم با خالدبن وليد به ماه‌هاي آغازين خلافت ابوبكر بر‌مي‌گردد. زماني كه خليفه اول، خالد را مامور ستاندن زكات از قبايلي كرد كه از پرداخت آن به حكومت خليفه سرباز زده بودند. آنها مي‌گفتند پيمان ما با پيامبر (ص) بوده و با رحلت ايشان خود را مكلف نمي‌دانيم سهمي از مال خويش را براي مدينه بفرستيم تا در اختيار ابوبكر قرار گيرد. البته برخي افراد و جريان‌هاي معدودي از آن قبايل اعلام ارتداد كردند و همين بهترين بهانه را به دست خليفه اول داد تا به نام ارتداد به جنگ با آنها رود. مساله ارتداد البته صرفا بهانه‌اي بيش نبود و نهايتا كار به جايي كشيد كه حتي برخي از صحابه رسول خدا (ص) در اين مجموعه جنگ‌ها كه بعدا به «جنگ‌هاي رِدّه» مشهور شد، كشته شدند. خليفه اول، خالدبن وليد - مردي پيكارجو و جنگخو - را روانه قبايلي كرد كه از پرداخت زكات خود به ماموران خليفه خودداري كرده بودند. او در اين جنگ حتي دست به قتل مالك بن نويره (صحابي پيامبر) زد و در همان شبي كه او را به قتل رساند با همسر وي همبستر شد. رفتارهاي خالد به قدري خارج از قاعده و خشونت‌بار بود كه حتي عمر از خليفه اول خواست كه وي را مورد بازخواست قرار دهد و تنبيه كند. اما خليفه اول طفره رفت و راي او را نپذيرفت و حتي وي را امير سپاه شام كرد! لذا با مرگ خليفه اول و به قدرت رسيدن عمر، او حكم عزل خالد را امضا كرد و دوست ديرين خود ابوعبيده جراح را به جاي وي به ديار شام فرستاد.

 

چگونگي باز شدن پاي فرزندان ابوسفيان به شام

ابوعبيده نيز در سال شانزدهم هجري يزيدبن ابوسفيان را به عنوان نماينده خود در امارت دمشق گماشت.

لذا وقتي ابوعبيده جراح با بيماري طاعون از دنيا رفت، خليفه دوم جانشين وي - يزيدبن ابوسفيان - را بر جاي او به امارت آن نواحي منصوب كرد و حكومت دمشق، اردن و فلسطين را به وي سپرد. اندكي بعد يزيدبن ابوسفيان نيز به بيماري طاعون درگذشت و خليفه دوم برادرش معاويه بن ابي‌سفيان را به جاي او به ولايت دمشق منصوب كرد. (ويلفرد مادلونگ، جانشيني حضرت محمد (ص)، ترجمه احمد نمايي، انتشارات آستان قدس رضوي، چاپ دوم؛ 1385، ص103) اينجاست كه مادلونگ ادعا مي‌كند خليفه چاره‌اي نداشت جز اينكه معاويه را به شام بفرستد تا بر جاي برادرش امارت آن منطقه را عهده‌دار شود. او مي‌گويد ابوعبيده جراح بر اثر طاعون از دنيا رفت و جانشين او يزيدبن ابوسفيان نيز با همين بيماري درگذشت. حالا براي خليفه دوم اين امكان وجود نداشت كه از مدينه كساني از انصار و صحابه پيامبر (ص) كه غالبا سن و سالي هم از ايشان گذشته بود به منطقه‌اي بفرستد كه اين بيماري در آن همه‌گير شده بود و تلفات انساني زيادي داشت.

 

ولايت شام و آغاز قدرت گرفتن بني‌اميه

مادلونگ معتقد است كه تنها جايگزيني كه براي معاويه متصور بود، عمروبن عاص بود. اما عمرو پيش از اين توانسته بود رضايت خليفه را براي گشودن جبهه مصر بگيرد و اينك او مشغول آماده‌سازي خود و نيروهايش براي لشكركشي به شمال آفريقا بود. لذا بر اساس تحليل مادلونگ، معاويه تنها گزينه ممكن براي خليفه دوم بود كه او را به امارت شام منصوب كند.

