برای خسوف اندوهبار سعید راد
اميد مافي
ديگر براي علي خوشدست زمين جاذبهاي نداشت. ديگر آبتني در بركه خيال او را محظوظ نميكرد. ديگر جامعه بيتعامل و بيتسامح، در نهايت تغافل چشمهاي زاغ آرتيستي كه در تاريكي محض سينما دلبري ميكرد را به خاطر نياورد و ديگر كسي محض رضاي هستي و نيستي يك شاخه اركيده به خلوت يك برگزيده هديه نداد. جهان آنقدر نازيبا شد كه علي خوشدست در هُرم گرماي تموز دست از زندگي شست، ناخنهايش را گرفت، حمام كرد، لباس فرشتگان را بر تن كرد و دور چشمها كركره روياهاي سترون را پايين كشيد و براي هميشه به تعطيلات رفت. به جايي امن در امتداد فلق يا شفق تا به زيستن در ارتفاع پست خو نگيرد و به پرتاب شدن از قله ابديت رضايت دهد. صادق كرده مشتي و لوطي كه روزگاري با ويترينها رابطه داشت و پي در پي بر ستيغ ژورنال ميدرخشيد، چند قدم به هشتاد سالگي وقتي كسوف آرزوهايش را نظاره كرد به خسوفي اندوهبار تن داد تا آن سوي ديوار دنيا، به گعده اهالي آرام سرزمين سايهها پا بگذارد و با اتوريته پايانناپذيرش جماعتي را مسحور كاراكترش كند.
و چقدر بيرحم بود دنيا كه پس از بازگشت كلنل به پرده نقرهاي او را به جا نياورد تا هرگز هوس دم و بازدم در اين محنتآباد به سرش نزند و پيش از پتپت كردن گردسوزِ گرد گرفته باورهايش خود را به خاك بسپارد.
چند روز پس از آنكه او را در گورستان بكارند و به بذر دلانگيزش آب دهند، شايد در حيص و بيص اين فراموشستان كسي ياد بازيگري كه يك تنه «دوئل» را تماشايي كرد، نيفتد و تنابندهاي زير تازيانه خاطرات پلانهاي ماندگارش را به خاطر نياورد كه صد البته اين رسم حزنانگيز دنياي سفله است. آن سوتر اما بذر مردي خوش قامتتر از سروها و صنوبرها افشانده ميشود و در پلك به هم زدني به نهالي سبز بدل خواهد شد.
شراره نسيان اما تا همين لحظه، تا هنوز، وجدانهاي خاموش را دچار حريق ميكند.مشتعل ميكند تا برخي در خلوت و جلوت كمي به اين بينديشند كه چگونه سلبريتيهاي بيهنر، يكشبه جاي هنرمندي باهيمنه را گرفتند تا سناريوي خداحافظ رفيق براي سعيد راد تكرار شود و او كه در كيلومترهاي آخر به دشواري نفس ميكشيد، نفسي از ته دل بكشد و بيافسوس به اقيانوس جاودانگي بپيوندد و فراتر از اورانوس، جلوس كند روي اورنگي سپيد و مجلل.
مرگ براي مردي كه زير تگرگ نسيان، دليل متقني براي ادامه حيات نيافت و از حياط يك غم آشيان به پشت بام برزخ پرواز كرد، تلخ و تعب نبود. گاهي جهان آنقدر بد تا ميكند كه ستارهاي از يادگريخته نفسهاي خود را تا كرده وها كرده، نظيفتر از هر وقت ديگر به ملاقات زلالِ آسمان ميرود. گاهي آنقدر نامهرباني چكه چكه فرو ميچكد كه يك نفر تمام اپيزودها و سكانسهاي سرخوشانه خويش را وا ميگذارد و در دنجترين جاي قبرستان كم سوترين فانوس را روشن ميكند.
بدرود آقاي سعيد راد. ببخشيد كه زمين جاي خوبي براي سپيدارهاي بالا بلند نبود. ببخشيد كه اين جماعت گيج از فرط گرفتاري يادشان رفت چگونه در نهايت دلمردگي دستتان به آسمان رسيد و رها شديد از هر چه بود و نبود. بابت همه چيز ما را ببخشيد!
نامتان را بالاي اين شعر گذاشتهام، داغهايتان را...، بگذريم، وعده ما پنجشنبهها، با دو صندلي خالي.