جنگ در اسپانيا، تمريني براي جنگ دوم جهاني
مرتضي ميرحسيني
چند تايي از بهترين نويسندگان قرن بيستم در آن جنگ شركت كردند و بيشترشان در جبهه جمهوري، با نظاميان شورشي كه گرايش فاشيستي داشتند، جنگيدند. آرتور كوستلر در «گفتوگو با مرگ»، آندره مالرو در «اميد»، ارنست همينگوي در «زنگها براي كه به صدا در ميآيند؟» و بسياري ديگر از اين جنگ نوشتند و هر كدام، روايتي خواندني از آن ماجراي خونين ثبت كردند. گفتهاند آتش جنگ از دل تضادها و شكافهاي جامعه اسپانيا شعله كشيد. جبهه موسوم به جمهوري كه ائتلافي از چپهاي اسپانيا بود در انتخابات اين كشور به پيروزي رسيد و با شعارهايي كه ميداد و برنامههايي كه در سر داشت، راستها را به وحشت انداخت. به نوشته دارن كورزمان، زمانه، زمانه افراط و تفريط بود و «چون طبقه متوسط و گروههاي ميانهرو قدرت چشمگيري نداشتند، لذا نتوانستند نقش تعادل را ميان اين دو گروه افراطي راست و چپ ايفا كنند و مانع از بروز دوقطبي و حساس شدن اوضاع شوند. در نتيجه پيشبينيهاي وقوع جنگ داخلي درست از آب درآمد.» شماري از نظاميان ردهبالا تصميم به نافرماني از دولت مركزي مستقر در مادريد گرفتند و در دشمني با آن سر به شورش برداشتند و دولتي ديگر تشكيل دادند. آلمان و ايتاليا اين دولت نظامي را به رسميت شناختند و بعد آشكارا به پشتيباني از آن رفتند و هر كاري از دستشان برميآمد در سرنگوني جمهوري اسپانيا به كار بستند. اما دولتهاي ديگر اروپايي، دست روي دست گذاشتند و ميدان را براي برتري و پيروزي فاشيستها هموار كردند. عقب ايستادند و پيروزي ژنرال فرانكو - رهبر شورشيان - را به تماشا نشستند. به قول آرتور كوستلر، آنان حتي بدون در نظر گرفتن اخلاقيات، در محاسبات سياسي خودشان نيز اشتباه بزرگي كردند و به فاشيستها - كه مصمم به حكومت بر سراسر اروپا و تغيير همه مناسبات سياسي و اجتماعي بودند - فرصت برتري دادند. كوستلر همان زمان نوشت: «دولتهاي خطاكار دموكراسيهاي غربي كه جمهوري اسپانيا را به دست تقدير سپردند، نه ميشد تسليم دادگاه نظامي كرد و نه وادار به استعفا. تاريخ آنها را محاكمه خواهد كرد. اما آن هم نوشداروي پس از مرگ خواهد بود.» هر چند بعدتر كه جنگ دوم جهاني شروع شد، فرانكو پاي خودش را از ماجرا بيرون كشيد و در جنگ با هيتلر همراهي نكرد، اما آنچه در اسپانيا روي داد تمريني تمامعيار براي آن جنگ بزرگ بود. فاشيستها در اسپانيا، سه سال براي آن جنگ شش ساله تمرين كردند. تمرين كردند كه به تلفات چند ميليوني غيرنظاميان بياعتنا بمانند كه ويراني شهرها و روستاها را به چيزي نگيرند كه از حملات هوايي روي مناطق مسكوني براي شكستن روحيه جبهه مقابل استفاده كنند و هر جا هم كه لازم شد با اعدام گروهي از اسراي آن طرفي و ريختن اجساد در گور دستهجمعي به ماجرا پايان دهند. البته بخشي از اين «پيشرفتها» در جنگ اول جهاني اتفاق افتاده بود، اما در گذر از تجربه جنگ داخلي اسپانيا بود كه جنگ آن معني مُدرن و امروزياش را پيدا كرد. نيز اين واقعيت را نبايد ناگفته گذاشت كه هر چند بسياري از نويسندگان و روشنفكران، آن زمان و بعدها با جمهوري اسپانيا همدل بودند، اما نيروهاي جمهوري هم مثل فاشيستها از قساوت و كشتار ابايي نداشتند و انتقام از دشمن و شكنجه اسرا را حق طبيعي خودشان ميديدند. آنچه دو طرف را از هم جدا و متفاوت ميكرد، جنس نگاهشان به مسائلي مثل مالكيت و اصلاحات اقتصادي بود و آنچه در نهايت پيروزي فاشيستها را رقم زد، برتري نظاميان وفادار به فرانكو در ميدان جنگ بود. شورشيان سازماندهي به مراتب بهتري داشتند، نيروهاي نظامي حرفهاي با كادر و تشكيلات مشخص بودند و از پشتيباني آلمان و ايتاليا بهره ميبردند. اما بدنه قواي جمهوري از شبهنظامياني تشكيل ميشد كه به نظمگريزي اشتهار داشتند و بيشترشان حتي درست تجهيز نشده بودند (بخشي از نيروهاي داوطلب جبهه جمهوري، آنارشيستهايي بودند كه هر چند دليرانه ميجنگيدند، نافرماني از نظم تحميلي و ضديت با سلسله مراتب را ارزش ميديدند) . خلاصهاش اينكه جنگ از هفدهم جولاي 1936 شروع شد تا اواخر زمستان 1939 طول كشيد و با پيروزي قطعي شورشيان و سركوب كامل هواداران حكومت قبل به پايان رسيد. حداقل نيمميليون نفر كشته و چند ميليون نفر نيز آواره شدند.