در هرحال با انتصاب معاويه به ولايت شام در دوران خليفه دوم، قدرت گرفتن بني‌اميه در امت اسلامي جدي شد و با روي كار آمدن خليفه سوم - كه خود از بني‌اميه بود-رسما راه نفوذ امويان در تشكيلات حكومتي بسيار بيش از پيش گشوده شد. سومين خليفه به علت پيري و فرتوتي - به ويژه در طول شش سال دوم خلافتش- چندان از توان جسمي اداره امت برخوردار نبود، لذا بيشتر امور را به اقوام و اطرافيان خويش و از همه مهم‌تر پسر عموي‌اش مروان بن حكم كه داماد خليفه هم شده بود و كساني همچون برادر ناتني‌اش وليدبن عقبه - كه قرآن او را فردي فاسق معرفي كرده است - سپرد. حالا ديگر امويان در راس همه امور قرار داشتند؛ همانطور كه بعد از اينكه عثمان به قدرت رسيد ابوسفيان به خويشان خويش توصيه كرده بود كه اين منصب قدرت را مانند توپ ميان خود دست به دست كنند و اجازه ندهند كار از دست بني‌اميه خارج شود!

 

تحليل آرمسترانگ از قدرت گرفتن بني‌اميه

كارن آرمسترانگ اسلام‌شناس انگليسي (زاده 1944) معتقد است كه در ميان بني‌اميه افراد زيادي وجود داشتند كه كار بلد بودند و در امر حكمراني از توانايي‌هاي بالايي برخوردار بودند كه اين مساله در قدرت گرفتن ايشان حتما موثر بود. آرمسترانگ در عين حال اما در كتاب «تاريخ مختصر اسلام»، ريشه قدرت گرفتن بني‌اميه را در واقع به دوران خليفه سوم باز مي‌گرداند كه او با «فاميل سالاري» توانست عشيره خود را بر ديگران مسلط كند و ريشه نارضايتي عمومي از وي كه منجر به قتلش شد نيز در همين مساله بود: « عثمان با «پارتي بازي» و فاميل سالاري، مسلمانان مدينه و برخي بلاد ديگر را از خود ناراضي كرد.» (كارن آرمسترانگ، تاريخ مختصر اسلام، ترجمه ماني صالحي علامه، نشر موسسه آبي پارسي، ص68)

 

بهره برداري امويان از قتل عثمان

از قضا قتل عثمان نيز حادثه مهمي است كه در افزايش قدرت بني‌اميه نقش موثري داشت. در واقع فاجعه يوم‌الدار و به قتل رسيدن سومين خليفه پيامبر اين بهانه را به معاويه داد تا به نام خونخواهي از عثمان، تن به حكومت مركزي اميرالمومنين (ع) - كه برآمده از راي و بيعت جمهور امت بود - ندهد. معاويه بيعت با اميرالمومنين در روز هجدهم ذي‌الحجه سال 35 هجري را نپذيرفت چراكه ادعا مي‌كرد نخست بايد تكليف قاتلان عثمان تعيين شود! معاويه با استناد به قرآن مبني بر آيه شريفه «و منْ قُتِل مظْلُومًا فقدْ جعلْنا لِولِيِّهِ سُلْطانًا» (الاسراء، 33) مدعي بود كه من ولي دمِ عثمان هستم و مي‌خواهم قاتلان او را قصاص كنم. البته او هيچ‌وقت توضيح نداد كه با وجود فرزندان خليفه سوم - عمرو، خالد، ابان، عمر، سعيد، مريم و .... - چرا بايد او ادعاي ولي دمي عثمان را داشته باشد؟

 

ماجراي قاتلان عثمان پس از به خلافت رسيدن معاويه

هرچند معاويه نه بعد از شهادت اميرالمومنين در رمضان سال 40 هجري كه رسما ادعاي خلافت كرد و نه حتي بعد از صلح امام حسن (ع) با وي در سال 41 هجري كه تمام جهان اسلام را به قلمروي بلامنازع خود تبديل كرد، مطلقا سراغي از قاتلان عثمان نگرفت.

اينكه معاويه پس از رسيدن به خلافت در مورد قتله عثمان يكسره بي‌تفاوتي در پيش گرفت، خود بهترين نشانه براي آن است كه از آغاز، وي هدفي جز بهانه‌جويي براي تمرد از حكومت اميرالمومنين (ع) نداشته است. ضمن اينكه در كشته شدن عثمان برخي از تحليلگران تاريخ اسلام به نقش مخرب معاويه و سياست مزورانه‌اي كه بعدها پيش گرفت، مشكوكند. اما هرچه بود قدرت بني‌اميه كه دشمن‌ترين دشمنان اسلام و پيامبرش بودند در دوران خليفه دوم آغاز شد، در دوران خليفه سوم اوج گرفت و با قتل وي توانست بهترين فرصت براي تثبيت قدرت امويان ايجاد شود.

 

اهميت قبيلگي و عشيرگي بني‌اميه

البته نبايد از ياد برد كه از زمان جاهليت همواره بني‌اميه، عشيره مهمي در قبيله قريش محسوب مي‌شد. شايد خليفه دوم با اعطاي امتيازاتي به آنها درصدد آن بود كه بر مبناي معيارهاي عصر جاهليت، به نوعي اعتبار قبيلگي و عشيرگي براي خود كه حالا به دولت و قدرت رسيده بود، مهيا كند. مي‌دانيم كه خلفاي اول و دوم - برخلاف خليفه سوم - بر مبناي اصول جاري در جاهليت از شرافت قبيلگي برخوردار نبودند و از تيره‌هاي فرودست قريش محسوب مي‌شدند؛ چنان‌كه ابوبكر از بني‌تيم بود و عمر از بني عدي. در شرايطي كه پس از رحلت پيامبر (ص) بنيان اداره جامعه به سمت جاهليت ميل پيدا كرده بود، فقدانِ شرافت قبيلگي، عارضه‌اي براي كساني محسوب مي‌شد كه مدعي رياست امت و سيادت عرب شدند. در مورد خليفه اول - در دوران كوتاه دو ساله خلافتش - به واسطه سن و سال كهنه‌اش از سويي و زيركي و سياست‌ورزي‌هاي پيچيد‌ه‌اش از سوي ديگر اين ضعف چندان مجال بروز و ظهور پيدا نكرد.

 

انگيزه خليفه دوم از قدرت بخشيدن به بني‌اميه

اما در مورد خليفه دوم كه نه از وجاهت خليفه اول نزد اهل مدينه برخوردار و نه چندان مرد سياست بود، اين مساله مي‌توانست به كمبودي جدي برايش تبديل شود. لذا با ميدان دادن به افرادي از بني‌اميه كه تيره مهمي در قريش محسوب مي‌شدند درصدد جبران ضعف عشيرگي خويش - بر مبناي معيارهاي جاهليت - برآمد و به آل ابوسفيان (دشمن‌ترين دشمنان اسلام و پيامبرش در طول بيست و يك سال از نبوت ايشان) ميدان داد. او از اين طريق - شايد ناخواسته - مقدمات قدرت گرفتن امويان را فراهم كرد. بعد از او هم در عصر خليفه سوم كه خود از بني‌اميه بود، قدرت آنها - به ويژه فرزندان حكم بن عاص و فرزندانش كه از ويژگي داشتن نسبت نسبي و سببي با خليفه برخوردار بودند - بيشتر و بيشتر شد. فارغ از دوران خلافت خليفه سوم حتي قتل او نيز قدرت امويان را بيشتر كرد، چراكه معاويه به بهانه آن توانست به تحريك بخشي از امت بپردازد و به موازات آن با دسيسه‌هاي سياسي و نيرنگ‌هاي عوام فريبش - و نهايتا ترور اميرالمومنين (ع) به دست خوارج - كار ناتمام خود را تمام و مقدمات سقوط دولت علوي را فراهم كند و خود را به مسند خلافت بكشاند. در دوران او، بني‌اميه آنقدر قدرت گرفتند كه حتي با سقوط دولت يزيد هم دولت امويان بر جاي ماند هرچند در ادامه اين دوام نه نسل ابوسفيان، بلكه از نسل حكم بن عاص دولت اموي ادامه پيدا كرد. چنان‌كه آل‌مروان بعد از آل‌ابوسفيان براي سال‌ها همچنان بر مسند خلافت رسول خدا تكيه زده بودند. آري امويان كه قسم خورده‌ترين دشمنان اسلام بودند اينگونه توانستند به مقام رياست و سيادت امت برسند و پس از مدتي حتي دست به قتل سبط پيامبر (ص) هم بزنند؛ همان پيامبري كه آنها به نام او بر تخت حكومت و فرمانروايي نشسته بودند!


تحليل آرمسترانگ از قدرت گرفتن امويان

كارن آرمسترانگ معتقد است كه در ميان بني‌اميه افراد زيادي وجود داشتند كه كار بلد بودند و در امر حكمراني از توانايي‌هاي بالايي برخوردار بودند كه اين مساله در قدرت گرفتن ايشان حتما موثر بود. 
آرمسترانگ در كتاب «تاريخ مختصر اسلام» ريشه قدرت گرفتن بني‌اميه را در واقع به دوران خليفه سوم باز مي‌گرداند كه او با «فاميل‌سالاري» توانست عشيره خود را بر ديگران مسلط كند و ريشه نارضايتي عمومي از وي كه منجر به قتلش شد نيز در همين مساله بود: « عثمان با «پارتي بازي» و فاميل‌سالاري، مسلمانان مدينه و برخي بلاد ديگر را از خود ناراضي كرد.»


نظر مادلونگ درباره قدرت گرفتن امویان: ویلفرد مادلونگ برخلاف کائتانی معتقد است که خلیفه دوم از سال‌ها قبل و پیش از ظهور اسلام از خاندان بنی‌امیه کینه داشت و می‌گوید وی نفرت عمیقی از اشرافیت مکه و مخالفان پیامبر (ص) داشت.  مادلونگ معتقد است که خلیفه دوم به هیچ وجه به دنبال بسط ید امویان نبود و قدرتی که گام به گام در دوره خلافت وی به آنها بخشیده شد، امری ناگزیر و اجتناب‌ناپذیر بود. مادلونگ می‌گوید پیش از اینکه معاویه به ولایت شام منصوب شود، والیان قبل از او - ابوعبیده جراح و یزیدبن ابوسفیان- با بیماری طاعون در آن منطقه از دنیا رفته بودند. حالا برای خلیفه دوم این امکان وجود نداشت که کسانی از مهاجران یا انصار را از مدینه راهی منطقه‌ای کند که مرکز طاعون شده است. تنها جایگزینی که برای معاویه متصور بود، عمروبن عاص بود، اما عمرو پیش از این توانسته بود رضایت خلیفه را برای گشودن جبهه مصر بگیرد. 


نظر کائتانی درباره قدرت گرفتن امویان: لئون کائتانی معتقد است قدرت گرفتن بنی‌امیه از زمان خلیفه دوم رقم خورد. کائتانی می‌گوید انتصاب معاویه به ولایت شام نشانه ارج و قرب بسیار بالایی است که خلیفه دوم برای بنی‌امیه قائل بود. او تاکید می‌کند که عمربن خطاب درصدد بود نقش بسیار برجسته‌ای را به شخصیت‌های اموی در اداره امور جهان اسلام واگذار کند.  واگذاری ولایت دمشق، حمص و نواحی علیای بین‌النهرین به یزیدبن ابوسفیان (فرزند ابوسفیان و برادر معاویه) توسط خلیفه دوم و منصوب کردن معاویه (فرزند دیگر ابوسفیان) پس از مرگ یزیدبن ابوسفیان به ولایت شام، از قرائن و شواهدی است که کائتانی برای ادعای خود مورد استناد قرار می‌دهد. این اقدام خلیفه دوم در واگذاری مکرر و متوالی حکومت شام به فرزندان ابوسفیان موجب شد تا وی بابت این بذل و بخشش بی‌حساب از خلیفه تشکر و قدردانی کند. 


   ماجراي اختلاف خليفه دوم با خالدبن وليد به ماه‌هاي آغازين خلافت ابوبكر بر مي‌گردد. زماني كه خليفه اول خالد را مامور ستاندن زكات از قبايلي كرد كه از پرداخت آن به حكومت ابوبكر سرباز زده بودند. آنها مي‌گفتند پيمان ما با پيامبر (ص) بوده و با رحلت ايشان خود را مكلف نمي‌دانيم سهمي از مال خود را براي مدينه بفرستيم تا در اختيار ابوبكر قرار گيرد. البته برخي افراد و جريان‌هاي معدودي از آن قبايل اعلام ارتداد كردند و همين بهترين بهانه را به دست خليفه اول داد تا به نام ارتداد به جنگ با آنها رود. مساله ارتداد البته صرفا بهانه‌اي بيش نبود و نهايتا كار به جايي كشيد كه حتي برخي از صحابه رسول خدا (ص) در اين مجموعه جنگ‌ها كه بعدا به «جنگ‌هاي رِدّه» مشهور شد، كشته شدند.
   خليفه اول، خالدبن وليد -  مردي پيكارجو و جنگخو -  را روانه قبايلي كرد كه از پرداخت زكات خود به ماموران خليفه خودداري كرده بودند. او در اين جنگ حتي دست به قتل مالك بن نويره (صحابي پيامبر) زد و در همان شبي كه او را به قتل رساند با همسر وي همبستر شد. 
   رفتارهاي خالد به قدري خارج از قاعده و خشونت بار بود كه حتي عمر از خليفه اول خواست كه وي را مورد بازخواست قرار دهد و تنبيه كند. اما خليفه اول طفره رفت و راي او را نپذيرفت. لذا با مرگ خليفه اول و به قدرت رسيدن عمر، او حكم عزل خالد را امضا كرد و ابوعبيده جراح را به جاي او به ديار شام فرستاد. 
   با انتصاب معاويه به ولايت شام در دوران خليفه دوم، قدرت گرفتن بني‌اميه در امت اسلامي جدي شد و با روي كار آمدن خليفه سوم -  كه خود از بني اميه بود- رسما راه نفوذ امويان يعني سرسخت‌ترين دشمنان اسلام به تشكيلات حكومتي باز شد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون